شاعرانه

اشعار زیبا؛ دفتر بهترین شعرهایی که خوانده‌ام

شاعرانه

اشعار زیبا؛ دفتر بهترین شعرهایی که خوانده‌ام

و گه گاهی
دو خط شعری
که گویای همه چیز است و
خود ناچیز...

آمدی جانم به قربانت ولی حالا چرا 

بی وفا حالا که من افتاده ام از پا چرا 

نوشداروئی و بعد از مرگ سهراب آمدی 

سنگدل این زودتر می خواستی حالا چرا 

عمر ما را مهلت امروز و فردای تو نیست 

من که یک امروز مهمان توام فردا چرا 

نازنینا ما به ناز تو جوانی داده ایم 

دیگر اکنون با جوانان نازکن با ما چرا 

وه که با این عمرهای کوته بی اعتبار 

اینهمه غافل شدن از چون منی شیدا چرا 

شور فرهادم بپرسش سر به زیر افکنده بود 

ای لب شیرین جواب تلخ سربالا چرا 

ای شب هجران که یک دم در تو چشم من نخفت 

اینقدر با بخت خواب آلود من لالا چرا 

آسمان چون جمع مشتاقان پریشان می کند 

در شگفتم من نمی پاشد ز هم دنیا چرا 

در خزان هجر گل ای بلبل طبع حزین 

خامشی شرط وفاداری بود غوغا چرا 

شهریارا بی حبیب خود نمی کردی سفر 

 این سفر راه قیامت میروی تنها چرا


شهریار 

۰ نظر ۱۴ مرداد ۹۴ ، ۱۷:۳۷

نفسم گرفت ازاین شهر در این حصار بشکن

در این حصار جادویی روزگار بشکن


چو شقایق از دل سنگ برآر رایت خون

به جنون صلابت صخره کوهسار بشکن


توکه ترجمان صبحی به ترنم و ترانه

لب زخم دیده بگشا صف انتظار بشکن...


شب غارت تتاران همه سو فکنده سایه

تو به آذرخشی این سایه ی دیوسار بشکن


ز برون کسی نیاید جویباری تو اینجا

تو ز خویشتن برون آ سپه تتار بشکن


سر آن ندارد امشب که برآید آفتابی

تو خود آفتاب خود باش و طلسم کار بشکن


بسرای تا که هستی که سرودن است بودن

به ترنمی دژ وحشت این دیار بشکن.


