شاعرانه

اشعار زیبا؛ دفتر بهترین شعرهایی که خوانده‌ام

شاعرانه

اشعار زیبا؛ دفتر بهترین شعرهایی که خوانده‌ام

و گه گاهی
دو خط شعری
که گویای همه چیز است و
خود ناچیز...

ای شب از رویای تو رنگین شده 

سینه از عطر تواَم سنگین شده 

ای به روی چشم من گسترده خویش 

شادیَم بخشیده از اندوه بیش 

همچو بارانی که شوید جسم خاک 

هستیَم زآلودگی ها کرده پاک 


ای تپش های تن سوزان من 

آتشی در سایهٔ مژگان من 

ای ز گندمزارها سرشارتر 

ای ز زرین شاخه ها پر بارتر 

ای در ِ بگشوده بر خورشیدها 

در هجوم ِ ظلمتِ تردید ها 

با تواَم دیگر ز دردی بیم نیست 

هست اگر ، جز درد خوشبختیم نیست 


این دل تنگ من و این بار نور ؟

هایهوی زندگی در قعر گور ؟


ای دو چشمانت چمنزاران من 

داغ چشمت خورده بر چشمان من 

پیش از اینت گر که در خود داشتم 

هر کسی را تو نمی انگاشتم 


درد تاریکیست درد خواستن 

رفتن و بیهوده خود را کاستن 

سرنهادن بر سیه دل سینه ها 

سینه آلودن به چرک کینه ها 

در نوازش ، نیش ماران یافتن

زهر در لبخند یاران یافتن 

زر نهادن در کف طرّارها 

گمشدن در پهنهٔ بازارها


آه ، ای با جان من آمیخته 

ای مرا از گور من انگیخته 

چون ستاره ، با دو بال زرنشان 

آمده از دوردست آسمان 

از تو تنهاییم خاموشی گرفت 

پیکرم بوی همآغوشی گرفت 

جوی خشک سینه ام را آب ، تو 

بستر رگهام را سیلاب ، تو 

در جهانی این چنین سرد و سیاه 

با قدمهایت قدمهایم به راه


ای به زیر پوستم پنهان شده

همچو خون در پوستم جوشان شده 

گیسویم را از نوازش سوخته 

گونه هام از هرم خواهش سوخته 

آه ، ای بیگانه با پیراهنم 

آشنای سبزه زاران تنم

آه ، ای روشن طلوع بی غروب

آفتاب سرزمین های جنوب 

آه ، آه ای از سحر شاداب تر 

از بهاران تازه تر سیراب تر 

عشق دیگر نیست این ، این خیرگیست

چلچراغی در سکوت و تیرگیست 

عشق چون در سینه ام بیدار شد 

از طلب پا تا سرم ایثار شد 

این دگر من نیستم ، من نیستم 

حیف از آن عمری که با من زیستم 

ای لبانم بوسه گاه بوسه ات 

خیره چشمانم به راه بوسه ات 

ای تشنج های لذت در تنم 

ای خطوط پیکرت پیراهنم 

آه ، می خواهم که بشکافم ز هم 

شادیَم یکدم بیالاید به غم 

آه ، می خواهم که برخیزم ز جای 

همچو ابری اشک ریزم هایهای 


