در آغوش مهتاب
این منم تنها و حیران، نیمه شب
کردهام همراز خود،
مهتاب را…
گویم امشب بینم آن گل را به خواب؟
من مگر در خواب بینم،
خواب را...
فریدون مشیری
این منم تنها و حیران، نیمه شب
کردهام همراز خود، مهتاب را
گویم امشب بینم آن گل را به خواب؟
من مگر در خواب بینم، خواب را...
پرتو نور خیال انگیز ماه
روح را تا آسمان ها می برد
می گشایم دست، آغوشت کجاست؟
آه! این آغوش گرم و نرم توست
این همان گیسوی پر چین و شکن
وین همان چشمان پر آزرم توست
روز تا شب سوختم چشم انتظار
تا در آغوشت کشم شب تا سحر
درد هجرانت مرا دیوانه کرد
از دل دیوانه ام دیوانه تر
می گذارم سر میان سینه ات
شهد جان می ریزی اندر ساغرم
با محبت می کنی بر من نگاه
می بری از کف قرار و هوش من
می شوم مدهوش در آغوش تو
می روی از هوش در آغوش من...
ماه میگوید : فریدون خفته ای ؟
عافبت دیدی که خوابت در ربود ؟
می گشایم چشم و می بینم که وای
وای بر من، هر چه دیدم خواب بود
این منم تنها و حیران نیمه شب
دیدگان خسته ام در جستجوست
می دوم گریان در آغوش خیال
روح شیدا می رود آنجا که اوست
بخت اگر یاری کند ای نازنین
یک شب آخر در برت خواهم کشید
تا نفس باقی ست آب زندگی
از لب جان پرورت خواهم چشید
آرزو در سینه غوغا می کند
من نگویم در به رویم باز کن !
من خریدار تو و ناز توام
نازنینی هر چه خواهی ناز کن
فریدون مشیری (با تخلیص)