شاعرانه

اشعار زیبا؛ دفتر بهترین شعرهایی که خوانده‌ام

شاعرانه

اشعار زیبا؛ دفتر بهترین شعرهایی که خوانده‌ام

و گه گاهی
دو خط شعری
که گویای همه چیز است و
خود ناچیز...

من دلم می‌خواهد

خانه‌ای داشته باشم پُرِ دوست ،

کنج هر دیوارش

دوست‌هایم بنشینند آرام

گل بگو گل بشنو … ؛

هر کسی می‌خواهد

وارد خانه ی پر عشق و صفایم گردد

یک سبد بوی گل سرخ

به من هدیه کند .

شرط وارد گشتن 

شست و شوی دل‌هاست

شرط آن ، داشتن

 یک دل بی رنگ و ریاست …

 بر درش برگ گلی می‌کوبم

روی آن با قلم سبز بهار

می‌نویسم :ای یار

خانه‌ی ما اینجاست

تا که سهراب نپرسد دیگر

 خانه دوست کجاست؟ 


فریدون مشیری

(در پاسخ شعر نشانی سهراب سپهری)

۰ نظر ۲۳ مرداد ۹۴ ، ۰۲:۵۳

چشمــــمان بود به آییـــنه و آییـــنه شکست

گفته بودند بزرگان که حقیقت تلــــــــخ است


آدم از تلخـــــی این تجــــــربه ها می فهـــمد

که به زیبـــــــایی آییــــــــنه نباید دل بســــت


ناگــــــزیرم که به این فاجـــــــــــعه اقرار کنم:

خوابـــــهایی که ندیدم، به حقیقت پیــوست


کاری از دست دل سوخته ام ساخته نیست

قسمتم دربدری بود همین است که هست


در دلــــــم هر چه در و پنجــــره دیدم بستم

راه را بر هــمه چیز و هــمه کـــس باید بست


چمــــــدان بسته ام و عازم خــــلوت شده ام...

غـزل و

خلوت و

ســـیگار و

خدایی هم هست... 

۰ نظر ۲۳ مرداد ۹۴ ، ۰۰:۵۳

بر من گذشتی، سر بر نکــــــــردی

از عشق گفتم ، بـــــاور نکــــــــردی


دل را فــــــکندم ارزان بــه پــــــایت

سودای مهـرش در ســـــــر نکردی


گفتم گـــــلم را می‌بویی از لطف

حتی به قهرش پــــرپـــر نـــــکردی


دیدی ســبویی پــــــــر نوش دارم

باتشنگـــی‌ها لــــــب تـر نکـردی


هنگام مـستی شور‌آفــــرین بود

لطفی که با ما دیگر نکــــــــــردی


آتش گــــــرفتم چــون شاخ نارنج

گفتم: نظـر کن ! سر بر نکــــــردی


سیمین بهبهانی

۰ نظر ۲۲ مرداد ۹۴ ، ۱۵:۱۵

هان ای باد کجایی 

تو را ولوله ای نیست دگر...


کوچه تنهاست 

خموش است 

صدای خوش پر پر زدن چلچله ای نیست دگر... 


دیرگاهیست 

که از قاصدک بی سر و پا 

نشنیدم دروغی 

تو خود هر چه دروغ است بگو 

همه از پاکی و شوق 

همه از یکرنگی 

همه از عشق که در شهر سکوت 

به دروغین خبری شادم و هیچم گله ای نیست دگر...


 باز ای باد شتابان نگذر 

صحبتم نیمه تمام است هنوز 

حرف ها در قفس سینه نهانند هنوز 

غصه های دل در غربت من 

همه پاییزی و زردند بریزان و برو 

همه در خلوت این شهر بپیچان و برو 

برو ای باد برو 

هر چه که باید گفتم 

سخنی هم اگر مانده بجا حوصله ای نیست دگر... 