این دل تنگ من و این دود عود ؟

در شبستان ، زخمه های چنگ و رود ؟

این فضای خالی و پروازها ؟

این شب خاموش و این آوازها ؟


ای نگاهت لای لایی سِحربار 

گاهوار ِ کودکان بی قرار 

ای نفسهایت نسیم نیمخواب 

شسته از من لرزه های اضطراب 

خفته در لبخند فرداهای من 

رفته تا اعماق دنیاهای من 


ای مرا با شور شعر آمیخته 

این همه آتش به شعرم ریخته 

چون تب عشقم چنین افروختی 

لاجرم شعرم به آتش سوخت


فروغ فرخزاد 

۰ نظر ۰۸ مرداد ۹۴ ، ۲۲:۴۳

ای یار جفا کرده پیوند بریده

این بود وفا داری و عهد تو ندیده


 در کوی تو معروفم و از روی تو محروم

گرگ دهن آلوده ی یوسف ندریده


ما هیچ ندیدیم و همه شهر بگفتند

افسانه ی مجنون به لیلی نرسیده


در خواب گزیده لب شیرین گل اندام

از خواب نباشد مگر انگشت گزیده


پس در طلبت کوشش بی فایده کردم

چون طفل دوان در پی گنجشک پریده


مرغ دل صاحب نظران صید نکردی

الا به کمان مهره ابروی خمیده


میلت به چه ماند به خرامیدن طاووس

غمزت به نگه کردن آهوی رمیده


گر پای به در می نهم از نقطه شیراز

ره نیست تو پیرامن من حلقه کشیده


با دست بلورین تو پنجه نتوان کرد

رفتیم دعا گفته و دشنام شنیده


روی تو مبیناد دگر دیده سعدی

گر دیده به کس باز کند روی تو دیده

 

سعدی

۰ نظر ۰۸ مرداد ۹۴ ، ۱۶:۴۸

یه شبِ مهتاب‌

ماه‌ میاد تو خواب‌

منو می‌بره‌

کوچه‌ به‌ کوچه‌

باغِ انگوری‌

باغِ آلوچه‌

دره‌ به‌ دره‌

صحرا به‌ صحرا

اون‌ جا که‌ شبا

پشتِ بیشه‌ها

یهِ پری‌ میاد

ترسون‌ و لرزون‌

پاشو میذاره‌

تو آبِ چشمه‌

شونه‌ می‌کنه‌

مویِ پریشون‌... 


یه شبِ مهتاب‌

ماه‌ میاد تو خواب‌

منو می‌بره‌

تهِ اون‌ دره‌

اون‌ جا که‌ شبا

یکه‌ و تنها

تک‌ درختِ بید

شاد و پُرامید

می‌کنه‌ به‌ ناز

دَستشو دراز

که‌ یه‌ ستاره‌

بچکه‌ مثِ

یه‌ چیکه‌ بارون‌

به‌ جایِ میوه‌ش‌

نوکِ یه‌ شاخه‌ش‌

بشه‌ آویزون‌... 


یه‌ شبِ مهتاب‌

ماه‌ میاد تو خواب‌

منو می‌بره‌

از تویِ زندون‌

مثِ شب‌پره‌

با خودش‌ بیرون‌،

می‌بره‌ اون‌ جا

که‌ شبِ سیا

تا دمِ سحر

شهیدایِ شهر

با فانوسِ خون‌

جار می‌کشن‌

تو خیابونا

سرِ میدونا:

عمو یادگار!

مردِ کینه‌دار!

مستی‌ یا هشیار

خوابی‌ یا بیدار؟


مستیم و هشیار

شهیدایِ شهر!

خوابیم‌ و بیدار

شهیدایِ شهر!

