دوش دیدم وسط کوچه روان پیری مست
برلبش جام شرابی وسبویی در دست
گفتم نکنی شرم از این می خواری؟
گفتا که مگر حکم به جلبم داری!؟
گفتم تو ندانی که خدا مست ملامت کرده؟
در روز جزا وعده به اتش کرده؟
گفتاکه برو بی خبر از دینداری
خود را به از باده خوران پنداری؟!
من می خورمو هیچ نباشد شرمم
زیرا به سخاوت خدا دل گرمم...
من هرچه کنم گنه از این می خواری
صد به ز تو ام که دایما هوشیاری...
منسوب به مریم صباغ
۷ نظر
۰۹ تیر ۹۴ ، ۰۲:۲۵