رحمانی شاهد

۰ نظر ۲۲ مرداد ۹۴ ، ۱۳:۴۶

رفت روزی زاهدی در آسیاب

آسیابان را صدا زد با عتاب


گفت دانی کیستم من گفت :نه

گفت نشناسی مرا ای رو سیه


این منم من زاهدی عالیمقام

در رکوع و درسجودم صبح وشام


ذکر یا قدوس ویا سبوح   من

برده تا پیش ملایک روح من


مستجاب الدعوه ام تنها وبس

عزت مارا نداند هیچ کس


هرچه خواهم از خدا آن میشود

بانفیرم زنده بی جان میشود


حال برخیز وبه خدمت کن شتاب

گندم آوردم برای آسیاب


زود این گندم درون دلو ریز

تا بخواهم از خدا باشی عزیز


آسیابت را کنم کاخی بلند

برتو پوشانم لباسی از پرند


صد غلام وصد کنیز خوبرو

میکنم امشب برایت آرزو


آسیابان گفت ای مردخدا

من کجا و آنچه میگویی کجا


چون که عمری را به همت زیستم

راغب یک کاخ و دربان نیستم


درمرامم هرکسی را حرمتیست

آسیابم هم همیشه نوبتیست


نوبتت چون شد کنم بار تو باز

خواه مومن باش و خواهی بی نماز


باز زاهد کرد فریاد و عتاب

کاسیابت برسرت سازم خراب


یک دعا گویم سقط گردد خرت

بر زمین ریزد همه بار و برت


آسیابان خنده زد ای مرد حق

از چه بر بیهوده می ریزی عرق


گر دعاهای تو می سازد مجاب

با دعایی گندم خود را بساب


پ.ن: درمورد شاعر این اثر، بسیاری به اشتباه منسوب به مولانا کردن که قطعا چنین نیست. ظاهرا شاعر جناب اقای ”مسیح اسدی پویا” هستند.

۳ نظر ۲۲ مرداد ۹۴ ، ۰۱:۳۶

ﺳﻨﮕﯿﻦ ﺗﺮ از ﮔﻮش ﻫﺎﯾﺶ

ﻣﺪال ﻫﺎی ﺑﺮ ﺳﯿﻨﻪ اش ﺑﻮد

ژﻧﺮال ﭘﯿﺮی ﮐﻪ ﯾﺎدش ﻧﻤﯽ آﻣﺪ

ﺳﺎل ﻫﺎ ﺑﺮای ﮐﺪام ﺟﻨﺎح ﺟﻨﮕﯿﺪﻩ اﺳﺖ

دﯾﺮوز ﻋﺼﺮ، ﻣﺮگ از ﭘﺸﺖ ﺳﺮ ﺻﺪاﯾﺶ ﮐﺮد

رﻓﺖ، ﻣﻘﺎﺑﻠﺶ اﯾﺴﺘﺎد

و ﻣﺪال ﻫﺎ ﮐﻼﻩ از ﺳﺮ ﻣﺮگ ﺑﺮداﺷﺘﻨﺪ

ﻣﺮگ ﺧﻢ ﺷﺪ

دﺳﺖ ﭘﯿﺮﻣﺮد را ﺑﻮﺳﯿﺪ

و ﺑﺎﻫﻢ از ﮐﺎدر ﺧﺎرج ﺷﺪﻧﺪ...


ﻟﯿﻼ ﮐﺮدﺑﭽﻪ

۰ نظر ۲۱ مرداد ۹۴ ، ۱۲:۱۷

ﻗﺮار ﻧﯿﺴﺖ اﺗﻔﺎق ﺧﺎﺻﯽ ﺑﯿﻔﺘﺪ

ﻧﻪ

ﻫﯿﭻ اﺗﻔﺎﻗﯽ ﻧﻤﯽ اﻓﺘﺪ

روزﻫﺎ

ﻫﻤﺎن ﻃﻮر ﺑﻪ رود ﺷﺐ ﻣﯽ رﯾﺰﻧﺪ

ﮐﻪ ﺷﺐ ﻫﺎ

ﺑﻪ ﺳﭙﯿﺪﻩ ی روز

ﻧﻪ ﭘﺮدﻩ ای ﺑﻪ ﻧﺎﮔﻬﺎن ﮐﺸﯿﺪﻩ ﻣﯽ ﺷﻮد

ﻧﻪ ﺳﺮاﻧﮕﺸﺖ ﺷﺎﺧﻪ ای

ﺑﻪ ﻫﻮای ﻣﺎﻩ ﻣﯽ ﺟﻨﺒﺪ...


و ﻧﻪ ﺗﻮ

از راﻩ ﻣﯽ رﺳﯽ!


رﺿﺎ ﮐﺎﻇﻤﯽ 

۰ نظر ۲۰ مرداد ۹۴ ، ۱۴:۱۷

باز باران،

اما، کو ترانه ؟

کو دو دست کودکانه ؟

کو نگاه عاشقانه ؟

کو سلامی بی بهانه ؟

دل شکسته، قد خمیده، آخر دنیا رسیده...

بی کسی، تنها رفیق است !

دل خوشی، با ما غریب است !

چشم در چشمان باران

هیچ کس، جز او نمانده...

از میان جمع یاران

باز باران

باز هم دستخوش به باران! 

