شاعرانه

اشعار زیبا؛ دفتر بهترین شعرهایی که خوانده‌ام

شاعرانه

اشعار زیبا؛ دفتر بهترین شعرهایی که خوانده‌ام

و گه گاهی
دو خط شعری
که گویای همه چیز است و
خود ناچیز...

سکوت را می‌پذیرم

اگر بدانم

روزی با تو سخن خواهم گفت


تیره بختی را می‌پذیرم

اگر بدانم

روزی چشم‌های تو را خواهم سرود


مرگ را می‌پذیرم

اگر بدانم

روزی تو خواهی فهمید

که دوستت دارم 


جبران خلیل جبران

۰ نظر ۰۵ شهریور ۹۴ ، ۲۲:۵۰

دستم را داغ می گذارم

که نبینمت دیگر ،

تو اما هرشب

داغم را تازه می کنی ...


 کامران رسول زاده 

۱ نظر ۰۵ شهریور ۹۴ ، ۱۴:۴۷

آسمان‌اش را گرفته تنگ در آغوش

ابربا آن پوستین سرد نمناک‌اش

باغ بی برگی،

روز و شب تنهاست

با سکوت پاک غمناک‌اش

ساز او باران، سرودش باد

جامه‌اش شولای عریانی‌ست

ور جز این‌اش جامه‌ای باید

بافته بس شعله‌ی زر تار پودش باد

گو‌ بروید نه نروید

 هر چه در هر جا

 که خواهد یا نمی‌خواهد

باغبان و رهگذاری نیست

باغ نومیدان چشم در راه بهاری نیست

گر ز چشم‌اش پرتو گرمی نمی‌تابد

ور به روی‌اش برگ‌ لبخندی نمی‌روید

باغ بی‌برگی که می‌گوید که زیبا نیست

باغ بی‌برگی

داستان از میوه های سر به گردونسای 

اینک خفته در تابوت پست خاک می‌گوید

باغ بی برگی

خنده‌اش خونی‌ست اشک‌آمیز

جاودان بر اسب یال افشان زردش

می‌چمد در آن

پادشاه فصل‌ها، پاییز.


مهدی اخوان ثالث

۰ نظر ۰۴ شهریور ۹۴ ، ۱۹:۰۷

به دیدام بیا هر شب

به دیدارم بیا هر شب،

در این تنهاییِ تنها و تاریکِ خدا مانند، 

دلم تنگ است

بیا ای روشن، ای روشن تر از لبخند.

شبـم را روز کن در زیر سر پوش سیاهی ها.


دلم تنگ است؛ 

بیا بنگر، چه غمگین و غریبانه،

در این ایوان سر پوشیده، وین تالاب مالامال

دلی خوش کرده ام با این پرستوها و ماهی ها

و این نیلوفر آبی و این تالاب مهتابی

بیا، ای هم گناهِ من در این برزخ

بهشتم نیز و هم دوزخ


به دیدارم بیا، ای هم گناه، ای مهربان من،

که اینان زود می پوشند رو در خواب های بی گناهی ها

و من می مانم و بیداد بی خوابی

در این ایوان سر پوشیده ی متروک،

شب افتاده ست و در تالابِ من دیری ست،

که در خوابند آن نیلوفر آبی و ماهی ­ها، پرستوها،

بیا امشب که بس تاریک و تنهایم

بیا ای روشنی، امّا بپوشان روی

که می ترسم تو را خورشید پندارند

وَ می ترسم همه از خواب بر خیزند

و می ترسم که چشم از خواب بردارند

نمی خواهم ببیند هیچ کس ما را

نمیخواهم بداند هیچ کس ما را

و نیلوفر که سر بر می ­کشد از آب؛

پرستوها که با پرواز و با آواز،

و ماهی ها که با آن رقص غوغایی؛

نمی خواهم بفهمانند بیدارند

شب افتاده ست و من تنها و تاریکم

و در ایوان و در تالاب من دیری ست در خوابند،

پرستوها و ماهی ها و آن نیلوفر آبی.

بیا ای مهربان با من!

بیا ای یاد مهتابی!


مهدی اخوان ثالث 

۰ نظر ۰۴ شهریور ۹۴ ، ۱۴:۰۲

دلش خواست می رود...