آخرش‌ یه‌ شب‌

ماه‌ میاد بیرون‌،

از سرِ اون‌ کوه‌

بالایِ دره‌

رویِ این‌ میدون‌

رد می‌شه‌ خندون‌ 

یه‌ شب‌ ماه‌ میاد


شاملو

۱ نظر ۰۸ مرداد ۹۴ ، ۱۵:۰۷

خدا در روستای ماست

خدا در روستای ما کشاورز است

خدا را دیده ام با کارگر ها مهر را می کاشت

ایمان را درو می کرد

خدا روی چمن ها می دمید و می دوید از روی شالیزار

خدا با باد و گندمزار می رقصید

گهی با ابرها می رفت گهی با باد می امد

و اشکش را تهی می کرد روی کشتزار روستای ما


خدا در روستای ماست

خدا در روستای ماکشاورز است

ولی با کدخدای روستای ما برادر نیست

خدا از ابشار کوه های روستا جاریست

خدا در روستای ما کشاورز است

کنار چشمه ی پاکی

من او را دیده ام با دستهای ساده و خاکی

خدا هم همچو دیگر مردمان روستا از کدخدا شاکی

من از این روستای سبز و از این

بوی شالی گشته ام سرمست

میان روستای ما

خدا هرجا که بوی گندم و اب علف

باشد در انجا هست


پرواز همای

۱ نظر ۰۸ مرداد ۹۴ ، ۱۴:۰۵

این چه حرف است که در عالم بالاست بهشت؟

هر کجا وقت خوشی رو دهد آنجاست بهشت

باده هر جا که بود چشمه کوثر نقدست

هر کجا سرو قدی هست دو بالاست بهشت

دل رم کرده ندارد گله از تنهایی

که به وحشت زدگان دامن صحراست بهشت

از درون سیه توست جهان چون دوزخ

دل اگر تیره نباشد همه دنیاست بهشت

دارد از خلد ترا بی بصریها محجوب

ورنه در چشم و دل پاک مهیاست بهشت

هست در پرده آتش رخ گلزار خلیل

در دل سوختگان انجمن آراست بهشت

عمر زاهد به سر آمد به تمنای بهشت

نشد آگاه که در ترک تمناست بهشت

صائب از روی بهشتی صفتان چشم مپوش

که درین آینه بی پرده هویداست بهشت


صائب تبریزی

۰ نظر ۰۸ مرداد ۹۴ ، ۱۱:۰۹

درگیر تو بودم که نمـــازم به قضــا رفت

در من غزلی درد کشید و سرِ زا رفت!


سجاده گشــودم که بخوانم غزلـــم را

سمتی که تویی،عقربه ى قبله نما رفت!


در بین غــــزل نـــــامِ تو را داد زدم ، داد

آنگونه که تا آن سر این کوچه ، صدا رفت!


بیرون زدم از خانه ؛ یکی پشتِ سرم گفت:

این وقتِ شب این شاعر دیوانه ، کجا رفت؟!


من بودم و زاهد ، به دو-راهی که رسیدیم

من سمتِ شما آمدم ؛ او سمتِ خدا رفت!

با شانه ، شبی راهیِ زلفت شدم اما ...

من گم شدم و شانه پی کشفِ طلا رفت!

۱ نظر ۰۸ مرداد ۹۴ ، ۰۱:۱۰

شب ها که سکوت است و سکوت است و سیاهی

آوای تو می خواندم از لایتـناهی

آوای تو می آردَم از شوق به پرواز

شب ها که سکوت است و سکوت است و سیاهی

امواج نوای تو به من می رسد از دور

دریایی و من ،تشنه ی مهر تو ، چو ماهی

دیدار تو گر صبح ابد هم دهَدَم دست

من سرخوشم از لذتِ این چشم به راهی ...


فریدون مشیری 

۰ نظر ۰۸ مرداد ۹۴ ، ۰۰:۰۳

من ژولیت هستم

بیست و سه ساله

یک بار طعم عشق را چشیده ام

مزه تلخ قهوه سیاه می داد

تپش قلبم را تند کرد

بدن زنده ام را دیوانه

حواسم را به هم ریخت

و رفت


من ژولیت هستم

ایستاده در مهتابی

با حسی از تعلیق‌

ضجه می زنم که بازگرد

لب هایم را می گزم

خونشان را در می آورم

و او بازنگشته است


من ژولیت هستم

هزار ساله

و هنوز زنده ام


هالینا پوشویاتوسکا

۰ نظر ۰۷ مرداد ۹۴ ، ۲۳:۰۰

شبانه شعری چگونه توان نوشت

تا هم از قلب من سخن بگوید هم از بازویم ؟

شبانه

شعری چنین

چگونه توان نوشت ؟

من آن خاکستر سردم که در من

شعله ی همه عصیان هاست


من آن دریای آرامم که درمن

فریادِ همه توفان هاست

 من آن سردابِ تاریکم که در من

آتش همه ایمان هاست ...


احمد شاملو 

۰ نظر ۰۷ مرداد ۹۴ ، ۲۱:۵۹

در اطراف خانه ی من

آن کس که به دیوار فکر می کند

آزاد است

آن کس که به پنجره

غمگین

و آن کس که به جستجوی آزادی است

میان چهار دیوار نشسته

می ایستد

چند قدم راه می رود

نشسته

می ایستد

چند قدم راه می رود

نشسته

می ایستد

چند قدم راه می رود

نشسته

می ایستد

چند قدم راه می رود

نشسته

می ایستد

چند قدم راه می رود

نشسته

می ایستد

چند قدم راه ...


حتی تو هم خسته شدی از این شعر!

حالا

چه برسد به او

که

نشسته

می ایستد...

نه!

