شاعرانه

اشعار زیبا؛ دفتر بهترین شعرهایی که خوانده‌ام

شاعرانه

اشعار زیبا؛ دفتر بهترین شعرهایی که خوانده‌ام

و گه گاهی
دو خط شعری
که گویای همه چیز است و
خود ناچیز...

۸۵ مطلب با موضوع «اجتماعی» ثبت شده است

پرواز هم دیگر


رویای آن پرنده نبود


دانه دانه پرهایش را چید


تا بر این بالش


خواب دیگری ببیند...

۰ نظر ۲۹ تیر ۹۴ ، ۲۱:۳۴
ما روی صفحه های مجازی
ما برای ادمهای مجازی
ما با کلمات مجازی

حرف های زیادی نوشتیم
از سر تنهایی
تنهایی هایمان اما
به وحشتناکترین شکل ممکن
حقیقی بود.

رویا شاه حسین زاده
۱ نظر ۲۰ تیر ۹۴ ، ۱۶:۰۸

طفلی به نام شادی،

دیریست گمشده ست

با چشمهای روشن  ِ براق

با گیسویی بلند به بالای آرزو

هرکس از او نشانی دارد

ما را کند خبر

این هم نشان ما

یک سو خلیج فارس

سوی دگر خزر


شفیعی کدکنی 

۰ نظر ۲۰ تیر ۹۴ ، ۰۳:۲۱

شیخی به زنی فاحشه گفتا مستی

هر لحظه به دام دگری پا بستی

گفتا شیخا هر آن چه گویی هستم

آیا تو چنان که می نمایی هستی 


حکیم عمر خیام

۰ نظر ۱۹ تیر ۹۴ ، ۱۴:۲۴
از درد سخن گفتن و از درد شنیدن
با مردم بی درد ندانی که چه دردیست...

مهرداد اوستا
۱ نظر ۱۸ تیر ۹۴ ، ۱۵:۰۵

گر تن بدهى ... دل ندهى کار خراب است

چون خوردن نوشابه که در جام شراب است


گر دل بدهى ... تن ندهى باز خراب است

این بار نه جام است و نه نوشابه ... سراب است


دریا بشوى چون به دلت شور عبور است

نوشیدن یک جرعه زجام تو عذاب است


باران بشوى چون که تنت بر همه جاریست

کى تشنه شود سیر ... فقط نام توآب است


اینجا به تو از عشق و وفا هیچ نگویند

چون دغدغه ى مردم این شهر حجاب است


تن را بدهى ... دل ندهى فرق ندارد

یک آیه بخوانند ... گناه تو ثواب است


مرغان هوایى چو بیفتند در این دام

فرقى نکند کبک و یا جوجه عقاب است


صیاد در این دشت مصیبت زده کور است

هر مرغ به دامش برسد ... نام ,کباب است


هر مشتى غضنفر که رسد از ده بالا

بر مسند قدرت چو زند تکیه ... جناب است


اصلا سخن از تجربه و علمو توان نیست

شایسته کسى است که با حکم و خطاب است


در دولت منصور که یک سکه حساب است

تنها سند ساخت یک صومعه خواب است


اینجا کسى از مرگ بشر ترس ندارد

ترس از شب قبر است وسوال است وجواب است


اى کاش که دلقک شده بودم و نه شاعر

در کشور من ارزش انسان به نقاب است...