می‌رود!


آدم که نیست خسته شود، بتمرگد

بشیند برایِ خودش چای بریزد

سیگار بکشد...


می‌رود!


گاهی به دور می‌رود گاهی به درد


گاهی به شادی کنارِ تو چنباتمه می‌زند


گاهی به دلخوری برایِ تو ساز را، ناکوک می‌زند...


می‌رود!


حالش که جا باشد حالِ تو را جا می‌آورد

برایِ تو شال می‌خرد

شعر می‌بافد

برایِ تو از هوایِ خوشِ رنگ می‌گوید


تو را به نام  صدا می‌زند

کیف می‌کند...


می‌رود!


فکر،

هر جایِ تو دلش خواست می‌رود...


افشین صالحی

۰ نظر ۰۳ شهریور ۹۴ ، ۱۴:۲۱

زن دم درگاه بود

با بدنی از همیشه.

رفتم نزدیک:

چشم ، مفصل شد.

حرف بدل شد به پر، به شور، به اشراق.

سایه بدل شد به آفتاب.

رفتم قدری در آفتاب بگردم.

دور شدم در اشاره های خوشایند:

رفتم تا وعده گاه کودکی و شن ،

تا وسط اشتباه های مفرح،

تا همه چیزهای محض.

رفتم نزدیک آب های مصور،

پای درخت شکوفه دار گلابی

با تنه ای از حضور.

نبض می آمیخت با حقایق مرطوب.

حیرت من با درخت قاتی می شد.

دیدم در چند متری ملکوتم.

دیدم قدری گرفته ام.

انسان وقتی دلش گرفت

از پی تدبیر می رود.

من هم رفتم.

رفتم تا میز،

تا مزه ماست، تا طراوت سبزی .

آنجا نان بود و استکان و تجرع:

حنجره می سوخت در صراحت ودکا.

باز که گشتم،

زن دم درگاه بود

با بدنی از همیشه ها جراحت.

حنجره جوی آب را

قوطی کنسرو خالی

زخمی می کرد. 


سهراب سپهری

۰ نظر ۰۳ شهریور ۹۴ ، ۰۲:۳۶

من از این‌جا خواهم رفت

و فرقی هم نمی‌کند

که فانوسی داشته باشم یا نه

کسی که می‌گریزد

از گم شدن نمی‌ترسد


رسول یونان

۰ نظر ۰۲ شهریور ۹۴ ، ۱۳:۱۶

عیب رندان مکن ای زاهد پاکیزه سرشت

که گناه دگران بر تو نخواهند نوشت


من اگر نیکم و گر بد تو برو خود را باش

هر کسی آن درود عاقبت کار که کشت


همه کس طالب یارند چه هشیار و چه مست

همه جا خانه عشق است چه مسجد چه کنشت


سر تسلیم من و خشت در میکده‌ها

مدعی گر نکند فهم سخن گو سر و خشت


ناامیدم مکن از سابقه لطف ازل

تو پس پرده چه دانی که که خوب است و که زشت


نه من از پرده تقوا به درافتادم و بس

پدرم نیز بهشت ابد از دست بهشت


حافظا روز اجل گر به کف آری جامی

یک سر از کوی خرابات برندت به بهشت


حافظ

۱ نظر ۰۱ شهریور ۹۴ ، ۱۶:۵۶

آدم ها تمام نمی شوند

آدم ها نیمه شب

با همه ی آنچه در پسِ ذهن تو

برایت باقی گذاشته اند،

به تو هجوم می آورند!


هرتا مولر

۰ نظر ۰۱ شهریور ۹۴ ، ۱۴:۱۲

نمی شود که تو باشی

شعر هم باشد

نمی شود که تو باشی

ترانه هم باشد

نمی شود که شب هنگام

عطر نگاه تو باشد

«محبوبه های شب» هم باشند


نمی شود که تو باشی

من عاشق تو نباشم

نمی شود که تو باشی

درست همینطور که هستی

و من

هزار بار خوب تر از این باشم

و باز

هزار بار

عاشق تو نباشم


نمی شود

می دانم

نمی شود که بهار از تو سبزتر باشد


نادر ابراهیمی

۰ نظر ۳۱ مرداد ۹۴ ، ۲۳:۴۱

تو دریایی و من ماهی تنها

چه دورِ دوره این ساحل، ز دریا

 

