شاعرانه

اشعار زیبا؛ دفتر بهترین شعرهایی که خوانده‌ام

شاعرانه

اشعار زیبا؛ دفتر بهترین شعرهایی که خوانده‌ام

و گه گاهی
دو خط شعری
که گویای همه چیز است و
خود ناچیز...

با امیدی گرم و شادی بخش 

با نگاهی مست و رویایی 

دخترک افسانه می خواند 

نیمه شب در کنج تنهایی :

***

بی گمان روزی ز راهی دور 

می رسد شهزاده ای مغرور

می خورد بر سنگفرش کوچه های شهر 

ضربهٔ سُمّ ستور باد پیمایش

می درخشد شعلهٔ خورشید 

بر فراز تاج زیبایش .

تار و پود جامه اش از زر 

سینه اش پنهان به زیر رشته هایی از دُر و گوهر 

می کشاند هر زمان همراه خود سویی

باد ... پرهای کلاهش را 

یا بر آن پیشانی روشن 

حلقهٔ موی سیاهش را 

***

مردمان در گوش هم آهسته می گویند

( آه ... او با این غرور و شوکت و نیرو )

( در جهان یکتاست )

( بی گمان شهزاده ای والاست )

***

دختران سر می کشند از پشت روزنها 

گونه ها شان آتشین از شرم این دیدار 

سینه ها لرزان و پر غوغا 

در تپش از شوق یک پندار 

( شاید او خواهان من باشد . )

***

لیک گویی دیدهٔ شهزادهٔ زیبا 

دیدهٔ مشتاق آنان را نمی بیند

او از این گلزار عطر آگین 

برگ سبزی هم نمی چیند 

همچنان آرام و بی تشویش 

می رود شادان به راه خویش 

می خورد بر سنگفرش کوچه های شهر

ضربهٔ سم سُتور باد پیمایش 

مقصد او ... خانهٔ دلدار زیبایش 

***

مردمان از یکدیگر آهسته می پرسند:

کیست پس این دختر خوشبخت ؟ 

***

ناگهان در خانه می پیچد صدای در 

سوی در گویی ز شادی می گشایم پر 

اوست ... آری ... اوست 

( آه ، ای شهزاده ، ای محبوب رویایی

نیمه شبها خواب می دیدم که می آیی . )

زیر لب چون کودکی آهسته می خندد 

با نگاهی گرم و شوق آلود 

بر نگاهم راه می بندد 

( ای دو چشمانت رهی روشن به سوی شهر زیبایی 

ای نگاهت باده ای در جام مینایی 

آه ، بشتاب ای لبت همرنگ خون لالهٔ خوشرنگ صحرایی 

ره ، بسی دور است 

لیک در پایان این ره ... قصر پر نور است . )

***

می نهم پا بر رکاب مرکبش خاموش 

می خزم در سایهٔ آن سینه و آغوش 

می شوم مدهوش .

بازهم آرام و بی تشویش

می خورد بر سنگفرش کوچه های شهر 

ضربهٔ سم ستور باد پیمایش 

می درخشد شعلهٔ خورشید 

بر فراز تاج زیبایش .

***

می کشم همراه او زین شهر غمگین رخت . 

مردمان با دیدهٔ حیران 

زیر لب آهسته میگویند:

دختر خوشبخت ! 


فروغ فرخزاد 

۰ نظر ۰۵ مرداد ۹۴ ، ۱۷:۱۳

قاصدک !

هان، چه خبر آوردی ؟

از کجا وز که خبر آوردی ؟

خوش خبر باشی، اما

اما 

گرد بام و در من 

 بی ثمر می گردی 

انتظار خبری نیست مرا 

نه ز یاری نه ز دیار و دیاری باری

برو آنجا که بود چشمی و گوشی با کس 

 برو آنجا که تو را منتظرند 

 قاصدک 

در دل من همه کورند و کرند 

 دست بردار ازین در وطن خویش غریب 

 قاصد تجربه های همه تلخ 

 با دلم می گوید 

 که دروغی تو، دروغ 

 که فریبی تو،‌ فریب 

 قاصدک هان ، ولی ... آخر ... ای وای 

 راستی آیا رفتی با باد ؟

با توام ، آی! کجا رفتی ؟ آی 

راستی آیا جایی خبری هست هنوز ؟

مانده خاکستر گرمی ، جایی ؟

در اجاقی طمع شعله نمی بندم خردک شرری هست هنوز ؟

قاصدک 

ابرهای همه عالم شب و روز 

 در دلم می گریند.


مهدی اخوان ثالث 

۰ نظر ۰۵ مرداد ۹۴ ، ۱۴:۱۷

می توان عاشق بود

به همین آسانی!

من خودم

چندسالی ست که عاشق هستم

عاشق برگ درخت

عاشق بوی طربناک چمن

عاشق رقص شقایق درباد

عاشق گندم شاد!