فریدون فرخزاد 

۱ نظر ۱۵ تیر ۹۴ ، ۲۳:۵۳

ﺗـﺼـﻮر ﻛـﻦ اﮔـﻪ ﺣﺘﻲ ﺗـﺼﻮر ﻛﺮدﻧـﺶ ﺳـﺨﺘـﻪ

‫ﺟﻬﺎﻧﻲ ﻛﻪ ﻫﺮ اﻧﺴﺎﻧﻲ ﺗﻮ اون ﺧﻮﺷﺒﺨﺖِ ﺧﻮﺷﺒﺨﺘﻪ 


‫ﺟﻬﺎﻧﻲ ﻛﻪ ﺗﻮ اون ﭘﻮل و ﻧﮋاد و ﻗﺪرت ارزش ﻧﻴﺴﺖ

‫ﺟـﻮاب ﻫـﻢﺻـﺪاﻳﻲﻫﺎ ﭘﻠﻴـﺲ ﺿـﺪ ﺷـﻮرش ﻧﻴﺴﺖ 


‫ﻧﻪ ﺑﻤﺐ ﻫﺴﺘﻪای داره، ﻧﻪ ﺑﻤﺐاﻓﻜﻦ ﻧﻪ ﺧﻤﭙﺎره 

‫دﻳﮕﻪ ﻫﻴﭻ ﺑﭽﻪای ﭘﺎﺷﻮ روی ﻣـﻴﻦ ﺟﺎ ﻧﻤﻴﺬاره


‫ﻫـﻤـﻪ آزادِ آزادن، ﻫـﻤـﻪ ﺑـﻲدرد ﺑـﻲدردن 

‫ﺗﻮ روزﻧﺎﻣﻪ ﻧﻤﻴﺨﻮﻧﻲ، ﻧﻬﻨﮕﺎ ﺧﻮدﻛﺸﻲ ﻛﺮدن


‫ﺟـﻬﺎﻧﻲ رو ﺗﺼﻮر ﻛﻦ، ﺑﺪون ﻧـﻔﺮت و ﺑﺎروت


‫ﺑﺪون ﻇﻠﻢ ﺧﻮد ﻛﺎﻣـﻪ، ﺑﺪون وﺣﺸﺖ و ﺗﺎﺑﻮت


‫ﺟﻬﺎﻧﻲ رو ﺗﺼﻮر ﻛﻦ، ﭘﺮ از ﻟﺒﺨﻨﺪ و آزادی

‫ﻟـﺒﺎﻟﺐ از ﮔﻞ و ﺑـﻮﺳﻪ، ﭘﺮ از ﺗـﻜﺮار آﺑﺎدی


‫ﺗﺼﻮر ﻛﻦ اﮔﻪ ﺣﺘﻲ ﺗﺼﻮر ﻛﺮدﻧﺶ ﺟﺮﻣﻪ

‫اﮔﻪ ﺑﺎ ﺑﺮدن اﺳﻤﺶ ﮔﻠﻮ ﭘﺮ ﻣﻴﺸﻪ از ﺳﺮﻣه 


‫ﺗﺼﻮر ﻛﻦ ﺟﻬﺎﻧﻲ رو ﻛﻪ ﺗﻮش زﻧﺪان ﻳﻪ اﻓﺴﺎﻧﻪاس

‫ﺗـﻤـﺎم ﺟـﻨﮕﺎی دﻧـﻴﺎ، ﺷـﺪن ﻣﺸـﻤﻮل آﺗـﺶﺑـﺲ 


‫ﻛﺴﻲ آﻗﺎی ﻋﺎﻟﻢ ﻧﻴﺴﺖ، ﺑﺮاﺑﺮ ﺑﺎ ﻫﻢاﻧﺪ ﻣﺮدم

‫دﻳـﮕﻪ ﺳـﻬﻢ ﻫﺮ اﻧﺴﺎنِ ﺗﻦ ﻫﺮ دوﻧﻪی ﮔﻨﺪم


‫ﺑﺪون ﻣﺮز و ﻣﺤﺪوده، وﻃﻦ ﻳﻌﻨﻲ ﻫﻤﻪ دﻧﻴﺎ

‫ﺗﺼﻮر ﻛﻦ ﺗﻮ ﻣﻲﺗﻮﻧﻲ ﺑﺸﻲ ﺗﻌﺒﻴﺮ اﻳﻦ روﻳﺎ


یغما گلرویی 

۱ نظر ۱۴ تیر ۹۴ ، ۲۲:۳۲

گفت دانایى: که گرگى خیره سر،

هست پنهان در نهاد هر بشر!