دلم دریایی از شوق رسیدن

 شنا در آسمان، آبی پریدن

 

 کجای جنگل از بوی تو خالی است

همان جا بوی گل های خیالیست

 

در آن شب ها که می روید، گل نور

که می آید، نوای بلبل دور

 

زن چوپانیم، سر در گریبان

که می خوانم در اشکم، قصه شور

 

دلم ابر غم و یاد تو باران

بتاب ای مه به ساق سبزه زاران

 

چه میشد ابری از آغوش بود و

به چشمت شعله ای خاموش بود و

 

تو آتش بودی و من ساق افرا

به شب می سوختم تا صبح رویا

 

چه می شد ماه من مهتاب باشی

چو رویا در امیدم خواب باشی

 

به خط پنجه ام نقش تو پیدا

به لبهایم تبی بی تاب باشی...

 

محمد ابراهیم جعفری

۵ نظر ۳۱ مرداد ۹۴ ، ۲۲:۴۰

کاش امشب

تمام برق های شهر...

مثل تو بروند!


گریه مرد

دیدن ندارد...

۱ نظر ۳۱ مرداد ۹۴ ، ۱۸:۳۱

ای که میگویی مسلمان باش و مِی خواری مکن

ای که خود گفتی مکن مِی خوارگی ، آری مکن 


هرچه میخواهی بکن اما ریا کاری مکن

مِی بخور منبر بسوزان مردم آزاری مکن


مردمان را غرق اندوهی که خود داری مکن

خود گرفتاری و مردم را گرفتارِ گرفتاری مکن


من خوشم، شادم، نمی خواهم جز این کاری کنم

من نمی‌خواهم بجای خوش بُدن زاری کنم


زاهدا خوش باش و خندان، پیش ما زاری مکن

مِی بخور منبر بسوزان مردم آزاری مکن...


پرواز همای 

۴ نظر ۲۹ مرداد ۹۴ ، ۰۳:۰۱

من صبورم اما

بی دلیل از قفس کهنه ی شب می ترسم

بی دلیل از همه ی تیرگی رنگ غروب

و چراغی که تو را از شب متروک دلم دور کند

من صبورم اما

آه!

این بغض گران

صبر چه می داند چیست...