دکتر شفیعی کدکنی

۰ نظر ۱۴ مرداد ۹۴ ، ۱۳:۳۰

      ای پادشه خوبان داد از غم تنهایی    

      دل بی تو به جان آمد وقتست که بازایی    

      دایم گل این بستان شاداب نمی ماند    

      دریاب ضعیفان را در وقت توانایی

      دیشب گله زلفش با باد همی کردم 

      گفتا غلطی بگذر زین فکرت سودایی    

      صدباد صبا اینجا با سلسله میرقصند   

      اینست حریف ایدل تا باد نپیمایی

      مشتاقی و مهجوری دور از تو چنانم کرد   

      کز دست بخواهد شد پایاب شکیبایی

      یارب بکه شاید گفت این نکته که در عالم

      رخسار بکس ننمود آن شاهد هرجایی

      ساقی چمن گل را بی روی تو رنگی نیست

      شمشاد خرامان کن تا باغ بیارایی  

      ای درد توام درمان در بستر ناکامی

      وی یاد توام مونس در گوشه تنهایی    

      در دایره قسمت ما نقطه تسلیمیم  

      لطف آنچه تواندیشی حکم آنچه توفرمایی    

      فکرخودورای خوددر عالم رندی نیست  

      کفرست در این مذهب خود بینی و خودرایی 

      زین دایره مینا خونین جگرم می ده

      تا حل کنم این مشکل در ساغر مینایی  

      حافظ شب هجران شدبوی خوش وصل آمد

      شادیت مبارک باد ای عاشق شیدایی


      حافظ

۰ نظر ۱۳ مرداد ۹۴ ، ۲۲:۲۰

آخر ای دوست نخواهی پرسید

که دل از دوری رویت چه کشید

سوخت در آتش و خاکستر شد

وعده های تو به دادش نرسید

داغ ماتم شد و بر سینه نشست

اشک حسرت شد و بر خاک چکید

آن همه عهد فراموشت شد

چشم من روشن روی تو سپید

جان به لب آمده در ظلمت غم

کی به دادم رسی ای صبح امید

آخر این عشق مرا خواهد کشت

عاقبت داغ مرا خواهی دید

دل پر درد فریدون مشکن

که خدا بر تو نخواهد بخشید


فریدون مشیری  

۰ نظر ۱۳ مرداد ۹۴ ، ۱۸:۱۶

دﯾﮕﺮ ﻣﻨﺘﻈﺮ ﮐﺴﯽ ﻧﯿﺴﺘﻢ 

ﻫﺮ ﮐﻪ آﻣﺪ 

ﺳﺘﺎرﻩ از روﯾﺎﻫﺎﯾﻢ دزدﯾﺪ 

ﻫﺮ ﮐﻪ آﻣﺪ 

ﺳﻔﯿﺪی از ﮐﺒﻮﺗﺮاﻧﻢ ﭼﯿﺪ 

ﻫﺮ ﮐﻪ آﻣﺪ 

ﻟﺒﺨﻨﺪ از ﻟﺐﻫﺎﯾﻢ ﺑﺮﯾﺪ 

ﻣﻨﺘﻈﺮ ﮐﺴﯽ ﻧﯿﺴﺘﻢ 

از ﺳﺮ ﺧﺴﺘﮕﯽ در اﯾﻦ اﯾﺴﺘﮕﺎﻩ ﻧﺸﺴﺘﻪام!


رﺳﻮل ﯾﻮﻧﺎن

۰ نظر ۱۳ مرداد ۹۴ ، ۱۵:۴۰

ﺧﺒﺮﺕ ﻫﺴﺖ ﮐﻪ ﺩﻟﺘﻨﮓ ﻧﮕﺎﻫﺖ ﺷﺪﻩ ﺍﻡ

ﺑﯿﻘﺮﺍﺭ ﺗﻮ ﻭ ﭼﺸﻤﺎﻥ ﺳﯿﺎﻫﺖ ﺷﺪﻩ ﺍﻡ


ﺧﺒﺮﺕ ﻫﺴﺖ ﺩﻟﻢ ﻣﺴﺖ ﺣﻀﻮﺭ ﺗﻮ ﺷﺪﻩ

ﻋﺎﺷﻖ ﻭﺷﯿﻔﺘﻪ ﯼ ﺯﻧﮓ ﺻﺪﺍﯾﺖ ﺷﺪﻩ ﺍﻡ


ﺧﺒﺮﺕ ﻫﺴﺖ ﮐﻪ ﺑﺎﺭﺍﻥ ﻭ ﺑﻬﺎﺭﻡ ﺷﺪﻩ ﺍﯼ

ﭼﻮﻥ ﭘﺮﺳﺘﻮﯼ ﻣﻬﺎﺟﺮ , ﻧﮕﺮﺍﻧﺖ ﺷﺪﻩ ﺍﻡ


ﺧﻂ ﺑﻪ ﺧﻂ ﺯﻧﺪﮔﯽ ﺍﻡ ﭘرﺷﺪﻩ ﺍﺯ ﺑﻮﺩﻥ ﺗﻮ

ﺧﺒﺮﺕ ﻧﯿﺴﺖ ﻭ ﺷﺎﺩﻡ ﮐﻪ ﻓﺪﺍﯾﺖ ﺷﺪﻩ ﺍﻡ...

۱ نظر ۱۳ مرداد ۹۴ ، ۱۳:۴۲

دوش  در  مهتاب دیدم مجلسی از دور  مست

طفل مست و پیر مست و  مطرب و تنبور مست


ماه   داده  آسمان را  جرعه ای  زان  جام  و  می

ماه مست و مهر مست و سایه مست و نور مست


بوی  زان  می  چون  رسیده  بر  دماغ  بوستان

سبزه مست و آب مست و شاخ مست انگور مست


خورده رضوان  ساغری  از  دست ساقی الست

عرش مست و فرش مست و خلد مست و حور مست


زان طرف بزم  شهانه   از  شراب نیم جوش

تاج مست  و تخت  مست  و قیصر و  فغفور  مست


صوفیان جمعی نشسته  در مقام  بی خودی

خرقه مست و جُبّه مست و  شبلی و  منصور  مست


آن طرف جمعِ ملائک،  گشته ساقی جبرئیل

عرش مست و سدره مست و حشر مست و صور مست


شمس تبریزی  شده از جرعه ای مست و خراب

لاجرم   مست  است و  از گفتار خود معذور مست                                       


(منسوب به) مولانا 

۷ نظر ۱۲ مرداد ۹۴ ، ۱۵:۴۷

احساس می کنم

کسی که نیست

کسی که هست را

از پا در می آورد...


