اینجا اگر چه گاه
گل به زمستان خسته، خار میشود
اینجا اگر چه روز
گاه چون شب تار می شود
اما بهار می شود!
من دیده ام که می گویم...
علی صالحی
اینجا اگر چه گاه
گل به زمستان خسته، خار میشود
اینجا اگر چه روز
گاه چون شب تار می شود
اما بهار می شود!
من دیده ام که می گویم...
علی صالحی
نوروز بمانید که ایّام شمایید!
آغاز شمایید و سرانجام شمایید!
آن صبح نخستین بهاری که ز شادی
می آورد از چلچله پیغام، شمایید!
آن دشت طراوت زده آن جنگل هشیار
آن گنبد گردننده ی آرام شمایید!
خورشید گر از بام فلک عشق فشاند،
خورشید شما، عشق شما، بام شمایید!
نوروز کهنسال کجا غیر شما بود؟
اسطوره ی جمشید و جم و جام شمایید!
عشق از نفس گرم شما تازه کند جان
افسانه ی بهرام و گل اندام شمایید!
هم آینه ی مهر و هم آتشکده ی عشق،
هم صاعقه ی خشم ِ بهنگام شمایید!
امروز اگر می چمد ابلیس، غمی نیست
در فنّ کمین حوصله ی دام شمایید!
گیرم که سحر رفته و شب دور و دراز است،
در کوچه ی خاموش زمان، گام شمایید
ایّام ز دیدار شمایند مبارک
نوروز بمانید که ایّام شمایید!
پیرایه یغمایی
پ.ن: عده ای این شعر را به مولانا منسوب کرده اند که اشتباه است.
هر "سربازی" در جیبهایش
در موهایش و لای دکمه های یونیفورمش
"زنی" را به میدان "جنگ" میبرد
آمار کشته های جنگ
همیشه غلط بوده است
هر گلوله دونفر را از پا در می آورد
"سرباز"
و "دختری" که در سینه اش میتپد...
مریم نظریان
من، بر این ابری که این سان سوگوار
اشک بارد زار زار
دل نمی سوزانم ای یاران، که فردا بی گمان
در پی این گریه می خندد بهار.
ارغوان می رقصد، از شوق گل افشانی
نسترن می تابد و باغ است نورانی
بید، سرسبز و چمن، شاداب، مرغان مست مست
گریه کن! ای ابر پربار زمستانی
گریه کن زین بیشتر، تا باغ را فردا بخندانی!
گفته بودند از پس هر گریه آخر خنده ای ست
این سخن بیهوده نیست
زندگی مجموعه ای از اشک و لبخند است
خنده ى شیرین فروردین
بازتاب گریه پربار اسفند است.
ای زمستان! ای بهار
بشنوید از این دل تا جاودان امیدوار:
گریه امروز ما هم، ارغوان خنده می آرد به بار!
فریدون مشیرى
زاهد خلوت نشین دوش به میخانه شد
از سر پیمان برفت با سر پیمانه شد
صوفی مجلس که دی جام و قدح میشکست
باز به یک جرعه می عاقل و فرزانه شد
شاهد عهد شباب آمده بودش به خواب
باز به پیرانه سر عاشق و دیوانه شد
مغبچهای میگذشت راهزن دین و دل
در پی آن آشنا از همه بیگانه شد
آتش رخسار گل خرمن بلبل بسوخت
چهره خندان شمع آفت پروانه شد
گریه شام و سحر شکر که ضایع نگشت
قطره باران ما گوهر یک دانه شد
نرگس ساقی بخواند آیت افسونگری
حلقه اوراد ما مجلس افسانه شد
منزل حافظ کنون بارگه پادشاست
دل بر دلدار رفت جان بر جانانه شد
حافظ
بمیرید بمیرید در این عشق بمیرید
در این عشق چو مردید همه روح پذیرید
بمیرید بمیرید و زین مرگ مترسید
کز این خاک برآیید سماوات بگیرید
بمیرید بمیرید و زین نفس ببرید
که این نفس چو بندست و شما همچو اسیرید
یکی تیشه بگیرید پی حفره زندان
چو زندان بشکستید همه شاه و امیرید
بمیرید بمیرید به پیش شه زیبا
بر شاه چو مردید همه شاه و شهیرید
بمیرید بمیرید و زین ابر برآیید
چو زین ابر برآیید همه بدر منیرید
خموشید خموشید خموشی دم مرگست
هم از زندگیست اینک ز خاموش نفیرید
مولانا
ره آسمان درونست
پر عشق را بجنبان
پر عشق چون قوی شد
غم نردبان نماند
تو مبین جهان ز بیرون
که جهان درون دیده ست
چو دو دیده را ببستی
زجهان،جهان نماند ...