حمید مصدق

۰ نظر ۲۸ مرداد ۹۴ ، ۰۱:۰۴

ﺩﯾﺪ ﻣﺠﻨﻮﻥ ﺭﺍ ﯾﮑﯽ ﺻﺤﺮﺍ ﻧﻮﺭﺩ

ﺩﺭ ﻣﯿﺎﻥ ﺑﺎﺩﯾﻪ ﺑﻨﺸﺴﺘﻪ ﻓﺮﺩ

ﮐﺮﺩﻩ ﺻﻔﺤﻪ ﺭﯾﮓ ﻭﺍﻧﮕﺸﺘﺎﻥ ﻗﻠﻢ

ﻣﯿﺰﻧﺪ ﺑﺎ ﺍﺷﮏ ﺧﻮﻧﯿﻦ ﺍﯾﻦ ﺭﻗﻢ

ﮔﻔﺖ ﺍﯼ ﻣﺠﻨﻮﻥ ﺷﯿﺪﺍ ﭼﯿﺴﺖ ﺍﯾﻦ

ﻣﯿﻨﻮﯾﺴﯽ ﻧﺎﻣﻪ ﺑﻬﺮ ﮐﯿﺴﺖ ﺍﯾﻦ

ﮐﯽ ﺑﻪ ﻟﻮﺡ ﺭﯾﮓ ﺑﺎﻗﯽ ﻣﺎﻧﺪﺵ

ﺗﺎ ﮐﺲ ﺩﯾﮕﺮ ﭘﺲ ﺍﺯ ﺗﻮ ﺧﻮﺍﻧﺪﺵ

ﮔﻔﺖ ﻣﺸﻖ ﻧﺎﻡ ﻟﯿﻠﯽ ﻣﯿﮑﻨﻢ

ﺧﺎﻃﺮ ﺧﻮﺩ ﺭﺍ ﺗﺴﻠﯽ ﻣﯿﮑﻨﻢ

ﻣﯿﻨﻮﯾﺴﻢ ﻧﺎﻣﺶ ﺍﻭﻝ ﻭﺯ ﻗﻔﺎ

ﻣﯿﻨﮕﺎﺭﻡ ﻧﺎﻣﻪ ﻋﺸﻖ ﻭ ﻭﻓﺎ

ﻧﯿﺴﺖ ﺟﺰ ﻧﺎﻣﯽ ﺍﺯ ﺍﻭ ﺩﺳﺖ ﻣﻦ

ﺯﺍﻥ ﺑﻠﻨﺪﯼ ﯾﺎﻓﺖ ﻗﺪﺭ ﭘﺴﺖ ﻣﻦ

ﻧﺎ ﭼﺸﯿﺪﻩ ﺟﺮﻋﻪ ﺍﯼ ﺍﺯ ﺟﺎﻡ ﺍﻭ

ﻋﺸﻖ ﺑﺎﺯﯼ ﻣﯿﮑﻨﻢ ﺑﺎ ﻧﺎﻡ ﺍﻭ

 

عبدالرحمن‌ جامی 

۱ نظر ۲۷ مرداد ۹۴ ، ۱۶:۴۰

جهان را به شاعران بسپارید

مطمئن باشید سربازان ترانه می خوانند و

عاشق می شوند

و تفنگ ها سر بر قبضه می گذارند و

بیدار نمی شوند...


محمدرضا عبدالملکیان

۰ نظر ۲۷ مرداد ۹۴ ، ۰۱:۳۷
تو به من خندیدی و نمی دانستی
من به چه دلهره از باغچه همسایه سیب را دزدیدم
باغبان از پی من تند دوید
سیب را دست تو دید
غضب آلود به من کرد نگاه
سیب دندان زده از دست تو افتاد به خاک
و تو رفتی و هنوز،
سالهاست که در گوش من آرام آرام
خش خش گام تو تکرار کنان می دهد آزارم
و من اندیشه کنان غرق در این پندارم
که چرا باغچه کوچک ما سیب نداشت

حمید مصدق
——————————

من به تو خندیدم
چون که می دانستم
تو به چه دلهره از باغچه ی همسایه سیب را دزدیدی
پدرم از پی تو تند دوید
و نمی دانستی باغبان باغچه همسایه
پدر پیر من است
من به تو خندیدم
تا که با خنده خود پاسخ عشق تو را خالصانه بدهم
بغض چشمان تو لیک
لرزه انداخت به دستان من و
سیب دندان زده از دست من افتاد به خاک
دل من گفت: برو
چون نمی خواست به خاطر بسپارد
گریه تلخ تو را
و من رفتم و هنوز
سالهاست که در ذهن من آرام آرام
حیرت و بغض تو تکرار کنان
می دهد آزارم
و من اندیشه کنان غرق در این پندارم
که چه می شد اگر باغچه خانه ما سیب نداشت

فروغ فرخزاد 
——————————
۰ نظر ۲۶ مرداد ۹۴ ، ۱۵:۲۴

غنچه خندید ولی باغ به این خنده گریست

غنچه آنروز ندانست که این گریه زچیست


باغبان آمد ویک یک همه گلها را چید

باغ عریان شد و دیدند که ازگل خالیست


باغ پرسید چه سودی بری از چیدن گل؟

گفت پژمردگی اش را نتوانم نگریست


گریه ی باغ از آن بود که او میدانست

غنچه گرگل بشود هستی او گردد نیست


رسم تقدیر چنین است و چنان خواهد بود

می رود عمر ولی خنده به لب باید زیست

۰ نظر ۲۶ مرداد ۹۴ ، ۱۲:۵۴

عصایِ موسی

نفسِ عیسی

قرآنِ محمّد


و حالا

چشم های "تو"


خدا دست بردار نیست!


این بار

نمی شود ایمان نیاورد...!

۰ نظر ۲۴ مرداد ۹۴ ، ۲۳:۳۷

گر من ز می مغانه مستم، هستم 

گر کافر و گبر و بت پرستم، هستم


هر طایفه ای بمن گمانی دارد

من زان خودم، چنانکه هستم، هستم


خیام

۰ نظر ۲۴ مرداد ۹۴ ، ۲۰:۱۹