افتاد


گروس عبدالملکیان

۰ نظر ۰۷ مرداد ۹۴ ، ۱۹:۲۷

من ارگ بم و خشت به خشتم متلاشی

تو نقش جهان، هر وجبت ترمه و کاشی

این تاول و تب‌خال و دهان سوختگی‌ها

از آه زیــــاد است، نه از خوردن آشی

از تُنگ پریدیم به امید رهایی

ناکام تقلایی و بیهوده تلاشی

یک بار شده بر جگرم  زخم نکاری؟

یک بار شده روی لبم بغض نپاشی؟

هر بار دلم رفت و نگاهی به تو کردم

بر گونه‌ی سرخابی‌ات افتاد خراشی

از شوق هم‌آغوشی و از حسرت دیدار

بایست بمیریم چه باشی چه نباشی


حامد عسکری

۰ نظر ۰۷ مرداد ۹۴ ، ۱۸:۲۰

ﺑﯽ ﺗﻮ ﻣﻦ ﺯﻧﺪﻩ ﻧﻤﺎﻧﻢ ...

ﺑﯽ ﺗﻮ ﻃﻮﻓﺎﻥ ﺯﺩﻩﯼ ﺩﺷﺖ ﺟﻨﻮﻧﻢ

ﺻﯿﺪ ﺍﻓﺘﺎﺩﻩ ﺑﻪ ﺧﻮﻧﻢ

ﺗﻮ ﭼﻪ ﺳﺎﻥ ﻣﯽﮔﺬﺭﯼ ﻏﺎﻓﻞ ﺍﺯ ﺍﻧﺪﻭﻩ ﺩﺭﻭﻧﻢ؟

ﺑﯽ ﻣﻦ ﺍﺯ ﮐﻮﭼﻪ ﮔﺬﺭ ﮐﺮﺩﯼ ﻭ ﺭﻓﺘﯽ

ﺑﯽ ﻣﻦ ﺍﺯ ﺷﻬﺮ ﺳﻔﺮ ﮐﺮﺩﯼ ﻭ ﺭﻓﺘﯽ

ﻗﻄﺮﻩﺍﯼ ﺍﺷﮏ ﺩﺭﺧﺸﯿﺪ ﺑﻪ ﭼﺸﻤﺎﻥ ﺳﯿﺎﻫﻢ

ﺗﺎ ﺧﻢ ﮐﻮﭼﻪ ﺑﻪ ﺩﻧﺒﺎﻝ ﺗﻮ ﻟﻐﺰﯾﺪ ﻧﮕﺎﻫﻢ

ﺗﻮ ﻧﺪﯾﺪﯼ .