گاهی وقتها
دلت میخواهد با یکی مهربان باشی
دوستش بداری
وَ برایش چای بریزی...
گاهی وقتها
دلت میخواهد یکی را صدا کنی
بگویی سلام،
میآیی قدم بزنیم؟
گاهی وقتها
دلت میخواهد یکی را ببینی
بروی خانه بنشینی، فکر کنی
وَ برایش بنویسی ...
گـاهی وقتها
آدم چه چیزهایِ سادهای را ندارد!
افشین صالحی
آری آری
زندگی زیباست
زندگی آتشگهی دیرنده پابرجاست
گر بیفروزیش
رقص شعله اش در هر کران پیداست
ورنه خاموشست و خاموشی گناه ماست
سیاوش کسرایی
گاهی برویم پشت دریاها
همان شهری که سهراب میگفت در آن پنجرهها رو به تجلی باز است...
و بیندیشیم که چرا این روزها
باغچهای نیست که در آن،
گل سرخی قبلهمان باشد...
و چرا اسب هم دیگر حیوان نجیبی نیست
و انگار مرگ هم، پایان کبوتر...
جنگ خونین هم نه فقط بین انار و دندان
و آبها همه گِل...
افشین
دنیا همه هیچ و اهل دنیا همه هیچ
ای هیچ برای هیچ بر هیچ مپیچ
دانی که پس از عمر چه ماند باقی
مهر است و محبت است و باقی همه هیچ
امیر ناصر خزائی
پ.ن: این شعر از مولانا، خیام و ... نیست
هر کسی عشق را با زبان خود بیان میکند...
دارکوب، میکوبد
پیکاسو، میکِشد
باباطاهر، میمیرد
قناری، میخواند
هیتلر، میکُشد
آهو، می دوَد
هیچکاک، می نویسد
خدا...میبخشد.
ولی من٬ در سکوتی محض
فقط میروم...
رضا علیزاده
اسرار ازل را نه تو دانی و نه من
من بی می ناب زیستن نتوانم
بی باده کشید بارتن نتوانم
من بنده آن دمم که ساقی گوید
یک جام دگر بگیر و من نتوانم
خیام
این شهر
پر از صدای پای مردمیست
که همچنان که تورا می بوسند
طناب دارت را می بافند
مردمانی که
صادقانه دروغ می گویند
و عاشقانه خیانت می کنند!!!
کاش
دلها آنقدر پاک بود
که برای گفتن "دوستت دارم"
نیازی به قسم خوردن نبود..
فروغ فرخراد
خوابیدی بدون لالایی و قصه
بگیر آسوده بخواب بی درد و غصه
دیگه کابوس زمستون نمیبینی
توی خواب گلای حسرت نمیچینی
دیگه خورشید چهرت نمیسوزونه
جای سیلی های باد روش نمیمونه
دیگه بیدار نمیشی با نگرونی
یا با تردید که بری یا که بمونی
رفتی آدمکا رو جا گذاشتی
قانون جنگل زیر پا گذاشتی
اینجا قهرن سینه ها با مهربونی
تو تو جنگل نمی تونستی بمونی
دلت بردی با خود به جای دیگه
اونجا که خدا برات لالایی می گه
میدونم می بینمت یه روز دوباره
توی دنیایی که آدمک نداره
علی فرید
خودم را
جایی جا گذاشته ام
شاید کنار تو
در باغ های سیب
شاید بالای تپه ها
و یا شاید
در جاده ای که
جنگل را دور می زد و
به دریا می رسید
رو به روی آینه ایستاده ام
اما
از چهره ام خبری نیست
رسول یونان
مرغ آمین دردآلودی ست کاواره بمانده
رفته تا آنسوی این بیدادخانه
بازگشته رغبتش دیگر ز رنجوری نه سوی آب و دانه.
نوبت روز گشایش را
در پی چاره بمانده.
می شناسد آن نهان بین نهانان(گوش پنهان جهان دردمند ما)
جوردیده مردمان را.
با صدای هر دم آمین گفتنش؛آن آشنا پرورد؛
می دهد پیوندشان در هم
میکند از یأس خسران بار آنان کم
می نهد نزدیک با هم؛آرزوهای نهان را.
بسته در راه گلویش او
داستان مردمش را.
رشته در رشته کشیده(فارغ از هر عیب کاو را بر زبان گیرند)
بر سر منقار دارد رشته ی سر در گمش را.
او نشان از روز بیدار ظفرمندیست
با نهان تنگنای زندگی دست دارد.