آری

میتوان عاشق بود

مردم شهر ولی میگویند

عشق یعنی رخ زیبای نگار!

عشق یعنی خلوتی با یک یار!

یابقول خواجه، عشق یعنی لحظه ی بوس و کنار!

من نمیدانم چیست

اینکه این مردم گویند...

من نه یاری نه نگاری نه کناری دارم...

عشق را اما من،

باتمام دل خود میفهم...


حورا دُری

۳ نظر ۰۵ مرداد ۹۴ ، ۱۱:۴۷

زندگی همین است!

هرخاطره غروبی دارد...

هرغروبی خاطره ای! 

وما جایی بین امید و انتظار

چشم میکشیم تا روزگارمان بگذرد،

گاهی هم فرق نمیکند که چگونه...

فقط بگذرد!

۳ نظر ۰۵ مرداد ۹۴ ، ۱۰:۴۲

من ناز نمیکشم دلت خواست برو،

کج کج نکنم نگاه و" یکراست" برو...


هرجور که مایلی بزن قید مرا،

هرچند دلم یکه و تنهاست، برو...


دیگر نکشم منت" مهتابت" را،

"تاریکی" از این به بعد زیباست... برو


یک لحظه نگاه هم نکن، پشت سرت 

در، روی تو و خاطره ها باز ست برو...


از اول کار، اشتباه از من بود ؛

آری همه" از ماست که بر ماست" برو...


بی معرفتی ولی ندارم گله ای؛ 

این رسم همیشه های دنیاست، برو...


شهراد میدری

(با تغییر) 

۱ نظر ۰۵ مرداد ۹۴ ، ۰۲:۴۰

ناگهان در کوچه دیدم بی وفای خویش را

باز گم کردم ز شادی دست و پای خویش را


گفته بودم بعد ازین باید فراموشش کنم

دیدمش وز یاد بردم گفته های خویش را


مهدی اخوان ثالث 

۱ نظر ۰۵ مرداد ۹۴ ، ۰۱:۳۴

نمی داند دلِ تنها، میان جمع هم تنهاست

مرا افکنده در تُنگی که نام دیگرش دریاست !


تو از کی عاشقی؟! این پرسش آیینه بود از من

خودش از گریه ام فهمید مدت هاست، مدت هاست …


به جای دیدن روی تو در خود خیره ایم ای عشق !

اگر آه تو در آیینه پیدا نیست، عیب از ماست


جهان بی عشق چیزی نیست جز تکرار یک تکرار

اگر جایی به حال خویش باید گریه کرد اینجاست …


من این تکرار را چون سیلی امواج بر ساحل

تحمل می کنم هر چند جانکاه است و جانفرساست


در این فکرم که در پایان این تکرار پی در پی

اگر جایی برای مرگ باشد… زندگی زیباست !


فاضل نظری 

۱ نظر ۰۴ مرداد ۹۴ ، ۲۳:۳۵

به حباب نگران لب یک رود، قسم

و به کوتاهی آن لحظه شادی که گذشت

غصه هم، خواهد رفت

آن چنانی که فقط، خاطره ای خواهد ماند

لحظه ها عریانند

به تن لحظه خود، جامه اندوه مپوشان هرگز

تو به آیینه

نه

آیینه به تو خیره شده است

تو اگر خنده کنی، او به تو خواهد خندید

و اگر بغض کنی

آه از آیینه دنیا، که چه ها خواهد کرد

گنجه دیروزت ، پر شد از حسرت و اندوه و چه حیف

بسته های فردا ، همه ای کاش ای کاش

ظرف این لحظه ، ولیکن خالی است

ساحت سینه ، پذیرای چه کس خواهد بود

غم که از راه رسید ، در این سینه بر او باز مکن

تا خدا ، یک رگ گردن باقی است

تا خدا مانده، به غم وعده این خانه مده

 

کیوان شاهبداغ خان

۲ نظر ۰۴ مرداد ۹۴ ، ۱۷:۰۸

خلبانی افسرده‌ام

که از بمباران یک روستا برگشته است

و مدام فکر می‌کند

دست به هر دکمه‌ای که بزند

چند ثانیه‌ی بعد

زنی با گریه

چادر سفیدش را

روی صورت کودکش خواهد کشید.


خلبانی افسرده‌ام

که چای در دهانش طعم خون می‌دهد

و ته مانده‌ی ماهی را در بشقاب برنج

به گورهای دسته جمعی تشبیه می‌کند.


خلبانی افسرده‌ام

که خودش را مسئول ستون مردگان می‌داند

و هر حرف، انسان بی‌گناهیست

که روی خطوط اعصابش رژه می‌رود

و جدول‌های حل نشده

در ذهنش

شهری ست نیمه روشن

با دیوارهای نیمه سوخته.