هر که گرگش را دراندازد به خاک،

رفته رفته مى‌شود انسان پاک!


هرکه با گرگش مدارا مى‌کند،

خلق و خوى گرگ پیدا مى‌کند...


اینکه مردم یکدگر را مى‌درند،

گرگهاشان رهنما و رهبرند!


اینکه انسان هست این سان دردمند،

گرگها فرمان روایى مى‌کنند!


این ستمکاران که با هم همرهند،

گرگهاشان آشنایان همند!


گرگها همراه و انسانها غریب،

با که باید گفت این حال عجیب!


فریدون مشیری

۱ نظر ۱۳ تیر ۹۴ ، ۱۶:۱۱

گر می نخوری طعنه مزن مستان را

بنیاد مکن تو حیله و دستان را

تو غره بدان مشو که می می نخوری

صد لقمه خوری که می غلامست آن را...


خیام

۰ نظر ۱۲ تیر ۹۴ ، ۱۹:۲۳

با سبد رفتم به میدان ، صبحگاهی بود 

میوه ها آواز می خواندند . 

میوه ها در آفتاب آواز می خواندند .

در طبق ها ، زندگی روی کمال پوست ها خواب سطوح جاودان می دید .

اضطراب باغ ها درسایه هر میوه روشن بود .

گاه مجهولی میان تابش به ها شنا می کرد .

هر اناری رنگ خود را تا زمین پارسایان گسترش می داد .

بنیش هم شهریان ، افسوس ،

بر محیط رونق نارنج ها خط مماسی بود .


سهراب سپهری

۱ نظر ۱۲ تیر ۹۴ ، ۱۷:۰۰

کاش کسی می‌آمد ...

کسی می‌آمد از او می‌پرسیدم

کدام کلمه

چراغ این کوچه خواهد شد،

کدام ترانه

شادمانی آدمی،

کدام اشاره

شفای من ؟!

کاش از پشت این دریچه‌ی بسته

دست‌کم صدای کسی ...

از کوچه می‌آمد !

می‌آمد و می‌پرسید:

چرا دلت پُر

و دستت خالی

و سیگار آخرت، خاموش است ؟!

 

سید علی صالحی

۰ نظر ۱۱ تیر ۹۴ ، ۱۲:۰۶

درین همسایه مرغی هست،

گویا مرغ حق نامش

نمی‌دانم

و شاید جغد، شاید مرغ کوکو خوان

درین همسایه، نامش هر چه،

مرغی هست

که شب را،

همچنان ویرانه‌ها را، دوست می‌دارد

و تنها می‌نشیند در سکوت و وحشت ِ ویرانه‌ها

تا صبح و هق هق می‌زند، 

کوکو سرایان ناله می‌بارد

و من آواز ِ این غمگین ِ دردآلود

نشد هرگز که یک شب بشنوم، بی اعتنا مانم

و حزن انگیز اوهامی، دلم در پنجه نفشارد


درین همسایه مرغی هست

خون آلوده‌اش آواز

کنار پنجره دیشب

نشستم گوش دادم مدتی آواز ِ او را، باز

نشستم ماجرا پرسان

چراگویان، ولی آرام

همَش همدرد، هم ترسان:

چرا آواز ِ تو چون ضجه‌ای خونین و هول آمیز؟

چه می‌جویی؟ چه می‌گویی؟

چرا این قدر دردآلود و حزن انگیز؟

چرا؟ آخر چرا؟


بسیار پرسیدم

و اندهناک ترسیدم

و او - با گریه شاید - گفت:

شب و ویرانه، آری این و این آری

من این ویرانه‌ها را دوست می‌دارم

و شب را دوست می‌دارم

و این هو هو و هق هق را

همین، آری همین، من دوست می‌دارم


شب مطلق، شب و ویرانهٔ مطلق

و شاید هر چه مطلق را

نشستم مدتی ترسان و از او ماجرا پرسان

و او - با ضجه شاید - گفت:

نمی‌دانم چرا شب، یا چرا ویرانه‌ام لانه

ولی دانم که شب میراث ِ خورشید است

و میراث ِ خداوند است ویرانه


نمی‌دانم چرا، من مرغم و آواز من این است

جهانم این و جانم این

نهانم این و پیدا و نشانم این

و شاید راز من این است

درین همسایه مرغی هست...


