فصل عوض میشود ...
جـــــــــــــــــای آلو را
خــــــــرمالو میگیرد ...
جـــــــای دلتنگی را
دلتنـــــــــــگی ...!
علیرضا روشن
فصل عوض میشود ...
جـــــــــــــــــای آلو را
خــــــــرمالو میگیرد ...
جـــــــای دلتنگی را
دلتنـــــــــــگی ...!
علیرضا روشن
هر چند که دلتنگ تر از تنگ بلورم
با کوه غمت سنگ تر از سنگ صبورم
اندوه من انبوه تر از دامن الوند
بشکوه تر از کوه دماوند غرورم
یک عمر پریشانی دل بسته به مویی است
تنها سر مویی ز سر موی تو دورم
ای عشق به شوق تو گذر می کنم از خویش
تو قاف قرار من و من عین عبورم
بگذار به بالای بلند تو ببالم
کز تیره ی نیلوفرم و تشنه ی نورم
قیصر امینپور
مثل مغرورترین کافر دنیا که دلش
از کَفَش رفته و حتی به خدا رو زده است
ناخدایی شده ام خسته که بعد از طوفان
تا دم مرگ، دعا خوانده و پارو زده است...
عبدالمهدی نوری
دستم به تو نمی رسد،
حتی در شعرهایی
که با دست خودم می نویسم..
پس هم چنان
در ارتفاع دورترین استعارهها بمان!
مباد
که دست کسی به تو برسد...
کامران رسول زاده
من گمان میکردم
دوستی چهارفصلش همه آراستگی ست
من چه میدانستم
سبزه می میرد از بی آبی
من چه میدانستم
سبزه میمیرد ازسردی دل...
من چه میدانستم
قلبها همه ازآهن وسنگ
قلبها بی خبر از عاطفه اند...
می روم ، اما نمی پرسم ز خویش
ره کجا؟ منزل کجا؟ مقصود چیست؟
بوسه می بخشم ، ولی خود غافلم
کاین دل دیوانه ، را معبود کیست؟
آه ، آری ، این منم ، اما چه سود
" او" که در من بود ، دیگر نیست، نیست
می خروشم زیر لب، دیوانه وار
"او" که در من بود ، آخر کیست؟ کیست؟
فروغ فرخزاد
این شهر
شهر قصه های مادر بزرگ نیست
که زیبا و آرام باشد
آسمانش را
هرگز آبی ندیده ام
من از اینجا خواهم رفت
و فرقی هم نمی کند
که فانوسی داشته باشم یا نه
کسی که می گریزد
از گم شدن نمی ترسد.
رسول یونان
گلی از شاخه اگر می چینیم
برگ برگش نکنیم
و به بادش ندهیم
لااقل لای کتاب دلمان بگذاریم
و شبی چند از آن
هی بخوانیم و ببوسیم و معطر بشویم
شاید از باغچه کوچک اندیشه مان گل روید ...
سهراب سپهری
تو
که
کوتاه ُ
طلایی
بکنی
موها را
منِ
شاعر
به
چه
تشبیه
کنم یلدا را ؟!
مهدى فرجى
تو یادت نیست
ولی من خوب بیاد دارم
برای داشتنت دلی را به دریا زدم
که از آب می ترسید...!
سیدعلی صالحی
می دانم
شبی به پسرت دیکته میگویی
شعری را که من گفته ام
و الهامش تویی
میخندی و میگویی
نقطه سر خط
-مامان به چی میخندی؟!
هیچی عزیزم
دفترش را میگیری
20 تمام
و سپس نیمه های شب
پشت ب مردت
آرام
گریه میکنی...
