سکوت را میپذیرم
اگر بدانم
روزی با تو سخن خواهم گفت
تیره بختی را میپذیرم
اگر بدانم
روزی چشمهای تو را خواهم سرود
مرگ را میپذیرم
اگر بدانم
روزی تو خواهی فهمید
که دوستت دارم
جبران خلیل جبران
سکوت را میپذیرم
اگر بدانم
روزی با تو سخن خواهم گفت
تیره بختی را میپذیرم
اگر بدانم
روزی چشمهای تو را خواهم سرود
مرگ را میپذیرم
اگر بدانم
روزی تو خواهی فهمید
که دوستت دارم
جبران خلیل جبران
دستم را داغ می گذارم
که نبینمت دیگر ،
تو اما هرشب
داغم را تازه می کنی ...
کامران رسول زاده
آسماناش را گرفته تنگ در آغوش
ابربا آن پوستین سرد نمناکاش
باغ بی برگی،
روز و شب تنهاست
با سکوت پاک غمناکاش
ساز او باران، سرودش باد
جامهاش شولای عریانیست
ور جز ایناش جامهای باید
بافته بس شعلهی زر تار پودش باد
گو بروید نه نروید
هر چه در هر جا
که خواهد یا نمیخواهد
باغبان و رهگذاری نیست
باغ نومیدان چشم در راه بهاری نیست
گر ز چشماش پرتو گرمی نمیتابد
ور به رویاش برگ لبخندی نمیروید
باغ بیبرگی که میگوید که زیبا نیست
باغ بیبرگی
داستان از میوه های سر به گردونسای
اینک خفته در تابوت پست خاک میگوید
باغ بی برگی
خندهاش خونیست اشکآمیز
جاودان بر اسب یال افشان زردش
میچمد در آن
پادشاه فصلها، پاییز.
مهدی اخوان ثالث
به دیدام بیا هر شب
به دیدارم بیا هر شب،
در این تنهاییِ تنها و تاریکِ خدا مانند،
دلم تنگ است
بیا ای روشن، ای روشن تر از لبخند.
شبـم را روز کن در زیر سر پوش سیاهی ها.
دلم تنگ است؛
بیا بنگر، چه غمگین و غریبانه،
در این ایوان سر پوشیده، وین تالاب مالامال
دلی خوش کرده ام با این پرستوها و ماهی ها
و این نیلوفر آبی و این تالاب مهتابی
بیا، ای هم گناهِ من در این برزخ
بهشتم نیز و هم دوزخ
به دیدارم بیا، ای هم گناه، ای مهربان من،
که اینان زود می پوشند رو در خواب های بی گناهی ها
و من می مانم و بیداد بی خوابی
در این ایوان سر پوشیده ی متروک،
شب افتاده ست و در تالابِ من دیری ست،
که در خوابند آن نیلوفر آبی و ماهی ها، پرستوها،
بیا امشب که بس تاریک و تنهایم
بیا ای روشنی، امّا بپوشان روی
که می ترسم تو را خورشید پندارند
وَ می ترسم همه از خواب بر خیزند
و می ترسم که چشم از خواب بردارند
نمی خواهم ببیند هیچ کس ما را
نمیخواهم بداند هیچ کس ما را
و نیلوفر که سر بر می کشد از آب؛
پرستوها که با پرواز و با آواز،
و ماهی ها که با آن رقص غوغایی؛
نمی خواهم بفهمانند بیدارند
شب افتاده ست و من تنها و تاریکم
و در ایوان و در تالاب من دیری ست در خوابند،
پرستوها و ماهی ها و آن نیلوفر آبی.
بیا ای مهربان با من!
بیا ای یاد مهتابی!
مهدی اخوان ثالث
دلش خواست می رود...
میرود!
آدم که نیست خسته شود، بتمرگد
بشیند برایِ خودش چای بریزد
سیگار بکشد...
میرود!
گاهی به دور میرود گاهی به درد
گاهی به شادی کنارِ تو چنباتمه میزند
گاهی به دلخوری برایِ تو ساز را، ناکوک میزند...
میرود!
حالش که جا باشد حالِ تو را جا میآورد
برایِ تو شال میخرد
شعر میبافد
برایِ تو از هوایِ خوشِ رنگ میگوید
تو را به نام صدا میزند
کیف میکند...
میرود!
فکر،
هر جایِ تو دلش خواست میرود...
افشین صالحی
زن دم درگاه بود
با بدنی از همیشه.
رفتم نزدیک:
چشم ، مفصل شد.
