شاعرانه

اشعار زیبا؛ دفتر بهترین شعرهایی که خوانده‌ام

شاعرانه

اشعار زیبا؛ دفتر بهترین شعرهایی که خوانده‌ام

و گه گاهی
دو خط شعری
که گویای همه چیز است و
خود ناچیز...

۱۰۰ مطلب در مرداد ۱۳۹۴ ثبت شده است

در اطراف خانه ی من

آن کس که به دیوار فکر می کند

آزاد است

آن کس که به پنجره

غمگین

و آن کس که به جستجوی آزادی است

میان چهار دیوار نشسته

می ایستد

چند قدم راه می رود

نشسته

می ایستد

چند قدم راه می رود

نشسته

می ایستد

چند قدم راه می رود

نشسته

می ایستد

چند قدم راه می رود

نشسته

می ایستد

چند قدم راه می رود

نشسته

می ایستد

چند قدم راه ...


حتی تو هم خسته شدی از این شعر!

حالا

چه برسد به او

که

نشسته

می ایستد...

نه!

افتاد


گروس عبدالملکیان

۰ نظر ۰۷ مرداد ۹۴ ، ۱۹:۲۷

من ارگ بم و خشت به خشتم متلاشی

تو نقش جهان، هر وجبت ترمه و کاشی

این تاول و تب‌خال و دهان سوختگی‌ها

از آه زیــــاد است، نه از خوردن آشی

از تُنگ پریدیم به امید رهایی

ناکام تقلایی و بیهوده تلاشی

یک بار شده بر جگرم  زخم نکاری؟

یک بار شده روی لبم بغض نپاشی؟

هر بار دلم رفت و نگاهی به تو کردم

بر گونه‌ی سرخابی‌ات افتاد خراشی

از شوق هم‌آغوشی و از حسرت دیدار

بایست بمیریم چه باشی چه نباشی


حامد عسکری

۰ نظر ۰۷ مرداد ۹۴ ، ۱۸:۲۰

ﺑﯽ ﺗﻮ ﻣﻦ ﺯﻧﺪﻩ ﻧﻤﺎﻧﻢ ...

ﺑﯽ ﺗﻮ ﻃﻮﻓﺎﻥ ﺯﺩﻩﯼ ﺩﺷﺖ ﺟﻨﻮﻧﻢ

ﺻﯿﺪ ﺍﻓﺘﺎﺩﻩ ﺑﻪ ﺧﻮﻧﻢ

ﺗﻮ ﭼﻪ ﺳﺎﻥ ﻣﯽﮔﺬﺭﯼ ﻏﺎﻓﻞ ﺍﺯ ﺍﻧﺪﻭﻩ ﺩﺭﻭﻧﻢ؟

ﺑﯽ ﻣﻦ ﺍﺯ ﮐﻮﭼﻪ ﮔﺬﺭ ﮐﺮﺩﯼ ﻭ ﺭﻓﺘﯽ

ﺑﯽ ﻣﻦ ﺍﺯ ﺷﻬﺮ ﺳﻔﺮ ﮐﺮﺩﯼ ﻭ ﺭﻓﺘﯽ

ﻗﻄﺮﻩﺍﯼ ﺍﺷﮏ ﺩﺭﺧﺸﯿﺪ ﺑﻪ ﭼﺸﻤﺎﻥ ﺳﯿﺎﻫﻢ

ﺗﺎ ﺧﻢ ﮐﻮﭼﻪ ﺑﻪ ﺩﻧﺒﺎﻝ ﺗﻮ ﻟﻐﺰﯾﺪ ﻧﮕﺎﻫﻢ

ﺗﻮ ﻧﺪﯾﺪﯼ .

