گردون، نِگری ز قد فرسوده ماست
جیحون، اثری ز اشک پالوده ماست
دوزخ، شَرری ز رنج بیهوده ماست
فردوس، دمی ز وقت آسوده ماست
خیام
گردون، نِگری ز قد فرسوده ماست
جیحون، اثری ز اشک پالوده ماست
دوزخ، شَرری ز رنج بیهوده ماست
فردوس، دمی ز وقت آسوده ماست
خیام
فاصله یه حرف ساده است بین دیدن و ندیدن
بگو صرفه با کدومه؟ شنیدن یا نشنیدن
ما میخواستیم از درختا کاغذ و قلم بسازیم
بنویسیم تا بمونیم، پشت سایه جون نبازیم
آینهها اونجا نبودن تا ببینیم که چه زشتیم
رو درخت با نوک خنجر زنده باد درخت نوشتیم
زنگ خوش صدای تفریح واسمون زنگ خطر شد
همه چوبای جنگل دسته ی تیغ تبر شد
اگه حرفمو شنیدی جنگلو نده به پاییز
کاری کن درخت باغچه تن نده به خنجر تیز
با جوونهها یکی شو، پر بکش نگو که سخته
جنگل تازه به پا کن هر یه آدم یه درخته
شهرام دانش
ای ایران ای مرز پر گهر
ای خاکت سرچشمه هنر
دور از تو اندیشه بدان
پاینده مانی و جاودان
ای دشمن ار تو سنگ خارهای، من آهنم
جان من فدای خاک پاک میهنم
مهر تو چون شد پیشهام
دور از تو نیست اندیشه ام
در راه تو، کی ارزشی دارد این جان ما
پاینده باد خاک ایران ما
سنگ کوهت دُر و گوهر است
خاک دشتت بهتر از زر است
مهرت از دل کی برون کنم
برگو بی مهر تو چون کنم
تا گردش جهان و دور آسمان بپاست
نور ایزدی همیشه رَهنمای ماست
مهر تو چون شد پیشه ام
دور از تو نیست، اندیشه ام
در راه تو، کی ارزشی دارد این جان ما
پاینده باد خاک ایران ما
ایران ای خرم بهشت من
روشن از تو سرنوشت من
گر آتش بارد به پیکرم
جز مهرت بر دل نپرورم
از آب و خاک و مهر تو سرشته شد دلم
مهرت ار برون رود چه می شود دلم
مهر تو چون شد پیشه ام
دور از تو نیست اندیشه ام
در راه تو، کی ارزشی دارد این جان ما
پاینده باد خاک ایران ما
حسین گلگلاب
چو ضحاک شد بر جهان شهریار
بر او سالیان انجمن شد هزار
سراسر زمانه بدو گشت باز
برآمد بر این روزگار دراز
نهان گشت کردار فرزانگان
پراگنده شد کام دیوانگان
هنر خوار شد جادویی ارجمند
نهان راستی آشکارا گزند
شده بر بدی دست دیوان دراز
به نیکی نرفتی سخن جز به راز
دو پاکیزه از خانهٔ جمّشید
برون آوریدند لرزان چو بید
که جمشید را هر دو دختر بدند
سر بانوان را چو افسر بدند
ز پوشیدهرویان یکی شهرناز
دگر پاکدامن به نام ارنواز
به ایوان ضحاک بردندشان
بر آن اژدهافش سپردندشان
بپروردشان از ره جادویی
بیاموختشان کژی و بدخویی
ندانست جز کژی آموختن
جز از کشتن و غارت و سوختن
فردوسی
ای ساربان آهسته رو کآرام جانم میرود
وآن دل که با خود داشتم با دلستانم میرود
من ماندهام مهجور از او بیچاره و رنجور از او
گویی که نیشی دور از او در استخوانم میرود
گفتم به نیرنگ و فسون پنهان کنم ریش درون
پنهان نمیماند که خون بر آستانم میرود
محمل بدار ای ساروان تندی مکن با کاروان
کز عشق آن سرو روان گویی روانم میرود
او میرود دامن کشان من زهر تنهایی چشان
دیگر مپرس از من نشان کز دل نشانم میرود
برگشت یار سرکشم بگذاشت عیش ناخوشم
چون مجمری پرآتشم کز سر دخانم میرود