گروس عبدالملکیان

۰ نظر ۱۲ مرداد ۹۴ ، ۱۲:۳۲
ﺯﺍﻫﺪﯼ ﺑﻬﺮ ﻋﺒﺎﺩﺕ ﺷﺪ ﺑﻪ ﮐﻮﻫﯽ ﺩﺭ ﻓﺮﺍﺯ
ﺗﺎ ﺑﻪ ﺩﻭﺭ ﺍﺯ ﺧﻠﻖ ﺑﺎ ﺣﻖ ﺑﺎﺷﺪﺵ ﺭﺍﺯ ﻭ ﻧﯿﺎﺯ

ﺩﯾﺪ ﻣﺠﻨﻮﻥ ﺭﺍ ﺳﺘﺎﺩﻩ ﻣﺴﺖ ﺩﺭ ﺣﺎﻝ ﻧﻤﺎﺯ
ﺷﻌﺮ می‌خوﺍﻧﺪ ﺯ ﻫﺠﺮﺍﻧﺶ ﺑﻪ ﺻﻮﺗﯽ ﺩﻟﻨﻮﺍﺯ

ﺩﺭ ﻗﻨﻮﺗﺶ ﺑﺎ ﭼﻪ ﺣﺎﻟﯽ ﻧﺎﻡ " ﻟﯿﻠﯽ" ﻣﯽﺑﺮﺩ
ﻧﺎﻡ ﺍﻭ ﺑﺎ ﻧﺎﻟﻪ ﺍﺯ ﺑﻬﺮ " ﺗﺴﻠﯽ" ﻣﯽ ﺑﺮﺩ

ﮔﻔﺖ ﺍﯼ ﻣﺠﻨﻮﻥ ﺑﯿﭽﺎﺭﻩ ﻧﻤﺎﺯﺕ ﺑﺎﻃﻞ ﺍﺳﺖ
ﺍﯾﻦ ﮐﻪ ﻧﺎﻣﺶ می‌برﯼ ﺧﻮﺩ ﺑﻨﺪﻩﺍﯼ ﻧﺎ ﻗﺎﺑﻞ ﺍﺳﺖ

ﭼﻮﻥ ﻧﺪﺍﺭﯼ ﺗﻮ ﺧﺪﺍ ﺍﯾﻨﮕﻮﻧﻪ ﻣﺠﻨﻮﻥ ﮔﺸﺘﻪﺍﯼ
می‌دﻫﻢ ﻓﺘﻮﺍ ﺯ ﺧﻮﺩ ﺍﺯ ﺩﯾﻦ ﺗﻮ ﺑﯿﺮﻭﻥ ﮔﺸﺘﻪﺍﯼ

ﮔﻔﺖ ﻣﺠﻨﻮﻥ: ﺷﯿﺦ ﺯﺍﻫﺪ ﺗﻮ ﺧﺪﺍﯾﺖ ﺩﯾﺪﻩﺍﯼ؟!
ﺩﺭ ﻓﻀﺎﯼ ﮔﺮﻡ ﺁﻏﻮﺷﺶ ﺩﻣﯽ ﺁﺳﻮﺩﻩﺍﯼ ... ؟

ﻣﻦ ﺧﺪﺍ ﺭﺍ ﺩﺭ ﺳﺮﺷﺖ ﭘﺎﮎ ﻟﯿﻼ ﺩﯾﺪﻩﺍﻡ،
ﮔﻮﺵ ﮐﻦ ﺯﺍﻫﺪ ﺑﺒﯿﻦ ﺍﻭ ﺭﺍ ﭼﻪ ﺯﯾﺒﺎ دیده ام

قامتی دارد که سرو از دیدنش
چهره ای که خرشید از خجالت سوخته

دیده گانش را چه گویم از عسل خوشرنگ تر
غنچه لب ها بسی از غنچه گل تنگ تر

اوصنم روشن تر از خرشید وماهش بنده است
دایما بر لعل لبش شراب خنده است

گفت مجنون تو با شیطان مجاور گشته ی
در نمازت کفر میگوی کافر گشته ای

گفت ای زاهد تو که از عشق حق دم میزنی
دم زعشق ذات حق این راز مبهم میزنی

بی نشان از عمق خاکی کی بالا میرسی
کی به عشق پاک تعالی می رسی

سالیان عمر بر زهد ریا پرداختی
صد نشان از حق تعالی بدیدی و یکی نشناختی


۰ نظر ۱۱ مرداد ۹۴ ، ۲۰:۴۷

حاصل سبز ترین باور من 

برگ زرد یست که از لای ورق های دلم میریزد 

مانده ام سخت غریب 

دیگر از سبزترین حادثه هم میترسم...