ﻧﮕﻬﺖ ﻫﯿﭻ ﻧﯿﻔﺘﺎﺩ ﺑﻪ ﺭﺍﻫﯽ ﮐﻪ ﮔﺬﺷﺘﯽ

ﭼﻮﻥ ﺩﺭ ﺧﺎﻧﻪ ﺑﺒﺴﺘﻢ،

ﺩﮔﺮ ﺍﺯ ﭘﺎﯼ ﻧﺸﺴﺘﻢ

ﮔﻮﯾﯿﺎ ﺯﻟﺰﻟﻪ ﺍﻣﺪ،

ﮔﻮﯾﯿﺎ ﺧﺎﻧﻪ ﻓﺮﻭ ﺭﯾﺨﺖ ﺳﺮ ﻣﻦ

ﺑﯽ ﺗﻮ ﻣﻦ ﺩﺭ ﻫﻤﻪﯼ ﺷﻬﺮ ﻏﺮﯾﺒﻢ

ﺑﯽ ﺗﻮ ﮐﺲ ﻧﺸﻨﻮﺩ ﺍﺯ ﺍﯾﻦ ﺩﻝ ﺑﺸﮑﺴﺘﻪ ﺻﺪﺍﯾﯽ

ﺑﺮﻧﺨﯿﺰﺩ ﺩﮔﺮ ﺍﺯ ﻣﺮﻏﮏ ﭘﺮﺑﺴﺘﻪ ﻧﻮﺍﯾﯽ

ﺗﻮ ﻫﻤﻪ ﺑﻮﺩ ﻭ ﻧﺒﻮﺩﯼ

ﺗﻮ ﻫﻤﻪ ﺷﻌﺮ ﻭ ﺳﺮﻭﺩﯼ

ﭼﻪ ﮔﺮﯾﺰﯼ ﺯ ﺑﺮ ﻣﻦ؟

ﮐﻪ ﺯ ﮐﻮﯾﺖ ﻧﮕﺮﯾﺰﻡ

ﮔﺮ ﺑﻤﯿﺮﻡ ﺯ ﻏﻢ ﺩﻝ،

ﺑﻪ ﺗﻮ ﻫﺮﮔﺰ ﻧﺴﺘﯿﺰﻡ

ﻣﻦ ﻭ ﯾﮏ ﻟﺤﻈﻪ ﺟﺪﺍﯾﯽ؟

ﻧﺘﻮﺍﻧﻢ ﻧﺘﻮﺍﻧﻢ

ﺑﯽ ﺗﻮ ﻣﻦ ﺯﻧﺪﻩ ﻧﻤﺎﻧﻢ ...


هما میر افشار 


پ.ن: ﻓﺮﯾﺪﻭﻥ ﻣﺸﯿﺮﯼ ﺷﻌﺮﯼ دارد با این آغاز: ﺑﯽ ﺗﻮ ﻣﻬﺘﺎﺏ ﺷﺒﯽ ﺑﺎﺯ ﺍﺯ ﺁﻥ ﮐﻮﭼﻪ ﮔﺬﺷﺘﻢ، و ﺧﺎﻧﻢ ﻫﻤﺎ ﻣﯿﺮﺍﻓﺸﺎﺭ ﺩﺭ ﺟﻮﺍﺑﺶ شعر بالا رو سرودند.

۱ نظر ۰۷ مرداد ۹۴ ، ۱۱:۴۱

مرگ در قاموس ما از بی وفایی بهتر است

در قفس با دوست مردن از رهایی بهتر است


قصه ی فرهاد دنیا را گرفت ای پادشاه

دل به دست آوردن از کشور گشایی بهتر است


تشنگانِ مِهر محتاج ترحم نیستند

کوشش بیهوده در عشق از گدایی بهتر است


باشد ای عقل معاش اندیش، با معنای عشق -

آشنایم کن ولی نا آشنایی بهتر است


فهم این رندی برای اهل معنا سخت نیست

دلبری خوب است، اما دلربایی بهتر است


هر کسی را تاب دیدار سر زلف تو نیست

اینکه در آیینه گیسو می گشایی بهتر است


کاش دست دوستی هرگز نمی دادی به من

« آرزوی وصل » از « بیم جدایی » بهتر است


فاضل نظری

۲ نظر ۰۷ مرداد ۹۴ ، ۰۳:۴۸

از انقلاب تا آزادی ،

در بست اَم که بگیری دیر میرسی !