مهدی اخوان ثالث

۰ نظر ۱۰ تیر ۹۴ ، ۱۷:۳۳

به انسان بودنت شک کن اگر مستضعفی دیدی

ولی از نان امروزت به او چیزی نبخشیدی

 

به انسان بودنت شک کن اگر چادر به سر داری

ولی از زیر آن چادر به یک دیوانه خندیدی

 

به انسان بودنت شک کن اگر قاری قرآنی

ولی در درک آیاتش دچار شک و تردیدی

 

به انسان بودنت شک کن اگر گفتی خدا ترسی

ولی از ترس اموالت تمام شب نخوابیدی

 

به انسان بودنت شک کن اگر هر ساله در حجی

ولی از حال همنوعت سوالی هم نپرسیدی

 

به انسان بودنت شک کن اگر مرگ مرا دیدی

ولی قدر سری سوزن ز جای خود نجنبیدی

 

مریم نیکوبخت

 

پ.ن: متاسفانه عده ای این شعر زیبا را به بانو فروغ نسبت میدن و در شبکه های اجتماعی منتشر میکنن؛ نمی دونم چرا واقعا! شعر به این زیبایی، یعنی اینقدر تنبل شدیم که حتما باید اسم مولانا و فروغ و هدایت و دکتر سمیعی  و ... بالای ی مطلبی باشه تا بخونیمش؟ :| یا هدف چیز دیگه است؟! 

۴ نظر ۱۰ تیر ۹۴ ، ۱۲:۰۴

جنازه های خوشبخت

جنازه های ملول

جنازه های ساکت متفکر

جنازه های خوش بر خورد ،خوش پوش ، خوش خوراک

در ایستگاه های وقت های معین

و در زمینه ی مشکوک نورهای موقت

و شهوت خرید میوه های فاسد بیهودگی ....

آه ،چه مردمانی در چارراهها نگران حوادث اند

واین صدای سوت های توقف

در لحظه ای که باید ،باید ، باید

مردی به زیر چرخ های زمان لـِـه شود

مردی که از کنار درختان خیس میگذرد...

 

فروغ فرخزاد

۰ نظر ۰۹ تیر ۹۴ ، ۰۶:۴۲

ضربه خوردیم وشکستیم و نگفتیم چرا؟!

ما دهان از گله بستیم و نگفتیم چرا؟!


جای "بنشین" و "بفرما" "بتمرگی" گفتند

ما شنیدیم و نشستیم و نگفتیم چرا؟


"تو" نگفتیم و "شمایی" نشنیدیم و هنوز

ساده مثل کف دستیم و نگفتیم چرا؟!


دل سپردیم به آن "دال" سر دشمن و دوست

دشمن و دوست پرستیم و نگفتیم چرا؟


چه "چراها" که شنیدیم و ندانیم چرا

ما همین بوده و هستیم و نگفتیم چرا؟!


شادی صندوقی

۰ نظر ۰۹ تیر ۹۴ ، ۰۲:۳۴

دوش دیدم وسط کوچه روان پیری مست

 برلبش جام شرابی وسبویی در دست   

 گفتم نکنی شرم از این می خواری؟                  

گفتا که مگر حکم به جلبم داری!؟                          

گفتم تو ندانی که خدا مست ملامت کرده؟       

 در روز جزا وعده به اتش کرده؟                    

گفتاکه برو بی خبر از دینداری                        

 خود را به از باده خوران پنداری؟!                     