فهیمه علیزاده 

۰ نظر ۱۱ مرداد ۹۴ ، ۱۷:۰۷

با این که سخن به لطف آب است

کم گفتن هر سخن صواب است

آب ار چه همه زلال خیزد

از خوردن پر ملال خیزد

کم گوی و گزیده گوی چون در

تا ز اندک تو جهان شود پر

لاف از سخن چو در توان زد

آن خشت بود که پر توان زد


نظامی

۰ نظر ۱۱ مرداد ۹۴ ، ۱۳:۰۸

در ازل پرتو حسنت ز تجلی دم زد

عشق پیدا شد و آتش به همه عالم زد


جلوه‌ای کرد رخت دید ملک عشق نداشت

عین آتش شد از این غیرت و بر آدم زد


عقل می‌خواست کز آن شعله چراغ افروزد

برق غیرت بدرخشید و جهان برهم زد


مدعی خواست که آید به تماشاگه راز

دست غیب آمد و بر سینه نامحرم زد


دیگران قرعه قسمت همه بر عیش زدند

دل غمدیده ما بود که هم بر غم زد


جان علوی هوس چاه زنخدان تو داشت

دست در حلقه آن زلف خم اندر خم زد


حافظ آن روز طربنامه عشق تو نوشت

که قلم بر سر اسباب دل خرم ز‌د 


حافظ 

۰ نظر ۱۱ مرداد ۹۴ ، ۱۱:۵۰

دیروز در خیابان

زنی که چشمانش هیچ شباهتی به چشمان تو نداشت

لبخند زد به من

آهسته نزدیک شد

و با صدایی که هیچ شباهتی به صدای تو نداشت

صمیمانه پرسید :

ما یک دیگر را کجا دیده‌ایم ؟

در آن قصه‌ی ناتمام نبود ؟

نمی‌دانم ؛ چرا آن زن

ناگهان تو را به یادم آورد

و گفتم : چرا 

در آن قصه بود 


واهه آرمن

۰ نظر ۱۰ مرداد ۹۴ ، ۱۶:۰۳

ماه تابید و چو دید آن همه خاموش مرا

نرم بازآمد و بگرفت در آغوش مرا

گفت:« خاموش درین جا چه نشستی؟» گفتم:

بوی « محبوبه شب » می برَد از هوش مرا

بوی محبوبه شب، بوی جنون پرور عشق

وه، چه جادوست که از هوش بَرَد بوش مرا

بوی محبوبه شب، نغمه چنگی ست لطیف

که ز افلاک کند زمزمه در گوش مرا

بوی محبوبه شب همچو شرابی گیراست

مست و شیدا کند این جام پر از نوش مرا

بوی محبوبه شب جلوه جادویی اوست

آنکه کرده است به یکباره فراموش مرا


فریدون مشیری 

۰ نظر ۱۰ مرداد ۹۴ ، ۱۲:۵۵
نقش هایی که کشیدم در روز،

شب ز راه آمد و با دود اندود.

طرح هایی که فکندم در شب،

روز پیدا شد و با پنبه زدود...

 سهراب سپهری
۰ نظر ۱۰ مرداد ۹۴ ، ۰۱:۲۷

روزی ما دوباره کبوترهایمان را پیدا خواهیم کرد

و مهربانی دستِ زیبایی را خواهد گرفت.

 

 

روزی که کمترین سرود

بوسه است

و هر انسان

برای هر انسان

برادری‌ست.

روزی که دیگر درهای خانه‌شان را نمی‌بندند

قفل

افسانه‌یی‌ست

و قلب

برای زندگی بس است.

 

روزی که معنای هر سخن دوست‌داشتن است

تا تو به خاطرِ آخرین حرف دنبالِ سخن نگردی.

 

روزی که آهنگِ هر حرف، زندگی‌ست

تا من به خاطرِ آخرین شعر رنجِ جُست‌وجوی قافیه نبرم.

 

روزی که هر لب ترانه‌یی‌ست

تا کمترین سرود، بوسه باشد.

 

روزی که تو بیایی، برای همیشه بیایی

و مهربانی با زیبایی یکسان شود.

 

روزی که ما دوباره برای کبوترهایمان دانه بریزیم...

 

 

و من آن روز را انتظار می‌کشم

حتا روزی

که دیگر

نباشم.