از انقلاب تا آزادی

پشتِ چراغ قرمزی ... پیر میرسی !


اگه چراغُ رَد کنی ،

خطِ عذابُ سَد کنی ،

راهِ برگشت نداری ... به میدونِ تیر میرسی !

چشماتُ رو هم بذاری ،

لحظه ها رَم که نشماری ،

آخرش به آزادی تو زنجیر میرسی !


پاسبونا تو خوابن ،

جوازِ دفنِ عابرا قبلِ مرگ صادر شده !

از نگاتیو انقلاب ،

به جایِ عکسِ کبوتر ، کلاغ سیاه ظاهر شده !


چراغا چشمک نمیزنن ،

قرمز رنگِ اصلیه تو مرام این نقاشی !

رنگین کمون یه اسلحه س ،

تو اگه بخوای میتونی رنگِ روزگار نباشی !

از انقلاب تا آزادی ،

دربست اَم که بگیری دیر میرسی

از انقلاب تا آزادی 

پشتِ چراغ قرمزی، پیر میرسی !


یغماگلرویی

۰ نظر ۰۷ مرداد ۹۴ ، ۰۲:۴۴

گفت : احوالت چطور است ؟

گفتمش : عالی ست

  مثل حال گل !

حال گل در چنگ چنگیز مغول !


قیصر‌ امین‌پور

۰ نظر ۰۶ مرداد ۹۴ ، ۱۸:۴۸

به پیش روی من

تا چشم یاری می کند، دریاست!

 چراغ ساحل آسودگی ها؛

در افق پیداست

 دراین ساحل که من افتاده ام خاموش،

 غمم دریا؛

دلم تنهاست


وجودم بسته در زنجیر خونین تعلق هاست

خروش موج؛ با من می کند نجوا،

که هر کس دل به دریا زد رهایی یافت!

 مرا آن دل که بر دریا زنم، نیست


ز پا این بند خونین بر کنم نیست

امید آن که جان خسته ام را،

به آن نادیده ساحل افکنم نیست


فریدون مشیری

۲ نظر ۰۶ مرداد ۹۴ ، ۱۲:۵۷

کار مانیست شناسایی راز گل سرخ

کار ما شاید این است 

که در افسون گل سرخ شناور باشیم

پشت دانایی اردو بزنیم 

دست در جذبه یک برگ بشوییم و سر خوان برویم 

صبح ها وقتی خورشید در می اید متولد بشویم 

هیجان ها را پرواز دهیم 

روی ادرک  ‚ فضا ‚ رنگ صدا پنجره گل نم بزنیم

آسمان را بنشانیم میان دو هجای هستی

ریه را از ابدیت پر و خالی بکنیم

بار دانش را از دوش پرستو به زمین بگذاریم 

 نام را باز ستانیم از ابر

از چنار از پشه از تابستان

روی پای تر باران به بلندی محبت برویم

در به روی بشر و نور و گیاه و حشره باز کنیم

کار ما شاید این است 

 که میان گل نیلوفر و قرن

پی آواز حقیقت بدویم

                          

سهراب سپهری

۰ نظر ۰۶ مرداد ۹۴ ، ۱۱:۴۷

مردمی که به بهشت ایمان دارند

ولی عجیب 

از مرگ میترسند!

اینجا پر است از دست هایی که خسته نمیشوند

از نگه داشتن نقاب!