بابک اباذری
شب آرامی بود
می روم در ایوان ، تا بپرسم از خود
زندگی یعنی چه !؟
مادرم سینی چایی در دست
گل لبخندی چید ، هدیه اش داد به من
خواهرم ، تکه نانی آورد
آمد آنجا ، لب پاشویه نشست
به هوای خبر از ماهی ها
دست ها کاسه نمود ، چهره ای گرم در آن کاسه بریخت
و به لبخندی تزئینش کرد
هدیه اش داد ، به چشمان پذیرای دلم
پدرم دفتر شعری آورد ،
تکیه بر پشتی داد ، شعر زیبایی خواند ،
و مرا برد ، به آرامش زیبای یقین
با خودم می گفتم :
زندگی ، راز بزرگی ست که در ما جاری ست
زندگی ، فاصله ی آمدن و رفتن ماست
رود دنیا ، جاری ست
زندگی ، آبتنی کردن در این رود است
وقت رفتن ، به همان عریانی ، که به هنگام ورود ، آمده ایم
قصه آمدن و رفتن ما تکراری است
عده ای گریه کنان می آیند
عده ای ، گرم تلاطم هایش
عده ای بغض به لب ، قصد خروج
فرق ما ، مدت این آب تنی است
یا که شاید ، روش غوطه وری
دست ما در کف این رود به دنبال چه می گردد ، هیچ !!!
زندگی ، باور تبدیل زمان است در اندیشه عمر
زندگی ، جمع طپش های دل است
زندگی ، وزن نگاهی ست ، که در خاطره ها می ماند
زندگی ، بازی نافرجامی است ،
که تو انبوه کنی ، آنچه نمی باید برد
و فراموش شود ، آنچه که ره توشه ماست
شاید این حسرت بیهوده که در دل داری ،
شعله ی گرمی امید تو را ، خواهد کشت
زندگی ، درک همین اکنون است
زندگی ، شوق رسیدن به همان فردایی ست ، که نخواهد آمد
تو ، نه در دیروزی ، و نه در فردایی
ظرف امروز ، پر از بودن توست
شاید این خنده که امروز ، دریغش کردی
آخرین فرصت همراهی با ، امید است
زندگی ، بند لطیفی است که بر گردن روح افتاده ست
زندگی ، فرصت همراهی تن با روح است
روح از جنس خدا
و تن ، این مرکب دنیایی از جنس فنا
زندگی ، یاد غریبی ست که در حافظه ی خاک ، به جا می ماند
زندگی ، رخصت یک تجربه است
تا بدانند همه ،
تا تولد باقی ست
می توان گفت خدا امیدش
به رها گشتن انسان ، باقی است
