صدای سخنِ عشق
هر که شد مَحرَمِ دل، در حرم یار بماند
وآن که این کار ندانست، در انکار بماند
اگر از پرده برون شد دلِ من، عیب مکن!
شُکرِ ایزد که نه در پردهی پندار بماند
صوفیان واسِتُدند از گروِ مِی همهرَخْت
دَلقِ ما بود که در خانهی خَمّار بماند
محتسب شیخ شد و فِسقِ خود از یاد ببُرد!
قصهی ماست که در هر سرِ بازار بماند
هر میِ لعل کز آن دستِ بلورین ستدیم
آبِ حَسرت شد و در چشمِ گُهربار بماند
جز دلِ من، کهزَ ازل تا بهابد عاشق رفت
جاودان کس نشنیدیم که در کار بماند
گشت بیمار که چون چَشمِ تو گردد نرگس
شیوهی تو نشدَش حاصل و بیمار بماند!
از صدای سخنِ عشق ندیدم خوشتر
یادگاری که در اینِ گنبد دَوّار بماند
داشتم دَلقی و صد عیب مرا میپوشید...
خِرقه رهنِ مِی و مُطرب شد و زُنّار بماند
بر جمالِ تو چنان صورت چین حیران شد
که حدیثش همهجا بر در و دیوار بماند
به تماشاگهِ زلفش، دلِ حافظ روزی،
شُد که بازآید و جاوید گرفتار بماند
حافظ