۱ نظر ۱۹ مرداد ۹۴ ، ۲۲:۴۴

لحظه ی دیدار نزدیک است

باز من دیوانه ام، مستم

باز می لرزد، دلم، دستم

باز گویی در جهان دیگری هستم

های ! نخراشی به غفلت گونه ام را، تیغ

های ، نپریشی صفای زلفکم را، دست

و آبرویم را نریزی، دل

ای نخورده مست

لحظه ی دیدار نزدیک است


مهدی اخوان ثالث

۰ نظر ۱۹ مرداد ۹۴ ، ۱۴:۱۴

ماهی ها گریه شان دیده نمیشود

گرگ ها خوابشان

عقاب ها سقوطشان 

و انسانها درونشان...

۰ نظر ۱۸ مرداد ۹۴ ، ۱۷:۰۲

چه غریب ماندی ای دل! نه غمی ، نه غمگساری 

نه به انتظار یاری ، نه ز یار انتظاری 

غم اگر به کوه گویم بگریزد و بریزد 

که دگر بدین گرانی نتوان کشید باری 

چه چراغ چشم دارد از شبان و روزان 

که به هفت آسمانش نه ستاره ای ست باری 

دل من ! چه حیف بودی که چنین ز کار ماندی 

چه هنر به کار بندم که نماند وقت کاری 

نرسید آن ماهی که به تو پرتوی رساند 

دل آبگینه بشکن که نماند جز غباری 

همه عمر چشم بودم که مگر گلی بخندد 

دگر ای امید خون شو که فرو خلید خاری 

 سحرم کشیده خنجر که ، چرا شبت نکشته ست 

تو بکش که تا نیفتد دگرم به شب گذاری 

به سرشک همچو باران ز برت چه برخورم من ؟

که چو سنگ تیره ماندی همه عمر بر مزاری 

چو به زندگان نبخشی تو گناه زندگانی

بگذار تا بمیرد به بر تو زنده واری 

نه چنان شکست پشتم که دوباره سر بر آرم 

منم آن درخت پیری که نداشت برگ و باری 

سر بی پناه پیری به کنار گیر و بگذر 

که به غیر مرگ دیر نگشایدت کناری 

به غروب این بیابان بنشین غریب و تنها 

بنگر وفای یاران که رها کنند یاری


امیر هوشنگ ابتهاج

۰ نظر ۱۸ مرداد ۹۴ ، ۱۵:۱۰

و نترسیم از مرگ

مرگ پایان کبوتر نیست

مرگ وارونه یک زنجیره نیست

مرگ در ذهن اتاقی جاری است

مرگ در آب و هوای خوش اندیشه، نشیمن دارد

مرگ در ذات شب دهکده از صبح سخن میگویید

مرگ با خوشه انگور می آید به دهان

مرگ در حنجره سرخ گلو می خواند

مرگ مسئول قشنگ پر شاپرک است

مرگ گاهی ریحان می چیند

مرگ گاهی ودکا می نوشد

گاه در سایه نشسته است به ما می نگرد

 و همه میدانیم

ریه های لذت، پر اکسیژن مرگ است


سهراب سپهری 

۰ نظر ۱۸ مرداد ۹۴ ، ۰۲:۱۳

هر لحظه که تسلیمم

  در کارگه تقدیر

     آرامتر از آهو

        بی باک تر از شیرم


 هر لحظه که می کوشم

      در کار کنم تدبیر

         رنج از پی رنج آید

             زنجیر پی زنجیر ...

                                                                 

مولانا

۰ نظر ۱۷ مرداد ۹۴ ، ۱۳:۱۳

واعظــــــی پرسید از فرزند خویش          

هیج می دانی مسلمانی به چیست؟

صدق و بی آزاری و خدمت به خلق          

هم عبادت هم کلیـــــد زندگیســــت

گفت زین معیار انــــــدر شهــــــرما      

یک مسلمان هست آن هم ارمنیست!