زندگی، سبزترین آیه ، در اندیشه ی برگ
زندگی، خاطر دریایی یک قطره ، در آرامش رود
زندگی، حس شکوفایی یک مزرعه ، در باور بذر
زندگی، باور دریاست در اندیشه ی ماهی ، در تنگ
زندگی، ترجمه ی روشن خاک است ، در آیینه ی عشق
زندگی، فهم نفهمیدن هاست
زندگی، سهم تو از این دنیاست
زندگی ، پنجره ای باز به دنیای وجود
تا که این پنجره باز است ، جهانی با ماست ،
آسمان ، نور ، خدا ، عشق ، سعادت با ماست
فرصت بازی این پنجره را دریابیم ،
در نبیندیم به نور
در نبندیم به آرامش پر مهر نسیم
پرده از ساحت دل، برگیریم ،
رو به این پنجره با شوق ، سلامی بکنیم
زندگی، رسم پذیرایی از تقدیر است
سهم من، هر چه که هست
من به اندازه این سهم نمی اندیشم
وزن خوشبختی من ، وزن رضایتمندیست
شاید این راز، همان رمز کنار آمدن و سازش با تقدیر است
زندگی شاید،
شعر پدرم بود، که خواند
چای مادر، که مرا گرم نمود
نان خواهر، که به ماهی ها داد
زندگی شاید آن لبخندی ست، که دریغش کردیم
زندگی ، زمزمه ی پاک حیات است، میان دو سکوت
زندگی ، خاطره ی آمدن و رفتن ماست
لحظه ی آمدن و رفتن ما ، تنهایی ست
من دلم می خواهد
قدر این خاطره را، دریابم
کیوان شاهبداغخان
ﻣﺮﺍ ﺗﺮﮐﯽ ﺍﺳﺖ ﻣﺸﮑﯿﻦ ﻣﻮﯼ ﻭ ﻧﺴﺮﯾﻦ ﺑﻮﯼ ﻭ ﺳﯿﻤﯿﻦ ﺑﺮ
ﺳﻬﺎ ﻟﺐ، ﻣﺸﺘﺮﯼ ﻏﺒﻐﺐ، ﻫﻼﻝ ﺍﺑﺮﻭﯼ ﻭ ﻣﻪ ﭘﯿﮑﺮ
ﭼﻮ ﮔﺮﺩﺩ ﺭﺍﻡ ﻭ ﮔﯿﺮﺩ ﺟﺎﻡ ﻭ ﺑﺨﺸﺪ ﮐﺎﻡ ﻭ ﺗﺎﺑﺪ ﺭﺥ
ﺑُﻮﺩ ﮔﻠﺒﯿﺰ ﻭ ﺣﺎﻟﺖ ﺧﯿﺰ ﻭ ﺳﺤﺮ ﺍﻧﮕﯿﺰ ﻭ ﻏﺎﺭﺗﮕﺮ
ﺩﻫﺎﻧﺶ ﺗﻨﮓ ﻭ ﻗﻠﺒﺶ ﺳﻨﮓ ﻭ ﺻﻠﺤﺶ ﺟﻨﮓ ﻭ ﻣﻬﺮﺵ ﮐﯿﻦ
ﺑﻪ ﻗﺪ ﺗﯿﺮ ﻭ ﺑﻪ ﻣﻮ ﻗﯿﺮ ﻭ ﺑﻪ ﺭﺥ ﺷﯿﺮ ﻭ ﺑﻪ ﻟﺐ ﺷﮑّﺮ
ﭼﻪ ﺑﺮ ﺍﯾﻮﺍﻥ، ﭼﻪ ﺩﺭ ﻣﯿﺪﺍﻥ، ﭼﻪ ﺑﺎ ﻣﺴﺘﺎﻥ، ﭼﻪ ﺩﺭ ﺑﺴﺘﺎﻥ
ﻧﺸﯿﻨﺪ ﺗﺮﺵ ﻭ ﮔﻮﯾﺪ ﺗﻠﺦ ﻭ ﺁﺭﺩ ﺷﻮﺭ ﻭ ﺳﺎﺯﺩ ﺷﺮّ
ﭼﻮ ﺁﯾﺪ ﺭﻗﺺ ﻭ ﺩﺯﺩﺩ ﺳﺎﻕ ﻭ ﮔﺮﺩﺩ ﺩﻭﺭ، ﻧﺸﻨﺎﺳﻢ
ﺗﺮﻧﺞ ﺍﺯ ﺷَﺴﺖ ﻭ ﺷَﺴﺖ ﺍﺯ ﺩﺳﺖ ﻭ ﺩﺳﺖ ﺍﺯ ﭘﺎ ﻭ ﭘﺎ ﺍﺯ ﺳﺮ !
ﺟﯿﺤﻮﻥ ﯾﺰﺩﯼ
اشتباه میکنند بعضیها
که اشتباه نمیکنند!
باید راه افتاد،
مثل رودها که بعضی به دریا میرسند
بعضی هم به دریا نمیرسند.
رفتن، هیچ ربطی به رسیدن ندارد!