ﻧﮕﻬﺖ ﻫﯿﭻ ﻧﯿﻔﺘﺎﺩ ﺑﻪ ﺭﺍﻫﯽ ﮐﻪ ﮔﺬﺷﺘﯽ

ﭼﻮﻥ ﺩﺭ ﺧﺎﻧﻪ ﺑﺒﺴﺘﻢ،

ﺩﮔﺮ ﺍﺯ ﭘﺎﯼ ﻧﺸﺴﺘﻢ

ﮔﻮﯾﯿﺎ ﺯﻟﺰﻟﻪ ﺍﻣﺪ،

ﮔﻮﯾﯿﺎ ﺧﺎﻧﻪ ﻓﺮﻭ ﺭﯾﺨﺖ ﺳﺮ ﻣﻦ

ﺑﯽ ﺗﻮ ﻣﻦ ﺩﺭ ﻫﻤﻪﯼ ﺷﻬﺮ ﻏﺮﯾﺒﻢ

ﺑﯽ ﺗﻮ ﮐﺲ ﻧﺸﻨﻮﺩ ﺍﺯ ﺍﯾﻦ ﺩﻝ ﺑﺸﮑﺴﺘﻪ ﺻﺪﺍﯾﯽ

ﺑﺮﻧﺨﯿﺰﺩ ﺩﮔﺮ ﺍﺯ ﻣﺮﻏﮏ ﭘﺮﺑﺴﺘﻪ ﻧﻮﺍﯾﯽ

ﺗﻮ ﻫﻤﻪ ﺑﻮﺩ ﻭ ﻧﺒﻮﺩﯼ

ﺗﻮ ﻫﻤﻪ ﺷﻌﺮ ﻭ ﺳﺮﻭﺩﯼ

ﭼﻪ ﮔﺮﯾﺰﯼ ﺯ ﺑﺮ ﻣﻦ؟

ﮐﻪ ﺯ ﮐﻮﯾﺖ ﻧﮕﺮﯾﺰﻡ

ﮔﺮ ﺑﻤﯿﺮﻡ ﺯ ﻏﻢ ﺩﻝ،

ﺑﻪ ﺗﻮ ﻫﺮﮔﺰ ﻧﺴﺘﯿﺰﻡ

ﻣﻦ ﻭ ﯾﮏ ﻟﺤﻈﻪ ﺟﺪﺍﯾﯽ؟

ﻧﺘﻮﺍﻧﻢ ﻧﺘﻮﺍﻧﻢ

ﺑﯽ ﺗﻮ ﻣﻦ ﺯﻧﺪﻩ ﻧﻤﺎﻧﻢ ...


هما میر افشار 


پ.ن: ﻓﺮﯾﺪﻭﻥ ﻣﺸﯿﺮﯼ ﺷﻌﺮﯼ دارد با این آغاز: ﺑﯽ ﺗﻮ ﻣﻬﺘﺎﺏ ﺷﺒﯽ ﺑﺎﺯ ﺍﺯ ﺁﻥ ﮐﻮﭼﻪ ﮔﺬﺷﺘﻢ، و ﺧﺎﻧﻢ ﻫﻤﺎ ﻣﯿﺮﺍﻓﺸﺎﺭ ﺩﺭ ﺟﻮﺍﺑﺶ شعر بالا رو سرودند.

۱ نظر ۰۷ مرداد ۹۴ ، ۱۱:۴۱

مرگ در قاموس ما از بی وفایی بهتر است

در قفس با دوست مردن از رهایی بهتر است


قصه ی فرهاد دنیا را گرفت ای پادشاه

دل به دست آوردن از کشور گشایی بهتر است


تشنگانِ مِهر محتاج ترحم نیستند

کوشش بیهوده در عشق از گدایی بهتر است


باشد ای عقل معاش اندیش، با معنای عشق -

آشنایم کن ولی نا آشنایی بهتر است


فهم این رندی برای اهل معنا سخت نیست

دلبری خوب است، اما دلربایی بهتر است


هر کسی را تاب دیدار سر زلف تو نیست

اینکه در آیینه گیسو می گشایی بهتر است


کاش دست دوستی هرگز نمی دادی به من

« آرزوی وصل » از « بیم جدایی » بهتر است


فاضل نظری

۲ نظر ۰۷ مرداد ۹۴ ، ۰۳:۴۸

از انقلاب تا آزادی ،

در بست اَم که بگیری دیر میرسی !

از انقلاب تا آزادی

پشتِ چراغ قرمزی ... پیر میرسی !


اگه چراغُ رَد کنی ،

خطِ عذابُ سَد کنی ،

راهِ برگشت نداری ... به میدونِ تیر میرسی !

چشماتُ رو هم بذاری ،

لحظه ها رَم که نشماری ،

آخرش به آزادی تو زنجیر میرسی !


پاسبونا تو خوابن ،

جوازِ دفنِ عابرا قبلِ مرگ صادر شده !

از نگاتیو انقلاب ،

به جایِ عکسِ کبوتر ، کلاغ سیاه ظاهر شده !


چراغا چشمک نمیزنن ،

قرمز رنگِ اصلیه تو مرام این نقاشی !

رنگین کمون یه اسلحه س ،

تو اگه بخوای میتونی رنگِ روزگار نباشی !

از انقلاب تا آزادی ،

دربست اَم که بگیری دیر میرسی

از انقلاب تا آزادی 

پشتِ چراغ قرمزی، پیر میرسی !


یغماگلرویی

۰ نظر ۰۷ مرداد ۹۴ ، ۰۲:۴۴

گفت : احوالت چطور است ؟

گفتمش : عالی ست

  مثل حال گل !

حال گل در چنگ چنگیز مغول !


قیصر‌ امین‌پور

۰ نظر ۰۶ مرداد ۹۴ ، ۱۸:۴۸

به پیش روی من

تا چشم یاری می کند، دریاست!