 من می خورمو هیچ نباشد شرمم                    

 زیرا به سخاوت خدا دل گرمم...                     

من هرچه کنم گنه از این می خواری             

 صد به ز تو ام که دایما هوشیاری...


منسوب به مریم صباغ 

۷ نظر ۰۹ تیر ۹۴ ، ۰۲:۲۵

درین شبها

که گل از برگ و

           برگ از باد و

                  ابر از خویش می ترسد،

و پنهان می کند هر چشمه ای

                            سرّ و سرودش را،


در این آقاق ظلمانی

چنین بیدار و دریا وار

توئی تنها که می خوانی


درین شب ها،

که گل از برگ و برگ از باد و باد از ابر می ترسد.

درین شب ها،

که هر آیینه با تصویر بیگانه ست

و پنهان می کند هر چشمه ای

                      سرّ و سرودش را

چنین بیدار و دریا وار

توئی تنها که می خوانی.


توئی تنها که می خوانی

رثای ِ قتل ِ عام  و خون ِ پامال ِ تبار ِ آن شهیدان را

توئی تنها که می فهمی

زبان و رمز ِ آواز ِ چگور ِ نا امیدان را.


بر آن شاخ بلند،

ای نغمه ساز باغ  ِ بی برگی!

بمان تا بشنوند از شور آوازت

درختانی که اینک در جوانه های خُرد ِ باغ

                                        در خوابند

بمان تا دشت های روشن آیینه ها،

                                گل های جوباران

تمام نفرت و نفرین این ایام غارت را

                                ز ِ آواز تو دریابند.


تو غمگین تر سرودِ حسرت و چاووش این ایام.

تو، بارانی ترین ابری

                که می گرید،

به باغ مزدک و زرتشت.

تو، عصیانی ترین خشمی، که می جوشد،

ز جام و ساغر خیام.

 

از محمد شفیعی کدکنی (به مهدی اخوان ثالث)

۰ نظر ۰۹ تیر ۹۴ ، ۰۲:۱۹

با شعر و سیگار

به جنگ نابرابری ها می روم

من، دون کیشوتی مضحک هستم

که جای کلاهخود و سرنیزه

مدادی در دست و

قابلمه ای بر سر دارد

عکسی به یادگار از من بگیرید

من انسان قرن بیست و یکم هستم!


 رسول یونان

۰ نظر ۰۹ تیر ۹۴ ، ۰۲:۱۱

نیما یوشیج چه زیبا گفت :

"فکر را پر بدهید"


و نترسید که از سقف عقیده برود بالاتر

"فکر باید بپرد"

برسد تا سر کوه تردید

و ببیند که میان افق باورها

کفر و ایمان چه به هم نزدیکند

....

"فکر اگر پربکشد"


جای این توپ و تفنگ، اینهمه جنگ

سینه ها دشت محبت گردد

دستها مزرع گلهای قشنگ

...

"فکر اگر پر بکشد"


هیچکس کافر و ننگ و نجس و مشرک نیست

همه پاکیم و رها ...

۰ نظر ۰۷ تیر ۹۴ ، ۰۱:۴۷

از باغ می‌برند چراغانی‌ات کنند

تا کاج جشنهای زمستانی‌ات کنند


پوشانده‌اند "صبح" تو را "ابرهای تار"

تنها به این بهانه که بارانی‌ات کنند


یوسف! به این رها شدن از چاه دل مبند

این بار می‌برند که زندانی‌ات کنند


ای گل گمان مکن به شب جشن می‌روی

شاید به خاک مرده‌ای ارزانی‌ات کنند


یک نقطه بیش فرق رحیم و رجیم نیست

از نقطه‌ای بترس که شیطانی‌ات کنند


آب طلب نکرده همیشه مراد نیست

گاهی بهانه‌ای است که قربانی‌ات کنند


فاضل نظری

۰ نظر ۰۷ تیر ۹۴ ، ۰۱:۴۰