فریدون فرخزاد 

۳ نظر ۰۵ مرداد ۹۴ ، ۲۳:۱۱

من خراب نگه نرگس شهلای توام

بی خود از باده‌ی جام و می مینای توام


تو به تحریک فلک فتنه‌ی دوران منی

من به تصدیق نظر محو تماشای توام


می‌توان یافتن از بی سر و سامانی من

که سراسیمه‌ی گیسوی سمن‌سای توام


اهل معنی همه از حالت من حیرانند

بس که حیرت‌زده‌ی صورت زیبای توام


تلخ و شیرین جهان در نظرم یکسان است

بس که شوریده‌دل از لعل شکرخای توام


مرد میدان بلای دو جهان دانی کیست؟

من که افتاده‌ی بالای دلارای توام


سر مویی به خود از شوق نپرداخته‌ام

تا گرفتار سر زلف چلیپای توام


بس که سودای تو از هر سر مویم سر زد

مو به مو با خبر از عالم سودای توام


زیر شمشیر تو امروز فروغی می‌گفت

فارغ از کشمکش شورش فردای توام


فروغی بسطامی 

۰ نظر ۰۵ مرداد ۹۴ ، ۲۱:۴۶

یک روز

بلکه پنجاه سالِ دیگر

موهای نوه‌ات را نوازش می‌کنی

در ایوانِ پاییز

و به شعرهای شاعری می‌اندیشی

که در جوانی‌ات

عاشقِ تو بود.

شاعری که اگر زنده بود

هنوز هم می‌توانست

موهای سپیدت را

به نخستین برفِ زمستان تشبیه کند

و در چینِ دور چشمانت

حروفِ مقدسِ نقر شده بر کتیبه‌های کهن را بیابد...

یک روز

بلکه پنجاه سالِ دیگر

ترانه‌ی من را از رادیو خواهی شنید

در برنامه‌ی «مروری بر ترانه‌های کهن» ، شاید

و بار دیگر به یادخواهی آورد

سطرهایی را

که به صله‌ی یک لب‌خند تو نوشته شدند.

تو مرا به یاد خواهی آورد بدون شک

و این شعر در آن روز

تازه‌ ترین شعرم برای تو خواهد بود...


یغما گلرویى

۰ نظر ۰۵ مرداد ۹۴ ، ۱۹:۰۵

با امیدی گرم و شادی بخش 

با نگاهی مست و رویایی 

دخترک افسانه می خواند 

نیمه شب در کنج تنهایی :

***

بی گمان روزی ز راهی دور 

می رسد شهزاده ای مغرور

می خورد بر سنگفرش کوچه های شهر 

ضربهٔ سُمّ ستور باد پیمایش

می درخشد شعلهٔ خورشید 

بر فراز تاج زیبایش .

تار و پود جامه اش از زر 

سینه اش پنهان به زیر رشته هایی از دُر و گوهر 

می کشاند هر زمان همراه خود سویی

باد ... پرهای کلاهش را 

یا بر آن پیشانی روشن 

حلقهٔ موی سیاهش را 

***

مردمان در گوش هم آهسته می گویند

( آه ... او با این غرور و شوکت و نیرو )

( در جهان یکتاست )

( بی گمان شهزاده ای والاست )

***

دختران سر می کشند از پشت روزنها 

گونه ها شان آتشین از شرم این دیدار 

سینه ها لرزان و پر غوغا 

در تپش از شوق یک پندار 

( شاید او خواهان من باشد . )

***

لیک گویی دیدهٔ شهزادهٔ زیبا 

دیدهٔ مشتاق آنان را نمی بیند

او از این گلزار عطر آگین 

برگ سبزی هم نمی چیند 

همچنان آرام و بی تشویش 

می رود شادان به راه خویش 

می خورد بر سنگفرش کوچه های شهر

ضربهٔ سم سُتور باد پیمایش 

مقصد او ... خانهٔ دلدار زیبایش 

***

مردمان از یکدیگر آهسته می پرسند:

کیست پس این دختر خوشبخت ؟ 

***

ناگهان در خانه می پیچد صدای در 

سوی در گویی ز شادی می گشایم پر 

اوست ... آری ... اوست 

( آه ، ای شهزاده ، ای محبوب رویایی

نیمه شبها خواب می دیدم که می آیی . )

