خلبان
يكشنبه, ۴ مرداد ۱۳۹۴، ۰۴:۰۳ ب.ظ
خلبانی افسردهام
که از بمباران یک روستا برگشته است
و مدام فکر میکند
دست به هر دکمهای که بزند
چند ثانیهی بعد
زنی با گریه
چادر سفیدش را
روی صورت کودکش خواهد کشید.
خلبانی افسردهام
که چای در دهانش طعم خون میدهد
و ته ماندهی ماهی را در بشقاب برنج
به گورهای دسته جمعی تشبیه میکند.
خلبانی افسردهام
که خودش را مسئول ستون مردگان میداند
و هر حرف، انسان بیگناهیست
که روی خطوط اعصابش رژه میرود
و جدولهای حل نشده
در ذهنش
شهری ست نیمه روشن
با دیوارهای نیمه سوخته.
ــ اندوه
مویههای مادریست در گوشم
که مثل آسمان، تمامی ندارد ــ
خلبانی خستهام
که دلش میخواهد این بار
به جای بمب
خودش را رها کند
داوود سوران
۹۴/۰۵/۰۴