شاعرانه

اشعار زیبا؛ دفتر بهترین شعرهایی که خوانده‌ام

شاعرانه

اشعار زیبا؛ دفتر بهترین شعرهایی که خوانده‌ام

و گه گاهی
دو خط شعری
که گویای همه چیز است و
خود ناچیز...

۶۹ مطلب با موضوع «عارفانه» ثبت شده است

کار مانیست شناسایی راز گل سرخ

کار ما شاید این است 

که در افسون گل سرخ شناور باشیم

پشت دانایی اردو بزنیم 

دست در جذبه یک برگ بشوییم و سر خوان برویم 

صبح ها وقتی خورشید در می اید متولد بشویم 

هیجان ها را پرواز دهیم 

روی ادرک  ‚ فضا ‚ رنگ صدا پنجره گل نم بزنیم

آسمان را بنشانیم میان دو هجای هستی

ریه را از ابدیت پر و خالی بکنیم

بار دانش را از دوش پرستو به زمین بگذاریم 

 نام را باز ستانیم از ابر

از چنار از پشه از تابستان

روی پای تر باران به بلندی محبت برویم

در به روی بشر و نور و گیاه و حشره باز کنیم

کار ما شاید این است 

 که میان گل نیلوفر و قرن

پی آواز حقیقت بدویم

                          

سهراب سپهری

۰ نظر ۰۶ مرداد ۹۴ ، ۱۱:۴۷

می توان عاشق بود

به همین آسانی!

من خودم

چندسالی ست که عاشق هستم

عاشق برگ درخت

عاشق بوی طربناک چمن

عاشق رقص شقایق درباد

عاشق گندم شاد!

آری

میتوان عاشق بود

مردم شهر ولی میگویند

عشق یعنی رخ زیبای نگار!

عشق یعنی خلوتی با یک یار!

یابقول خواجه، عشق یعنی لحظه ی بوس و کنار!

من نمیدانم چیست

اینکه این مردم گویند...

من نه یاری نه نگاری نه کناری دارم...

عشق را اما من،

باتمام دل خود میفهم...


حورا دُری

۳ نظر ۰۵ مرداد ۹۴ ، ۱۱:۴۷

به حباب نگران لب یک رود، قسم

و به کوتاهی آن لحظه شادی که گذشت

غصه هم، خواهد رفت

آن چنانی که فقط، خاطره ای خواهد ماند

لحظه ها عریانند

به تن لحظه خود، جامه اندوه مپوشان هرگز

تو به آیینه

نه

آیینه به تو خیره شده است

تو اگر خنده کنی، او به تو خواهد خندید

و اگر بغض کنی

آه از آیینه دنیا، که چه ها خواهد کرد

گنجه دیروزت ، پر شد از حسرت و اندوه و چه حیف

بسته های فردا ، همه ای کاش ای کاش

ظرف این لحظه ، ولیکن خالی است

ساحت سینه ، پذیرای چه کس خواهد بود

غم که از راه رسید ، در این سینه بر او باز مکن

تا خدا ، یک رگ گردن باقی است

تا خدا مانده، به غم وعده این خانه مده

 

کیوان شاهبداغ خان

۲ نظر ۰۴ مرداد ۹۴ ، ۱۷:۰۸

می روم ، اما نمی پرسم ز خویش

ره کجا؟ منزل کجا؟ مقصود چیست؟


بوسه می بخشم ، ولی خود غافلم

کاین دل دیوانه ، را معبود کیست؟


آه ، آری ، این منم ، اما چه سود

" او" که در من بود ، دیگر نیست، نیست


می خروشم زیر لب، دیوانه وار

"او" که در من بود ، آخر کیست؟ کیست؟


فروغ فرخزاد

۰ نظر ۰۳ مرداد ۹۴ ، ۱۴:۵۷

گلی از شاخه اگر می چینیم

برگ برگش نکنیم

و به بادش ندهیم

لااقل لای کتاب دلمان بگذاریم

و شبی چند از آن

هی بخوانیم و ببوسیم و معطر بشویم

شاید از باغچه کوچک اندیشه مان گل روید ...