زیر لب چون کودکی آهسته می خندد 

با نگاهی گرم و شوق آلود 

بر نگاهم راه می بندد 

( ای دو چشمانت رهی روشن به سوی شهر زیبایی 

ای نگاهت باده ای در جام مینایی 

آه ، بشتاب ای لبت همرنگ خون لالهٔ خوشرنگ صحرایی 

ره ، بسی دور است 

لیک در پایان این ره ... قصر پر نور است . )

***

می نهم پا بر رکاب مرکبش خاموش 

می خزم در سایهٔ آن سینه و آغوش 

می شوم مدهوش .

بازهم آرام و بی تشویش

می خورد بر سنگفرش کوچه های شهر 

ضربهٔ سم ستور باد پیمایش 

می درخشد شعلهٔ خورشید 

بر فراز تاج زیبایش .

***

می کشم همراه او زین شهر غمگین رخت . 

مردمان با دیدهٔ حیران 

زیر لب آهسته میگویند:

دختر خوشبخت ! 


فروغ فرخزاد 

۰ نظر ۰۵ مرداد ۹۴ ، ۱۷:۱۳

قاصدک !

هان، چه خبر آوردی ؟

از کجا وز که خبر آوردی ؟

خوش خبر باشی، اما

اما 

گرد بام و در من 

 بی ثمر می گردی 

انتظار خبری نیست مرا 

نه ز یاری نه ز دیار و دیاری باری

برو آنجا که بود چشمی و گوشی با کس 

 برو آنجا که تو را منتظرند 

 قاصدک 

در دل من همه کورند و کرند 

 دست بردار ازین در وطن خویش غریب 

 قاصد تجربه های همه تلخ 

 با دلم می گوید 

 که دروغی تو، دروغ 

 که فریبی تو،‌ فریب 

 قاصدک هان ، ولی ... آخر ... ای وای 

 راستی آیا رفتی با باد ؟

با توام ، آی! کجا رفتی ؟ آی 

راستی آیا جایی خبری هست هنوز ؟

مانده خاکستر گرمی ، جایی ؟

در اجاقی طمع شعله نمی بندم خردک شرری هست هنوز ؟

قاصدک 

ابرهای همه عالم شب و روز 

 در دلم می گریند.


مهدی اخوان ثالث 

۰ نظر ۰۵ مرداد ۹۴ ، ۱۴:۱۷

می توان عاشق بود

به همین آسانی!

من خودم

چندسالی ست که عاشق هستم

عاشق برگ درخت

عاشق بوی طربناک چمن

عاشق رقص شقایق درباد

عاشق گندم شاد!

آری

میتوان عاشق بود

مردم شهر ولی میگویند

عشق یعنی رخ زیبای نگار!

عشق یعنی خلوتی با یک یار!

یابقول خواجه، عشق یعنی لحظه ی بوس و کنار!

من نمیدانم چیست

اینکه این مردم گویند...

من نه یاری نه نگاری نه کناری دارم...

عشق را اما من،

باتمام دل خود میفهم...


حورا دُری

۳ نظر ۰۵ مرداد ۹۴ ، ۱۱:۴۷

زندگی همین است!

هرخاطره غروبی دارد...

هرغروبی خاطره ای! 

وما جایی بین امید و انتظار

چشم میکشیم تا روزگارمان بگذرد،

گاهی هم فرق نمیکند که چگونه...

فقط بگذرد!

۳ نظر ۰۵ مرداد ۹۴ ، ۱۰:۴۲

من ناز نمیکشم دلت خواست برو،

کج کج نکنم نگاه و" یکراست" برو...


هرجور که مایلی بزن قید مرا،

هرچند دلم یکه و تنهاست، برو...


دیگر نکشم منت" مهتابت" را،

"تاریکی" از این به بعد زیباست... برو


یک لحظه نگاه هم نکن، پشت سرت 

در، روی تو و خاطره ها باز ست برو...


