کافه
سه شنبه, ۳۰ تیر ۱۳۹۴، ۰۵:۰۰ ب.ظ
در پی کافۀ دنجی هستم
ته یک کوچۀ بن بستِ فراموش شده
که در آن
یکنفر از جنس خودم
دست و دلبازانه
از خودش دست بشوید گهگاه
و حواسش به فراموش شدنها باشد
کافه ای با دو سه تا مشتری ثابت و معتاد به آه
کافه ای دود زده با دو سه تا شمع نه چندان روشن
و گرامافونی
که بخواند
گل گلدون ...
بوی موهات ...
ای که بی تو خودمو
و تو یکمرتبه احساس کنی
کافه
یک کشتی طوفانزده است،
وسط خاطره هایی
که تو را می بلعند ...
امیرحسین دیبایی
۹۴/۰۴/۳۰