سهراب سپهری

۱ نظر ۰۳ مرداد ۹۴ ، ۱۳:۰۴

شب آرامی بود

می روم در ایوان ، تا بپرسم از خود 

زندگی یعنی چه !؟

مادرم سینی چایی در دست  

گل لبخندی چید ، هدیه اش داد به من

خواهرم ، تکه نانی آورد 

آمد آنجا ، لب پاشویه نشست 

به هوای خبر از ماهی ها

دست ها کاسه نمود ، چهره ای گرم در آن کاسه بریخت

و به لبخندی تزئینش کرد

هدیه اش داد ، به چشمان پذیرای دلم

پدرم دفتر شعری آورد ،

تکیه بر پشتی داد ، شعر زیبایی خواند ،

و مرا برد ، به آرامش زیبای یقین  

با خودم می گفتم :

زندگی ، راز بزرگی ست که در ما جاری ست

زندگی ، فاصله ی آمدن و رفتن ماست

رود دنیا ، جاری ست

زندگی ، آبتنی کردن در این رود است

وقت رفتن ، به همان عریانی ، که به هنگام ورود ، آمده ایم

قصه آمدن و رفتن ما تکراری است

عده ای گریه کنان می آیند

عده ای ، گرم تلاطم هایش

عده ای بغض به لب ، قصد خروج

فرق ما ، مدت این آب تنی است

یا که شاید ، روش غوطه وری

دست ما در کف این رود به دنبال چه می گردد ، هیچ !!!

زندگی ، باور تبدیل زمان است در اندیشه عمر

زندگی ، جمع طپش های دل است

زندگی ، وزن نگاهی ست ، که در خاطره ها می ماند

زندگی ، بازی نافرجامی است ،

که تو انبوه کنی ، آنچه نمی باید برد

و فراموش شود ، آنچه که ره توشه ماست

شاید این حسرت بیهوده که در دل داری ،

شعله ی گرمی امید  تو را ، خواهد کشت

زندگی ، درک همین اکنون است

زندگی ، شوق رسیدن به همان فردایی ست ، که نخواهد آمد

تو ، نه در دیروزی ، و نه در فردایی

ظرف امروز ، پر از بودن توست

شاید این خنده که امروز ، دریغش کردی

آخرین فرصت همراهی با ، امید است

زندگی ، بند لطیفی است که بر گردن روح افتاده ست

زندگی ، فرصت همراهی تن با روح است

روح از جنس خدا

و تن ، این مرکب دنیایی از جنس فنا

زندگی ، یاد غریبی ست که در حافظه ی خاک ، به جا می ماند

زندگی ، رخصت یک تجربه است

تا بدانند همه ،

تا تولد باقی ست

می توان گفت خدا امیدش

به رها گشتن انسان ، باقی است

زندگی، سبزترین آیه ، در اندیشه ی برگ

زندگی، خاطر دریایی یک قطره ، در آرامش رود

زندگی، حس شکوفایی یک مزرعه ، در باور بذر

زندگی، باور دریاست در اندیشه ی ماهی ، در تنگ

زندگی، ترجمه ی روشن خاک است ، در آیینه ی عشق

زندگی، فهم نفهمیدن هاست

زندگی، سهم تو از این دنیاست

زندگی ، پنجره ای باز به دنیای وجود

تا که این پنجره باز است ، جهانی با ماست ،

آسمان ، نور ، خدا ، عشق ، سعادت با ماست

فرصت بازی این پنجره را دریابیم ،

در نبیندیم به نور

 در نبندیم به آرامش پر مهر نسیم

پرده از ساحت دل، برگیریم ،

رو به این پنجره با شوق ، سلامی بکنیم

زندگی، رسم پذیرایی از تقدیر است

سهم من، هر چه که هست

من به اندازه این سهم نمی اندیشم

وزن خوشبختی من ، وزن رضایتمندیست

شاید این راز، همان رمز کنار آمدن و سازش با تقدیر است

زندگی شاید،

شعر پدرم بود، که خواند

چای مادر، که مرا گرم نمود

نان خواهر، که به ماهی ها داد

زندگی شاید آن لبخندی ست، که دریغش کردیم

زندگی ، زمزمه ی پاک حیات است، میان دو سکوت

زندگی ، خاطره ی آمدن و رفتن ماست

لحظه ی آمدن و رفتن ما ، تنهایی ست

من دلم می خواهد

 قدر این خاطره را، دریابم


کیوان شاه‌بداغ‌خان

۰ نظر ۰۱ مرداد ۹۴ ، ۲۲:۲۷

اشتباه می‌کنند بعضی‌ها 

که اشتباه نمی‌کنند! 

باید راه افتاد، 

مثل رودها که بعضی به دریا می‌رسند 

بعضی هم به دریا نمی‌رسند. 

رفتن، هیچ ربطی به رسیدن ندارد!


