به انسان بودنت شک کن
به انسان بودنت شک کن اگر مستضعفی دیدی
ولی از نان امروزت به او چیزی نبخشیدی
به انسان بودنت شک کن اگر چادر به سر داری
ولی از زیر آن چادر به یک دیوانه خندیدی
به انسان بودنت شک کن اگر قاری قرآنی
ولی در درک آیاتش دچار شک و تردیدی
به انسان بودنت شک کن اگر گفتی خدا ترسی
ولی از ترس اموالت تمام شب نخوابیدی
به انسان بودنت شک کن اگر هر ساله در حجی
ولی از حال همنوعت سوالی هم نپرسیدی
به انسان بودنت شک کن اگر مرگ مرا دیدی
ولی قدر سری سوزن ز جای خود نجنبیدی
مریم نیکوبخت
پ.ن: متاسفانه عده ای این شعر زیبا را به بانو فروغ نسبت میدن و در شبکه های اجتماعی منتشر میکنن؛ نمی دونم چرا واقعا! شعر به این زیبایی، یعنی اینقدر تنبل شدیم که حتما باید اسم مولانا و فروغ و هدایت و دکتر سمیعی و ... بالای ی مطلبی باشه تا بخونیمش؟ :| یا هدف چیز دیگه است؟!
"مستضعفی" در این غزل وصله ی نچسبی است نه کلمه ی کلیدی است نه بار معتایی خاصی را می
خواهد برساند و نه قافیه قرار گرفته بنابراین این همه واژه وجود دارد که می توان جایگزین آن کرد .
پس واژه ها را به جا باید استخدام کرد. در کل غزلی است که نمره ی قبولی را می گیرد اما می توانست بهترهم باشد اما هنوز خیلی مانده که به غزلهای بزرگان معاصر برسد. به طور نمونه غزلی که فروغ در استقبال از غزل استاد ابتهاج سروده است را مجددا" بخوانید:
چون سنگ ها صدای مرا گوش می کنی
سنگی و ناشنیده فراموش می کنی
رگبار نوبهاری و خواب دریچه را
از ضربه های وسوسه مغشوش می کنی
دست مرا که ساقه سبز نوازش است
با برگ های مرده همآغوش می کنی
گمراه تر ز روح شرابی و دیده را
در شعله می نشانی و مدهوش می کنی
ای ماهی طلائی مرداب خون من
خوش باد مستیت که مرا نوش می کنی
تو دره بنفش غروبی که روز را
بر سینه می فشاری و خاموش می کنی
در سایه ها فروغ تو بنشست و رنگ باخت
او را به سایه از چه سیه پوش می کنی ؟”