پروین اعتصامی

۱ نظر ۱۶ مرداد ۹۴ ، ۱۷:۵۱

دﺳﺖ ﺑﺮدار ازﯾﻦ ﻫﯿﮑﻞ ﻏﻢ 

ﮐﻪ ز وﯾﺮاﻧﯽ ﺧﻮﯾﺶ اﺳﺖ آﺑﺎد 

دﺳﺖ ﺑﺮدار ﮐﻪ ﺗﺎرﯾﮑﻢ و ﺳﺮد 

ﭼﻮن ﻓﺮو ﻣﺮدﻩ ﭼﺮاغ از دم ﺑﺎد 

دﺳﺖ ﺑﺮدار، ز ﺗﻮ در ﻋﺠﺒﻢ 

ﺑﻪ در ﺑﺴﺘﻪ ﭼﻪ ﻣﯽ ﮐﻮﺑﯽ ﺳﺮ 

ﻧﯿﺴﺖ، ﻣﯽ داﻧﯽ، در ﺧﺎﻧﻪ ﮐﺴﯽ 

ﺳﺮ ﻓﺮو ﻣﯽ ﮐﻮﺑﯽ ﺑﺎز ﺑﻪ در 

زﻧﺪﻩ، اﯾﻦ ﮔﻮﻧﻪ ﺑﻪ ﻏﻢ 

ﺧﻔﺘﻪ ام در ﺗﺎﺑﻮت 

ﺣﺮﻓﻬﺎ دارم در دل 

ﻣﯽ ﮔﺰم ﻟﺐ ﺑﻪ ﺳﮑﻮت 

دﺳﺖ ﺑﺮدار ﮐﻪ ﮔﺮ ﺧﺎﻣﻮﺷﻢ 

ﺑﺎ ﻟﺒﻢ ﻫﺮ ﻧﻔﺴﯽ ﻓﺮﯾﺎد اﺳﺖ...


احمد شاملو‌ 

۱ نظر ۱۶ مرداد ۹۴ ، ۱۳:۲۰

تو نیستی

و هنوز مورچه ها

                   شیار گندم را دوست دارند

و چراغ هواپیما

                    در شب دیده می شود

عزیزم

هیچ قطاری وقتی گنجشکی را زیر می گیرد

                                          از ریل خارج نمی شود .

و من

         گوزنی که می خواست

                                 با شاخ هایش قطاری را نگه دارد.

 

غلامرضا بروسان

۰ نظر ۱۶ مرداد ۹۴ ، ۰۱:۳۳

نمی‌خواهم نگرانت کنم امّا

هنوز زنده‌ام 

و این روزها هربار حواسم را پرت کرده‌ام در خیابان

بوق اولین ماشین، عقب‌عقبم رانده است


نمی‌خواهم نگرانت کنم امّا

این شب‌ها  هربار

ناامیدی مرا به پشت بامِ خانه رسانده است

با احتیاط پله‌ها را

یکی

یکی

یکی 

پایین آمده‌ام

با اینکه می‌دانستم در من

دیگر چیزی برای شکستن نمانده است


این شب‌ها روی پیشانی‌ام

جای روییدنِ شاخ می‌خارد و

پوستم این شب‌ها زبر و خشن شده است

و تو از شکوه کرگدن شدن چه می‌دانی؟


و بر این سیارهء خاکی موجوداتی هستند

که سرانجام فهمیده‌اند

بی‌عشق می‌شود زنده ماند

موجودات عجیبی

که بی‌آنکه کسی جایی نگرانشان باشد

با احتیاط از خیابان عبور می‌کنند

پله‌ها را دست‌به‌نرده پایین می‌آیند

و صبح‌ها در پارک می‌دوند

موجودات باشکوهی

که اگر خوب به سخت‌جانی چشم‌هایشان خیره شوی، می‌فهمی

هنوز نسل دایناسورها منقرض نشده است -


نمی‌خواهم نگرانت کنم

نمی‌خواهم نگرانت کنم امّا 

امّا

نداشتنت را بلد شده‌ام

و مثل کودکی که سرانجام فهمیده است

تمام آنانچه در تاریکی‌ست

همان‌هاست که در روشنایی‌ست،

به خیانتِ دست‌های تو فکر می‌کنم

که تمام این سال‌ها

چراغ‌ها را

خاموش نگه داشته بودند


لیلاکردبچه

۱ نظر ۱۵ مرداد ۹۴ ، ۱۹:۲۹

گه ملحد و گه دهری و کافر باشد

گه دشمن خلق و فتنه پرور باشد

باید بچشد عذاب تنهایی را 

مردی که ز عصر خود فراتر باشد


شفیعی کدکنی 

۲ نظر ۱۵ مرداد ۹۴ ، ۱۵:۱۸

باید خریدارم شوی تا من خریدارت شوم 

وز جان و دل یارم شوی تا عاشق زارت شوم 

من نیستم چون دیگران بازیچه بازیگران 

اول به دام آرم ترا وآنگه گرفتارت شوم 


رهی معیری 

۰ نظر ۱۵ مرداد ۹۴ ، ۱۴:۰۹

می‌خواهمت چنان که شب خسته خواب را 

می‌جویمت چنان که لب تشنه آب را


محو توام چنان که ستاره به چشم صبح

یا شبنم سپیده‌دمان آفتاب را


بی‌تابم آن چنان که درختان برای باد

یا کودکان خفته به گهواره تاب را


بایسته‌ای چنان که تپیدن برای دل

یا آن چنان که بال پریدن عقاب را


حتی اگر نباشی، می‌آفرینمت 

چونان که التهاب بیابان سراب را


ای خواهشی که خواستنی تر ز پاسخی

با چون تو پرسشی چه نیازی جواب را


قیصر امین‌پور 

۱ نظر ۱۴ مرداد ۹۴ ، ۲۲:۱۲