علی صالحی

۱ نظر ۰۱ مرداد ۹۴ ، ۱۹:۴۶

بوی باران، بوی سبزه، بوی خاک

شاخه‌های شسته، باران خورده، پاک

آسمان آبی و ابر سپید

برگهای سبز بید

عطر نرگس، رقص باد

نغمه شوق پرستوهای شاد

خلوت گرم کبوترهای مست 

نرم نرمک می رسد اینک بهار

خوش به حال روزگار

خوش به حال چشمه ‌ها و دشتها

خوش به حال دانه‌ها و سبزه‌ها

خوش به حال غنچه‌های نیمه‌باز

خوش به حال دختر میخک که می خندد به ناز

خوش به حال جام لبریز از شراب

خوش به حال آفتاب

ای دل من گرچه در این روزگار

جامه رنگین نمی‌ پوشی به کام

باده رنگین نمی ‌بینی به جام

نقل و سبزه در میان سفره نیست

جامت از آن می که می ‌باید تهی است

ای دریغ از تو اگر چون گل نرقصی با نسیم

ای دریغ از من اگر مستم نسازد آفتاب

ای دریغ از ما اگر کامی نگیریم از بهار

گر نکوبی شیشه غم را به سنگ

هفت رنگش می‌شود هفتاد رنگ


فریدون مشیری   

۰ نظر ۳۰ تیر ۹۴ ، ۱۵:۲۹

گفتا به من در نیمه شب پنهان بیا پنهان برو

در باغ پر ریحان من خندان بیا گریان برو

گفتا که بر کس ننگرم بر عاشقان عاشقترم

در خان من گر آمدی با جان بیا، بی جان برو

گفتا اشارت ساز کن این گفتگو را راز کن

با سر بیا در پیش من افتاده و خیزان برو

گفتا که من یک آتشم سوزنده و هم سرکشم

با من درآمیزی اگر با آتشی سوزان برو

من او شدم در او شدم بیخود از آن یاهو شدم

گفتا در آخر این سخن، بی خود شدی حیران برو

۰ نظر ۳۰ تیر ۹۴ ، ۱۴:۳۲
من عاشق و دیوانه و مستم چه توان کرد؟
می خواره و معشوق‌پرستم، چه توان کرد؟

گر ساغر سی روزه کشیدم چه توان گفت؟
ور توبهٔ چل‌ساله شکستم چه توان کرد؟

گویند که رندی و خراباتی و بدنام
آری به خدا این همه هستم، چه توان کرد؟

من رسته‌ام از قید خرد، هیچ مگویید
ور زان که ازین قید نرستم چه توان کرد؟

هلالی جغتایی
۱ نظر ۲۹ تیر ۹۴ ، ۲۰:۱۳

از تهی سرشار

جویبار لحظه ها جاریست.


چون سبوی تشنه کاندر خواب بیند آب و اندر آب بیند سنگ،

دوستان و دشمنان را می شناسم من


زندگی را دوست دارم؛

مرگ را دشمن. 


وای ، اما با که باید گفت این؟ من دوستی دارم

که به دشمن خواهم از او التجا بردن


جویبار لحظه ها جاری‌


اخوان ثالث (م.امید) 

۰ نظر ۲۸ تیر ۹۴ ، ۲۰:۵۱

سر بر شانه خدا بگذار

تا قصه ی عشق را چنان زیبا بخواند

که نه از دوزخ بترسی

و نه از بهشت ...

به رقص آیی

قصه ی عشق ،

انسان بودن ماست 


احمد شاملو

۰ نظر ۲۷ تیر ۹۴ ، ۱۴:۳۴

من از جهانی دگرم من از جهانی دگرم             ساقـی از ایـن عالـم واهی رهـایـم کـن

رهـــــایـــــــــم کـــــن

 

نمـی خواهـــم در ایـــن عــالـم بمـــانم             بیا از این تـن آلوده و غمگین جدایم کـن

جــــدایـــــــــم کـــــن

 

تـو را اینجـا بـه صدهـا رنگ مـی جوینـد             تــو را بـا حیلــه و نیــرنـگ مـی جـوینــد

تـو را با نیـزه هــا در جنگ مــی جوینـد              تــو را اینجا بـه گرد سنگ مـی جـوینــد

تـو جــــــان مـــــی بخشـــی و اینجـــــا                     بـــه فتـــوای تــو می گیرنـد جــان از مــا

نمیدانم کی ام من نمیدانم کی ام من              آدمــم روحـم خـدایـم یــا کــه شیطانـم

تو با خود آشنایم کن

 

اگــــــــــر روح خـــــداونــــــدی                    دمیده در روان آدم و حواست

پس ای مردم خـدا اینجاست               خـدا در قـلب انسان هـاست

بـه خـود آی تــا کـه دریــابــی                  خـدا در خـویشتـن پیـداسـت

 

همـای از دست ایــن عـالـم

پر پرواز خود بگشود و در خورشید و آتش سوخت

خداوندا بسوزانم همایم کن

 

نمـی خواهـــم در ایـــن عــالـم بمـــانم             بیا از این تـن آلوده و غمگین جدایم کـن


پرواز همای (سعید جعفر‌ زاده)