علی صالحی
یکی را دوست دارم
ولی افسوس او هرگز نمیداند
نگاهش میکنم شاید
بخواند از نگاه من
که او را دوست می دارم
ولی افسوس او هرگز نمیداند
به برگ گل نوشتم من
تو را دوست می دارم
ولی افسوس او گل را
به زلف کودکی آویخت تا او را بخنداند
به مهتاب گفتم ای مهتاب
سر راهت به کوی او
سلام من رسان و گو
تو را من دوست می دارم
ولی افسوس چون مهتاب به روی بسترش لغزید
یکی ابر سیه آمد که روی ماه تابان را بپوشانید
صبا را دیدم و گفتم صبا دستم به دامانت
بگو از من به دلدارم تو را من دوست می دارم
ولی افسوس و صد افسوس
زابر تیره برقی جست
که قاصد را میان ره بسوزانید
کنون وامانده از هر جا
دگر با خود کنم نجوا
یکی را دوست می دارم
ولی افسوس او هرگز نمیداند
مسعود امینی
ﻣﻦ ﻫﻨوز
ﮔﺎﻫﯽ
ﯾﻮﺍﺷﮑﯽ ﺧﻮﺍﺏ ﺗﻮ ﺭﺍ ﻣﯽ ﺑﯿﻨﻢ
ﯾﻮﺍﺷﮑﯽ ﻧﮕﺎﻫﺖ ﻣﯽ ﮐﻨﻢ
ﺻﺪﺍﯾﺖ ﻣﯽ ﮐﻨﻢ ...
ﺑﯿﻦ ﺧﻮﺩﻣﺎﻥ ﺑﺎﺷﺪ
ﺍﻣﺎ ﻣﻦ
ﻫﻨﻮﺯ ﺗﻮ ﺭﺍ
ﯾﻮﺍﺷﮑﯽ ﺩﻭﺳﺖ ﺩﺍﺭﻡ ...
راحله ترکمن
هوا خوبه توهم خوبی منم بهتر شدم انگار
یه صبح دیگه عاشق شو به یاد اولین دیدار
به روت وا میشه چشمایی که با یاد تو میبستم
چه احساسی از این بهتر تو خوابم عاشقت هستم
تو میچرخی به دور من کنارت شعله ور میشم
تو تکراری نمیشی من بهت وابسته تر میشم
تبت هر صبح با من بود تب گل های داودی
تبی که تازه میفهمم توتنها باعثش بودی
تو خورشیدو قسم دادی فقط با عشق روشن شه
یه کاری با زمین کردی که اینجا جای موندن شه...
یغما گلرویی
از گلی که نچیدهام
عطری به سرانگشتم نیست
خاری در «دل» است !
شمس لنگرودی
پیرم و گاهی دلم یاد جوانی میکند
بلبل شوقم هوای نغمهخوانی میکند
همتم تا میرود ساز غزل گیرد به دست
طاقتم اظهار عجز و ناتوانی میکند
بلبلی در سینه مینالد هنوزم کاین چمن
با خزان هم آشتی و گلفشانی میکند
ما به داغ عشقبازیها نشستیم و هنوز
چشم پروین همچنان چشمکپرانی میکند
نای ما خاموش ولی این زهرهی شیطان هنوز
با همان شور و نوا دارد شبانی میکند
گر زمین دود هوا گردد همانا آسمان
با همین نخوت که دارد آسمانی میکند
سالها شد رفته دمسازم ز دست اما هنوز
در درونم زنده است و زندگانی میکند
با همه نسیان تو گویی کز پی آزار من
خاطرم با خاطرات خود تبانی میکند
بیثمر هر ساله در فکر بهارانم ولی
چون بهاران میرسد با من خزانی میکند
طفل بودم دزدکی پیر و علیلم ساختند
آنچه گردون میکند با ما نهانی میکند
میرسد قرنی به پایان و سپهر بایگان
دفتر دوران ما هم بایگانی میکند
شهریارا گو دل از ما مهربانان مشکنید
ور نه قاضی در قضا نامهربانی میکند
شهریار
دردا که اسیر ننگ و نامیم هنوز
در گفت و شنید خاص و عامیم هنوز
شد عمر تمام و ناتمامیم هنوز
صد بار بسوختیم و خامیم هنوز...
هلالی جغتایی
پ.ن. این سروده از خیام نیست