احمد شاملو 

۰ نظر ۰۹ مرداد ۹۴ ، ۲۲:۳۸

روشن از پرتو رؤیت نظری نیست که نیست

منّت خاک درت بر بصری نیست که نیست

ناظر روی تو صاحب نظرانند آری

سرّ گیسوی تو در هیچ سری نیست که نیست

اشک غمّاز من ار سرخ برآمد چه عجب

خجل از کرده ی خود پرده دری نیست که نیست

تا به دامن ننشیند ز نسیمت گردی

سیل خیز از نظرم رهگذری نیست که نیست

تا دم از شام سر زلف تو هر جا نزند

با صبا گفت و شنیدم سحری نیست که نیست

من از این طالع شوریده به رنجم، ور نی

بهره مند از سر کویت دگری نیست که نیست

از حیای لب شیرین تو ای چشمه نوش

غرق آب و عرق اکنون شکری نیست که نیست

مصلحت نیست که از پرده برون افتد راز

ورنه در مجلس رندان خبری نیست که نیست

شیر در بادیه عشق تو روباه شود

آه ازین راه که در وی خطری نیست که نیست

آب چشمم که برو منّت خاک در تست

زیر صد منّت او خاک دری نیست که نیست

از وجود این قدرم نام و نشان هست که هست

ورنه از ضعف در آن جا اثری نیست که نیست

غیر از این نکته که حافظ ز تو ناخشنودست

در سراپای وجودت هنری نیست که نیست


حافظ

۰ نظر ۰۹ مرداد ۹۴ ، ۱۶:۵۹

کاش در دهکده عشق فراوانی بود

توی بازار صداقت کمی ارزانی یود 

کاش اگر گاه کمی لطف به هم میکردیم 

مختصر بود ولی ساده و پنهانی بود

کاش به حرمت دلهای مسافر هر شب 

روی شفاف تزین خاطره مهمانی بود 

کاش دریا کمی از درد خودش کم می کرد 

قرض می داد به ما هرچه پریشانی بود 

کاش به تشنگی پونه که پاسخ دادیم 

رنگ رفتار من و لحن تو انسانی بود 

مثل حافظ که پر از معجزه و الهامست 

کاش رنگ شب ما هم کمی عرفانی بود 

چه قدر شعر نوشتیم برای باران 

غافل از آن دل دیوانه که بارانی بود

کاش سهراب نمی رفت به این زودی ها 

دل پر از صحبت این شاعر کاشانی بود 

کاش دل ها پر افسانه ی نیما می شد 

و به یادش همه شب ماه چراغانی بود

کاش اسم همه دخترکان اینجا 

نام گلهای پر از شبنم ایرانی بود 

کاش چشمان پر از پرسش مردم کمتر 

غرق این زندگی سنگی و سیمانی بود 

کاش دنیای دل ما شبی از این شبها 

غرق هر چیز که می خواهی و می دانی بود

دل اگر رفت شبی کاش دعایی بکنیم 

راز این شعر همین مصرع پایانی بود...


مریم حیدزاده

۱ نظر ۰۹ مرداد ۹۴ ، ۱۲:۰۶

هست شب یک شبِ دم کرده و خاک

رنگِ رخ باخته است.

باد، نو باوه ی ابر، از بر کوه

سوی من تاخته است.


هست شب، همچو ورم کرده تنی گرم در استاده هوا،

هم ازین روست نمی بیند اگر گمشده ای راهش را.


با تنش گرم، بیابان دراز

مرده را ماند در گورش تنگ

به دل سوخته ی من ماند

به تنم خسته که می سوزد از هیبت تب!

هست شب. آری، شب.


نیما یوشیج 

۱ نظر ۰۹ مرداد ۹۴ ، ۰۲:۳۷

درین سرای بی کسی کسی به در نمی زند

به دشت پُر ملالِ ما پرنده پَر نمی زند


یکی ز شب گرفتگان چراغ بر نمی کُند

کسی به کوچه سارِ شب درِ سحر نمی زند


نشسته ام در انتظارِ این غبارِ بی سوار

دریغ کز شبی چنین سپیده سر نمی زند


گذرگهی ست پُر ستم که اندر او به غیرِ غم

یکی صلای آشنا به رهگذر نمی زند


دلِ خرابِ من دگر خراب تر نمی شود

که خنجرِ غمت ازین خراب تر نمی زند!


چه چشمِ پاسخ است ازین دریچه های بسته ات؟

برو که هیچ کس ندا به گوشِ کر نمی زند!


نه سایه دارم و نه بر، بیفکنندم و سزاست

اگر نه بر درختِ تر کسی تبر نمی زند


هوشنگ ابتهاج

۰ نظر ۰۹ مرداد ۹۴ ، ۰۱:۳۶