حرف بدل شد به پر، به شور، به اشراق.
سایه بدل شد به آفتاب.
رفتم قدری در آفتاب بگردم.
دور شدم در اشاره های خوشایند:
رفتم تا وعده گاه کودکی و شن ،
تا وسط اشتباه های مفرح،
تا همه چیزهای محض.
رفتم نزدیک آب های مصور،
پای درخت شکوفه دار گلابی
با تنه ای از حضور.
نبض می آمیخت با حقایق مرطوب.
حیرت من با درخت قاتی می شد.
دیدم در چند متری ملکوتم.
دیدم قدری گرفته ام.
انسان وقتی دلش گرفت
از پی تدبیر می رود.
من هم رفتم.
رفتم تا میز،
تا مزه ماست، تا طراوت سبزی .
آنجا نان بود و استکان و تجرع:
حنجره می سوخت در صراحت ودکا.
باز که گشتم،
زن دم درگاه بود
با بدنی از همیشه ها جراحت.
حنجره جوی آب را
قوطی کنسرو خالی
زخمی می کرد.
سهراب سپهری
من از اینجا خواهم رفت
و فرقی هم نمیکند
که فانوسی داشته باشم یا نه
کسی که میگریزد
از گم شدن نمیترسد
رسول یونان
عیب رندان مکن ای زاهد پاکیزه سرشت
که گناه دگران بر تو نخواهند نوشت
من اگر نیکم و گر بد تو برو خود را باش
هر کسی آن درود عاقبت کار که کشت
همه کس طالب یارند چه هشیار و چه مست
همه جا خانه عشق است چه مسجد چه کنشت
سر تسلیم من و خشت در میکدهها
مدعی گر نکند فهم سخن گو سر و خشت
ناامیدم مکن از سابقه لطف ازل
تو پس پرده چه دانی که که خوب است و که زشت
نه من از پرده تقوا به درافتادم و بس
پدرم نیز بهشت ابد از دست بهشت
حافظا روز اجل گر به کف آری جامی
یک سر از کوی خرابات برندت به بهشت
حافظ
آدم ها تمام نمی شوند
آدم ها نیمه شب
با همه ی آنچه در پسِ ذهن تو
برایت باقی گذاشته اند،
به تو هجوم می آورند!
هرتا مولر
نمی شود که تو باشی
شعر هم باشد
نمی شود که تو باشی
ترانه هم باشد
نمی شود که شب هنگام
عطر نگاه تو باشد
«محبوبه های شب» هم باشند
نمی شود که تو باشی
من عاشق تو نباشم
نمی شود که تو باشی
درست همینطور که هستی
و من
هزار بار خوب تر از این باشم
و باز
هزار بار
عاشق تو نباشم
نمی شود
می دانم
نمی شود که بهار از تو سبزتر باشد
نادر ابراهیمی
تو دریایی و من ماهی تنها
چه دورِ دوره این ساحل، ز دریا
دلم دریایی از شوق رسیدن
شنا در آسمان، آبی پریدن
کجای جنگل از بوی تو خالی است
همان جا بوی گل های خیالیست
در آن شب ها که می روید، گل نور
که می آید، نوای بلبل دور
زن چوپانیم، سر در گریبان
که می خوانم در اشکم، قصه شور
دلم ابر غم و یاد تو باران
بتاب ای مه به ساق سبزه زاران
چه میشد ابری از آغوش بود و
به چشمت شعله ای خاموش بود و
تو آتش بودی و من ساق افرا
به شب می سوختم تا صبح رویا
چه می شد ماه من مهتاب باشی
چو رویا در امیدم خواب باشی
به خط پنجه ام نقش تو پیدا
به لبهایم تبی بی تاب باشی...
محمد ابراهیم جعفری
کاش امشب
تمام برق های شهر...
مثل تو بروند!
گریه مرد
دیدن ندارد...
ای که میگویی مسلمان باش و مِی خواری مکن
ای که خود گفتی مکن مِی خوارگی ، آری مکن
هرچه میخواهی بکن اما ریا کاری مکن
مِی بخور منبر بسوزان مردم آزاری مکن
مردمان را غرق اندوهی که خود داری مکن
خود گرفتاری و مردم را گرفتارِ گرفتاری مکن
من خوشم، شادم، نمی خواهم جز این کاری کنم
من نمیخواهم بجای خوش بُدن زاری کنم
زاهدا خوش باش و خندان، پیش ما زاری مکن
مِی بخور منبر بسوزان مردم آزاری مکن...