با آن همه بیداد او وین عهد بیبنیاد او
در سینه دارم یاد او یا بر زبانم میرود
بازآی و بر چشمم نشین ای دلستان نازنین
کآشوب و فریاد از زمین بر آسمانم میرود
شب تا سحر مینغنوم و اندرز کس مینشنوم
وین ره نه قاصد میروم کز کف عنانم میرود
گفتم بگریم تا ابل چون خر فروماند به گل
وین نیز نتوانم که دل با کاروانم میرود
صبر از وصال یار من برگشتن از دلدار من
گر چه نباشد کار من هم کار از آنم میرود
در رفتن جان از بدن گویند هر نوعی سخن
من خود به چشم خویشتن دیدم که جانم میرود
سعدی فغان از دست ما لایق نبود ای بیوفا
طاقت نمیآرم جفا کار از فغانم میرود
سعدی
دارم امیدی، دارم امیدی
در آسمانت، دیده ام ابر سپیدی
ای ابر دلکش، ای اسب سرکش
دستی به یالت
می نشیند تک سواری
تک سوار بی قراری
کاوهای در کار یاری
عاشقی، چشم انتظاری
صحرا ندیدی تک سوار آرزو را
در آسمان و بر زمین مانند او را
این قاصد پر قصه بیگفتگو را
ابر سپید سرکش امید ما را
محمدابراهیم جعفری
تو که در تاریکیام دریای نوری
تو که در غمهای من سنگ صبوری
تو هوای عاشقانی
تو نوای جسم و جانی
تو همان مهتاب شام شوق و شوری
تو امید خفته در صحرای دوری
تو بیا جانان من باش
شب غم مهمان من باش
همه ماندم،
همه خواندم،
به هوای یاد تو ماندم
تو بمان تو بمان تو بمان
تو کویر تشنه جانی
همدم روز و شبانی
تو بمانی تو بمانی
محمدابراهیم جعفری
به من گفتی تا که دل دریا کن، بند گیسو وا کن
سایه ها، رویا با بوی گل ها
که بوی گل، ناله مرغ شب، تشنگی ها بر لب
پنجه ها در گیسو، عطر شب بو
بزن غلطی اطلسی ها، را برگ افرا در باغ رویاها
بلبلی می خواند، سایه ای می ماند، مست و تنها
نگاه تو، شکوه آه تو، هرم دستان تو
گرمی جان تو، با نفس ها
به من گفتی تا که دل دریا کن، بند گیسو وا کن
ابر بارانزا شب بوی دریا
به ساحل ها، موج بی تابی را
در قدم های پا، در وصال رویا
گردش ماهی ها، بوسه ماه
محمدابراهیم جعفری
غم میون دو تا چشمون قشنگت، لونه کرده
شب تو موهای سیاهت، خونه کرده
دوتا چشمون سیاهت مثل شبهای منه
سیاهی های دو چشمت مثل غم های منه
وقتی بغض از مژه هام پایین میاد، بارون میشه
سیل غم ها آبادیمو ویرونه کرده
وقتی با من میمونی تنهاییمو باد می بره
دوتا چشمام بارون شبونه کرده
بهار از دستهای من پر زدو رفت
گل یخ توی دلم جوونه کرده
تو اتاقم دارم از تنهایی آتیش میگیرم
ای شکوفه توی این زمونه کرده
چی بخونم جوونیم رفته صدام رفته دیگه
گل یخ توی دلم جوونه کرده
مهدی اخوان لنگرودی
چو بیشه تهی ماند از نره شیر شغالان درآیند آنجا دلیر
چو بیشه ز شیران تهى یافتند سگان فرصت روبهى یافتند
مرغ سحر ناله سر کن
داغ مرا تازهتر کن
زآه شرر بار این قفس را
برشکن و زیر و زبر کن
بلبل پربسته! ز کنج قفس درآ
نغمهٔ آزادی نوع بشر سرا
وز نفسی عرصهٔ این خاک توده را
پر شرر کن
ظلم ظالم، جور صیاد
آشیانم داده بر باد
ای خدا! ای فلک! ای طبیعت!
شام تاریک ما را سحر کن
نوبهار است، گل به بار است
ابر چشمم ژالهبار است
این قفس چون دلم تنگ و تار است
شعله فکن در قفس، ای آه آتشین!