از اول کار، اشتباه از من بود ؛

آری همه" از ماست که بر ماست" برو...


بی معرفتی ولی ندارم گله ای؛ 

این رسم همیشه های دنیاست، برو...


شهراد میدری

(با تغییر) 

۱ نظر ۰۵ مرداد ۹۴ ، ۰۲:۴۰

ناگهان در کوچه دیدم بی وفای خویش را

باز گم کردم ز شادی دست و پای خویش را


گفته بودم بعد ازین باید فراموشش کنم

دیدمش وز یاد بردم گفته های خویش را


مهدی اخوان ثالث 

۱ نظر ۰۵ مرداد ۹۴ ، ۰۱:۳۴

نمی داند دلِ تنها، میان جمع هم تنهاست

مرا افکنده در تُنگی که نام دیگرش دریاست !


تو از کی عاشقی؟! این پرسش آیینه بود از من

خودش از گریه ام فهمید مدت هاست، مدت هاست …


به جای دیدن روی تو در خود خیره ایم ای عشق !

اگر آه تو در آیینه پیدا نیست، عیب از ماست


جهان بی عشق چیزی نیست جز تکرار یک تکرار

اگر جایی به حال خویش باید گریه کرد اینجاست …


من این تکرار را چون سیلی امواج بر ساحل

تحمل می کنم هر چند جانکاه است و جانفرساست


در این فکرم که در پایان این تکرار پی در پی

اگر جایی برای مرگ باشد… زندگی زیباست !


فاضل نظری 

۱ نظر ۰۴ مرداد ۹۴ ، ۲۳:۳۵

به حباب نگران لب یک رود، قسم

و به کوتاهی آن لحظه شادی که گذشت

غصه هم، خواهد رفت

آن چنانی که فقط، خاطره ای خواهد ماند

لحظه ها عریانند

به تن لحظه خود، جامه اندوه مپوشان هرگز

تو به آیینه

نه

آیینه به تو خیره شده است

تو اگر خنده کنی، او به تو خواهد خندید

و اگر بغض کنی

آه از آیینه دنیا، که چه ها خواهد کرد

گنجه دیروزت ، پر شد از حسرت و اندوه و چه حیف

بسته های فردا ، همه ای کاش ای کاش

ظرف این لحظه ، ولیکن خالی است

ساحت سینه ، پذیرای چه کس خواهد بود

غم که از راه رسید ، در این سینه بر او باز مکن

تا خدا ، یک رگ گردن باقی است

تا خدا مانده، به غم وعده این خانه مده

 

کیوان شاهبداغ خان

۲ نظر ۰۴ مرداد ۹۴ ، ۱۷:۰۸

خلبانی افسرده‌ام

که از بمباران یک روستا برگشته است

و مدام فکر می‌کند

دست به هر دکمه‌ای که بزند

چند ثانیه‌ی بعد

زنی با گریه

چادر سفیدش را

روی صورت کودکش خواهد کشید.


خلبانی افسرده‌ام

که چای در دهانش طعم خون می‌دهد

و ته مانده‌ی ماهی را در بشقاب برنج

به گورهای دسته جمعی تشبیه می‌کند.


خلبانی افسرده‌ام

که خودش را مسئول ستون مردگان می‌داند

و هر حرف، انسان بی‌گناهیست

که روی خطوط اعصابش رژه می‌رود

و جدول‌های حل نشده

در ذهنش

شهری ست نیمه روشن

با دیوارهای نیمه سوخته.

ــ اندوه

مویه‌های مادریست در گوشم

که مثل آسمان، تمامی ندارد ــ


خلبانی خسته‌ام

که دلش می‌خواهد این بار

به جای‌‌ بمب 

خودش را رها کند


داوود سوران

۰ نظر ۰۴ مرداد ۹۴ ، ۱۶:۰۳