پرواز همای
من صبورم اما
بی دلیل از قفس کهنه ی شب می ترسم
بی دلیل از همه ی تیرگی رنگ غروب
و چراغی که تو را از شب متروک دلم دور کند
من صبورم اما
آه!
این بغض گران
صبر چه می داند چیست...
حمید مصدق
ﺩﯾﺪ ﻣﺠﻨﻮﻥ ﺭﺍ ﯾﮑﯽ ﺻﺤﺮﺍ ﻧﻮﺭﺩ
ﺩﺭ ﻣﯿﺎﻥ ﺑﺎﺩﯾﻪ ﺑﻨﺸﺴﺘﻪ ﻓﺮﺩ
ﮐﺮﺩﻩ ﺻﻔﺤﻪ ﺭﯾﮓ ﻭﺍﻧﮕﺸﺘﺎﻥ ﻗﻠﻢ
ﻣﯿﺰﻧﺪ ﺑﺎ ﺍﺷﮏ ﺧﻮﻧﯿﻦ ﺍﯾﻦ ﺭﻗﻢ
ﮔﻔﺖ ﺍﯼ ﻣﺠﻨﻮﻥ ﺷﯿﺪﺍ ﭼﯿﺴﺖ ﺍﯾﻦ
ﻣﯿﻨﻮﯾﺴﯽ ﻧﺎﻣﻪ ﺑﻬﺮ ﮐﯿﺴﺖ ﺍﯾﻦ
ﮐﯽ ﺑﻪ ﻟﻮﺡ ﺭﯾﮓ ﺑﺎﻗﯽ ﻣﺎﻧﺪﺵ
ﺗﺎ ﮐﺲ ﺩﯾﮕﺮ ﭘﺲ ﺍﺯ ﺗﻮ ﺧﻮﺍﻧﺪﺵ
ﮔﻔﺖ ﻣﺸﻖ ﻧﺎﻡ ﻟﯿﻠﯽ ﻣﯿﮑﻨﻢ
ﺧﺎﻃﺮ ﺧﻮﺩ ﺭﺍ ﺗﺴﻠﯽ ﻣﯿﮑﻨﻢ
ﻣﯿﻨﻮﯾﺴﻢ ﻧﺎﻣﺶ ﺍﻭﻝ ﻭﺯ ﻗﻔﺎ
ﻣﯿﻨﮕﺎﺭﻡ ﻧﺎﻣﻪ ﻋﺸﻖ ﻭ ﻭﻓﺎ
ﻧﯿﺴﺖ ﺟﺰ ﻧﺎﻣﯽ ﺍﺯ ﺍﻭ ﺩﺳﺖ ﻣﻦ
ﺯﺍﻥ ﺑﻠﻨﺪﯼ ﯾﺎﻓﺖ ﻗﺪﺭ ﭘﺴﺖ ﻣﻦ
ﻧﺎ ﭼﺸﯿﺪﻩ ﺟﺮﻋﻪ ﺍﯼ ﺍﺯ ﺟﺎﻡ ﺍﻭ
ﻋﺸﻖ ﺑﺎﺯﯼ ﻣﯿﮑﻨﻢ ﺑﺎ ﻧﺎﻡ ﺍﻭ
عبدالرحمن جامی
جهان را به شاعران بسپارید
مطمئن باشید سربازان ترانه می خوانند و
عاشق می شوند
و تفنگ ها سر بر قبضه می گذارند و
بیدار نمی شوند...
محمدرضا عبدالملکیان
غنچه خندید ولی باغ به این خنده گریست
غنچه آنروز ندانست که این گریه زچیست
باغبان آمد ویک یک همه گلها را چید
باغ عریان شد و دیدند که ازگل خالیست
باغ پرسید چه سودی بری از چیدن گل؟
گفت پژمردگی اش را نتوانم نگریست
گریه ی باغ از آن بود که او میدانست
غنچه گرگل بشود هستی او گردد نیست
رسم تقدیر چنین است و چنان خواهد بود
می رود عمر ولی خنده به لب باید زیست
عصایِ موسی
نفسِ عیسی
قرآنِ محمّد
و حالا
چشم های "تو"
خدا دست بردار نیست!
این بار
نمی شود ایمان نیاورد...!
گر من ز می مغانه مستم، هستم
گر کافر و گبر و بت پرستم، هستم
هر طایفه ای بمن گمانی دارد
من زان خودم، چنانکه هستم، هستم
خیام