دست طبیعت! گل عمر مرا مچین
جانب عاشق نگه ای تازه گل از این بیشتر کن
مرغ بیدل! شرح هجران مختصر، مختصر، مختصر کن
عمر حقیقت به سر شد
عهد و وفا پیسپر شد
نالهٔ عاشق، ناز معشوق
هر دو دروغ و بیاثر شد
راستی و مهر و محبت فسانه شد
قول و شرافت همگی از میانه شد
از پی دزدی وطن و دین بهانه شد
دیده تر شد
ظلم مالک، جور ارباب
زارع از غم گشته بیتاب
ساغر اغنیا پر می ناب
جام ما پر ز خون جگر شد
ای دل تنگ! ناله سر کن
از قویدستان حذر کن
از مساوات صرف نظر کن
ساقی گلچهره! بده آب آتشین
پردهٔ دلکش بزن، ای یار دلنشین!
ناله برآر از قفس، ای بلبل حزین!
کز غم تو، سینهٔ من پرشرر شد
کز غم تو سینهٔ من پرشرر، پرشرر، پرشرر شد
ملک الشعرای بهار
گربه جانم!
گربه تنهاییَم!
دیدی؟
می روند، آری نمی خواهند،
بوی بدبختی شنیدن را.
و نمی خواهند از سختی،
نه شنیدن را، نه دیدن را.
آنچه میجویند طوماری
از تعاریف است.
و آنچه میخواهند تقدیسی ست
موزه مردم شناسی را.
باشد. این باشد.
می روند و رفته اند، آری
شاید این بهتر...
من دلی با صورتی خوش کرده ام، باری.
کُنجِ تنهایی، همین تصویرِ تاریکی
همچنانم همنشین بهتر
آه، شاید این چنین بهتر.
خواستم با رهگذاری، لحظهای کوتاه
گفت و گویی کرده باشم،
خواستم حرفی بپرسم،
تا بدانم رنگ خوشبختی
چیست؟
سرخ؟ یا خاکستری؟ یا زرد؟
سبز، یا آبی ست؟
و بدانم رنگ خوشبختی
نیز شبها تیره تر گردد؟
و هوایش سردتر؟ یا ... بگذرم، بگذر.
گر نشد پرسید از یشان، هم نشد، باشد ...
باز چشمانت را ببند، ای گربه تنهاییَم، انگار
باز تنهایی، همه رفتند
دستهای خُرخُرت گرمند،
سر بگذار
مهدی اخوان ثالث
کوچهها باریکن، دکونا بسته ست
خونهها تاریکن، طاقا شکسته ست
از صدا افتاده تار و کمونچه
مرده میبرن کوچه به کوچه
نگاه کن! مردهها به مرده نمیرن
حتی به شمع جون سپرده نمیرن
شکل فانوسیان که اگر خاموش شه
واسه نفت نیست هنوز یه عالم نفت توشه
جماعت من دیگه حوصله ندارم
به خوب امید و از بد گله نداره
گرچه از دیگرون فاصله ندارم
کاری با کار این قافله ندارم
کوچهها باریکن، دکونا بسته ست
خونه ها تاریکن، طاقا شکسته ست
از صدا افتاده تار و کمونچه
مرده میبرن کوچه به کوچه
شاملو
بزن بر طبل بی عاری
که یاران خفته در خوابند و
طی شد عمر بیداری
نه در میخانه ها مستی
نه بر جا مانده هشیاری
بزن بر طبل بی عاری
هزاران دشنه جای تیشه
در دستان فرهاد است
برو شیرین برو شیرین
که در اینجا ندارد عشق بازاری
خداوندا
خداوندا
هزاران وعده میدادی
که از ره میرسد یاری
چرا پس بر نمیدارد کسی
از دوش ما باری
همای آواز آزادی
چرا سر میدهی جایی
که پشتت نیست همخوانی
مگر دیوانه ای مستی بیماری
در اینجا هر کسی سر میدهد آواز
آویزنش بر داری
بزن بر طبل بی عاری
که یاران خفته در خوابند و
طی شد عمر بیداری
نه در میخانهها مستی
نه بر جا مانده هشیاری
همای
دلسپردهام من به روی تو
در دل من است آرزوی تو
بخت آینه باشدم اگر
مینشاندم رو به روی تو
جانِ جانِ جان از همه جهان
میکشد دلم پر به سوی تو
دل به دل ز تو تا تو آمدم
قبلهگاه من خاک کوی تو
من که عاشقم، مست و سرخوشم
جرعه میکشم از سبوی تو
گنج آرزو در دل منی
در دلم کنم جستجوی تو
جان جان جان از همه جهان
می کشد دلم پر به سوی تو
هومن ذکایی