 چراغ ساحل آسودگی ها؛

در افق پیداست

 دراین ساحل که من افتاده ام خاموش،

 غمم دریا؛

دلم تنهاست


وجودم بسته در زنجیر خونین تعلق هاست

خروش موج؛ با من می کند نجوا،

که هر کس دل به دریا زد رهایی یافت!

 مرا آن دل که بر دریا زنم، نیست


ز پا این بند خونین بر کنم نیست

امید آن که جان خسته ام را،

به آن نادیده ساحل افکنم نیست


فریدون مشیری

۲ نظر ۰۶ مرداد ۹۴ ، ۱۲:۵۷

کار مانیست شناسایی راز گل سرخ

کار ما شاید این است 

که در افسون گل سرخ شناور باشیم

پشت دانایی اردو بزنیم 

دست در جذبه یک برگ بشوییم و سر خوان برویم 

صبح ها وقتی خورشید در می اید متولد بشویم 

هیجان ها را پرواز دهیم 

روی ادرک  ‚ فضا ‚ رنگ صدا پنجره گل نم بزنیم

آسمان را بنشانیم میان دو هجای هستی

ریه را از ابدیت پر و خالی بکنیم

بار دانش را از دوش پرستو به زمین بگذاریم 

 نام را باز ستانیم از ابر

از چنار از پشه از تابستان

روی پای تر باران به بلندی محبت برویم

در به روی بشر و نور و گیاه و حشره باز کنیم

کار ما شاید این است 

 که میان گل نیلوفر و قرن

پی آواز حقیقت بدویم

                          

سهراب سپهری

۰ نظر ۰۶ مرداد ۹۴ ، ۱۱:۴۷

مردمی که به بهشت ایمان دارند

ولی عجیب 

از مرگ میترسند!

اینجا پر است از دست هایی که خسته نمیشوند

از نگه داشتن نقاب!


فریدون فرخزاد 

۳ نظر ۰۵ مرداد ۹۴ ، ۲۳:۱۱

من خراب نگه نرگس شهلای توام

بی خود از باده‌ی جام و می مینای توام


تو به تحریک فلک فتنه‌ی دوران منی

من به تصدیق نظر محو تماشای توام


می‌توان یافتن از بی سر و سامانی من

که سراسیمه‌ی گیسوی سمن‌سای توام


اهل معنی همه از حالت من حیرانند

بس که حیرت‌زده‌ی صورت زیبای توام


تلخ و شیرین جهان در نظرم یکسان است

بس که شوریده‌دل از لعل شکرخای توام


مرد میدان بلای دو جهان دانی کیست؟

من که افتاده‌ی بالای دلارای توام


سر مویی به خود از شوق نپرداخته‌ام

تا گرفتار سر زلف چلیپای توام


بس که سودای تو از هر سر مویم سر زد

مو به مو با خبر از عالم سودای توام


زیر شمشیر تو امروز فروغی می‌گفت

فارغ از کشمکش شورش فردای توام


فروغی بسطامی 

۰ نظر ۰۵ مرداد ۹۴ ، ۲۱:۴۶

یک روز

بلکه پنجاه سالِ دیگر

موهای نوه‌ات را نوازش می‌کنی

در ایوانِ پاییز

و به شعرهای شاعری می‌اندیشی

که در جوانی‌ات

عاشقِ تو بود.

شاعری که اگر زنده بود

هنوز هم می‌توانست

موهای سپیدت را

به نخستین برفِ زمستان تشبیه کند

و در چینِ دور چشمانت

حروفِ مقدسِ نقر شده بر کتیبه‌های کهن را بیابد...

یک روز

بلکه پنجاه سالِ دیگر

ترانه‌ی من را از رادیو خواهی شنید

در برنامه‌ی «مروری بر ترانه‌های کهن» ، شاید

و بار دیگر به یادخواهی آورد

سطرهایی را

که به صله‌ی یک لب‌خند تو نوشته شدند.

تو مرا به یاد خواهی آورد بدون شک

و این شعر در آن روز

تازه‌ ترین شعرم برای تو خواهد بود...


یغما گلرویى

۰ نظر ۰۵ مرداد ۹۴ ، ۱۹:۰۵