ــ اندوه

مویه‌های مادریست در گوشم

که مثل آسمان، تمامی ندارد ــ


خلبانی خسته‌ام

که دلش می‌خواهد این بار

به جای‌‌ بمب 

خودش را رها کند


داوود سوران

۰ نظر ۰۴ مرداد ۹۴ ، ۱۶:۰۳

فصل عوض می‌شود ...

جـــــــــــــــــای آلو را

خــــــــرمالو می‌گیرد ...

جـــــــای دلتنگی را 

دلتنـــــــــــگی ...!


علیرضا روشن 

۰ نظر ۰۴ مرداد ۹۴ ، ۱۴:۳۹

هر چند که دلتنگ تر از تنگ بلورم

با کوه غمت سنگ تر از سنگ صبورم


اندوه من انبوه تر از دامن الوند

بشکوه تر از کوه دماوند غرورم


یک عمر پریشانی دل بسته به مویی است

تنها سر مویی ز سر موی تو دورم


ای عشق به شوق تو گذر می کنم از خویش

تو قاف قرار من و من عین عبورم


بگذار به بالای بلند تو ببالم

کز تیره ی نیلوفرم و تشنه ی نورم 


قیصر‌ امین‌پور 

۰ نظر ۰۴ مرداد ۹۴ ، ۱۳:۳۱

مثل مغرورترین کافر دنیا که دلش

از کَفَش رفته و حتی به خدا رو زده است

ناخدایی شده ام خسته که بعد از طوفان

تا دم مرگ، دعا خوانده و پارو زده است...


عبدالمهدی نوری 

۰ نظر ۰۴ مرداد ۹۴ ، ۰۰:۳۲

دستم به تو نمی رسد،

حتی در شعرهایی

که با دست خودم می نویسم..

پس هم ‏چنان

در ارتفاع دورترین استعاره‌ها بمان!

مباد

که دست کسی به تو برسد...


کامران رسول زاده 

۲ نظر ۰۳ مرداد ۹۴ ، ۱۹:۵۶

من گمان میکردم

دوستی چهارفصلش همه آراستگی ست

من چه میدانستم

سبزه می میرد از بی آبی

من چه میدانستم

سبزه میمیرد ازسردی دل...

من چه میدانستم

قلبها همه ازآهن وسنگ 

قلب‌ها بی خبر از عاطفه اند...

۰ نظر ۰۳ مرداد ۹۴ ، ۱۸:۳۱

می روم ، اما نمی پرسم ز خویش

ره کجا؟ منزل کجا؟ مقصود چیست؟


بوسه می بخشم ، ولی خود غافلم

کاین دل دیوانه ، را معبود کیست؟


آه ، آری ، این منم ، اما چه سود

" او" که در من بود ، دیگر نیست، نیست


می خروشم زیر لب، دیوانه وار

"او" که در من بود ، آخر کیست؟ کیست؟


فروغ فرخزاد

۰ نظر ۰۳ مرداد ۹۴ ، ۱۴:۵۷

این شهر

شهر قصه های مادر بزرگ نیست

که زیبا و آرام باشد

آسمانش را

هرگز آبی ندیده ام

من از اینجا خواهم رفت

و فرقی هم نمی کند

که فانوسی داشته باشم یا نه

کسی که می گریزد

از گم شدن نمی ترسد.


رسول‌ یونان 

۱ نظر ۰۳ مرداد ۹۴ ، ۱۴:۱۷

گلی از شاخه اگر می چینیم

برگ برگش نکنیم

و به بادش ندهیم

لااقل لای کتاب دلمان بگذاریم

و شبی چند از آن

هی بخوانیم و ببوسیم و معطر بشویم

شاید از باغچه کوچک اندیشه مان گل روید ...


سهراب سپهری

۱ نظر ۰۳ مرداد ۹۴ ، ۱۳:۰۴

تو

 که

کوتاه ُ

طلایی

 بکنی

 موها را


منِ

 شاعر

به

 چه

تشبیه

 کنم یلدا را ؟! 


 مهدى فرجى

۱ نظر ۰۲ مرداد ۹۴ ، ۱۷:۴۴

تو یادت نیست 

ولی من خوب بیاد دارم

 

برای داشتنت دلی را به دریا زدم 

که از آب می ترسید...!


سید‌علی صالحی

 
۰ نظر ۰۲ مرداد ۹۴ ، ۱۶:۲۷

می دانم 

شبی به پسرت دیکته میگویی

شعری را که من گفته ام

و الهامش تویی

میخندی و میگویی

نقطه سر خط

-مامان به چی میخندی؟!

هیچی عزیزم

دفترش را میگیری

20 تمام

و سپس نیمه های شب

پشت ب مردت

آرام 

گریه میکنی...


بابک اباذری 

۱ نظر ۰۲ مرداد ۹۴ ، ۱۵:۵۶