۱ نظر ۲۷ تیر ۹۴ ، ۱۳:۳۹
تاخدا هست
کسی تنهانیست
من اگر گم شده ام
تو اگر خسته شدی
درپس پرده ی اشک من وتو
مأمن گرم خداست
او همین جاست
کنار من وتو
سال ها منتظراست؛
تابه سویش بدویم ازسرشوق
تا صدایش بزنیم ازسر عجز
وبفهمیم که او مونس واقعی خلوت ماست...
۰ نظر ۲۵ تیر ۹۴ ، ۲۰:۳۲

عشق اول می کند دیوانه ات 

تا ز ما و من کند بیگانه ات

 

عشق چون در سینه ات مأوا کند 

عقل را سرگشته و رسوا کند

 

می‌شوی فارغ ز هر بود و نبود 

نیستی در بند اظهار وجود

 

عشق رامِ مردم اوباش نیست

دام حق ،صیاد هر قلاش نیست

 

در خور مردان بود این خوان غیب

نیست هر دل، لایق احسان غیب

 

عشق کِی همگام باشد با هوس

پخته کِی با خام گردد همنفس

 

عشق را با کفر و با ایمان چه کار

عشق را با دوزخ و رضوان چه کار

 

عشق سازد پاکبازان را شکار

کِی به دام آرد پلید و نابکار

 

زنده دل‌ها می‌شوند از عشق، مست

مرده دل کی عشق را آرد به دست

 

عشق را با نیستی سودا بود

تا تو هستی، عشق کی پیدا بود

 

عشق می‌جوید حریفی سینه چاک

کو ندارد از فنای خویش باک

 

عشق در بند آورد عقل تو را

تا نماند در دلت چون و چرا

 

عشق اگر در سینه داری الصلا

پای نِه در وادی فقر و فنا

 

عاشق و دیوانه و بی خویش باش

در صف آزادگان درویش باش

 

دکتر جواد نوربخش

 

پ.ن: عده ای این شعر را به اشتباه به مولانا منسوب کرده اند.

۱ نظر ۲۳ تیر ۹۴ ، ۱۰:۰۶
قصه بودن ما ...
برگی از دفتر افسانه ای راز بقاست ...
دل اگر میشکند ...
گل اگر میمیرد ...
و اگر باغ به خود رنگ خزان میگیرد ...
همه هشدار به توست،
جان من سخت نگیر
زندگی کوچ همین چلچله هاست
به همین زیبایی
به همین کوتاهی ...!
۰ نظر ۲۱ تیر ۹۴ ، ۰۳:۱۰
در میکده دوش، زاهدی دیدم مست

تسبیح به گردن و صراحی در دست

گفتم: ز چه در میکده جا کردی؟ گفت:

از میکده هم به سوی حق راهی هست

شیخ بهایی
۱ نظر ۱۷ تیر ۹۴ ، ۲۲:۴۵

گفتی بیا،گفتم کجا؟ گفتی میان جان ما

گفتی مرو. گفتم چرا؟ گفتی که میخواهم تورا

گفتی که وصلت میدهم. جام الستت میدهم

گفتم مرا درمان بده. گفتی چو رستی میدهم

گفتی پیاله نوش کن. غم در دلت خاموش کن

گفتم مرامستی دهی،با باده ای هستی دهی

گفتی که مستت میکنم،پر زانچه هستت میکنم

گفتم چگونه از کجا؟ گفتی که تا گفتی خودآ

گفتی که درمانت دهم. بر هجر پایانت دهم

گفتم کجا،کی خواهد این؟گفتی صبوری باید این

گفتی تویی دُردانه ام. تنها میان خانه ام

مارا ببین،خود را مبین درعاشقی یکدانه ام

گفتی بیا. گفتم کجا. گفتی در آغوش بقا

گفتی ببین.گفتم چه را؟گفتی خـدا را در خود آ


مولوی 

۱ نظر ۱۶ تیر ۹۴ ، ۱۷:۲۶

چون

 خیال تو

 درآید به دلم

 رقص کنان


چه خیالات دگر 

مست درآید 

به میان


سخنم مست و

 دلم مست و 

خیالات تو 

مست


همه بر همدگر افتاده و 

در هم نگران!


مولانا

۰ نظر ۱۶ تیر ۹۴ ، ۰۱:۵۹

ما رند وخراباتی و دیوانه و مستیم
پوشیده چه گوییم همینیم که هستیم

زان باده که در روز ازل قسمت ما شد
پیداست که تا شام ابد سرخوش و مستیم

دوشینه شکستیم به یک توبه دوصد جام
امروز به یک جام دوصد توبه شکستیم

یکباره زهر سلسله پیوند بریدیم
دل تا که به زنجیر سر زلف تو بستیم

بگذشته زسر پا به ره عشق نهادیم
برخاسته ازجان به غم یار نشستیم

در نقطه ی وحدت سرتسلیم نهادیم
و از دایره ی کثرت موهوم برستیم


فرصت شیرازی 

۲ نظر ۱۵ تیر ۹۴ ، ۱۲:۲۵