از عروق زخمدار این غبار آلوده ره تصویر بگرفته
از درون استغاثه های رنجوران
در شبانگاهی چنین دلتنگ؛می آید نمایان
وندر آشوب نگاهش خیره بر این زندگانی
که ندارد لحظه ای از آن رهایی
می دهد پوشیده ؛ خود را بر فراز بام مردم آشنایی.
رنگ می بندد
شکل می گیرد
گرم می خندد
بالهای پهن خود را بر سر دیوارشان می گستراند.
چون نشان از آتشی در دود خاکستر
می دهد از روی فهم رمز درد خلق
با زبان رمز درد خود تکان در سر.
وز پی آنکه بگیرد ناله های ناله پردازان ره در گوش
از کسان احوال می جوید.
چه گذشته ست و چه نگذشته ست
سر گذشته های خود را هر که با آن محرم هشیار می گوید.
داستان از درد می رانند مردم
در خیال استجابت های روزانی
مرغ آمین را بدان نامی که هست می خوانند مردم
زیر باران نواهایی که می گویند:
-«باد رنج ناروای خلق را پایان.»
(و به رنج ناروای خلق هر لحظه می افزاید.)
مرغ آمین را زبان با درد مردم می گشاید
بانگ بر می دارد:
-«آمین!
باد پایان رنج های خلق را با جانشان در کین
و ز جا بگسیخته شالوده های خلق افسای
و به نام رستگاری دست اندر کار
و جهان سرگرم از حرفش در افسون فریبش.»
خلق می گویند:
-«آمین!
در شبی اینگونه با بیدادش آیین
رستگاری بخش - ای مرغ شباهنگام - ما را!
و به ما بنمای راه ما بسوی عافیتگاهی
هر که را -ای آشنا پرورـ ببخشا بهره از روزی که می جوید.»
-«رستگاری روی خواهد کرد
و شب تیره؛بدل با صبح روشن گشت خواهد .» مرغ میگوید
خلق می گویند:
- «اما آن جهانخواره
(آدمی را دشمن دیرین) جهان را خورد یکسر.»
مرغ می گوید
- «در دل او آرزوی او محالش باد.»
خلق می گویند:
- « اما کینه های جنگ ایشان در پی مقصود
همچنان هر لحظه می کوبد به طبلش.»
مرغ می گوید:
- « زوالش باد!
باد با مرگش پسین درمان
ناخوشی آدمی خواری.
وز پس روزان عزت بارشان
باد با ننگ همین روزان نگونساری!»
خلق می گویند:
- « اما نادرستی گر گذارد
ایمنی گر جز خیال زندگی کردن
موجبی از ما نخواهد و دلیلی بر ندارد.
ور نیاید ریخته های کج دیوارشان
بر سر ما بار زندانی
و اسیری را بود پایان
و رسد مخلوق بی سامان به سامانی.»
مرغ می گوید:
- «جدا شد نادرستی.»
خلق می گویند:
- « باشد تا جدا گردد.»
مرغ می گوید:
- «رها شد بندش از هر بند؛ زنجیری که برپا بود.»
خلق می گویند:
- «باشد تا رها گردد.»
نیما یوشیج
سینه از آتشِ دل در غمِ جانانه بسوخت
آتشی بود در این خانه که کاشانه بسوخت
تنم از واسطهی دوریِ دلبر بگداخت
جانم از آتشِ مِهرِ رُخِ جانانه بسوخت
سوزِدل بین که ز بس آتش اشکم، دل شمع
دوش بر من، ز سر مهر، چو پروانه بسوخت
آشنایی نَه، غریب است که دلسوز من است
چون من از خویش برفتم، دلِ بیگانه بسوخت
خرقهی زُهد مرا آب خرابات ببرد
خانهی عقل مرا آتش میخانه بسوخت
چون پیاله، دلم از توبه که کردم، بشکست
همچو لاله جگرم بی مِی و خُمخانه بسوخت
ماجرا کم کن و بازآ که مرا مَردُمِ چشم
خرقه از سر به درآورد و به شکرانه بسوخت
ترک افسانه بگو حافظ و مِی نوش دمی!
که نخفتیم شب و شمع به افسانه بسوخت
حافظ
حاشا که من به موسم گل ترک می کنم
من لاف عقل میزنم این کار کی کنم
مطرب کجاست تا همه محصول زهد و علم
در کار چنگ و بربط و آواز نی کنم
از قیل و قال مدرسه حالی دلم گرفت
یک چند نیز خدمت معشوق و می کنم
کی بود در زمانه وفا جام می بیار
تا من حکایت جم و کاووس کی کنم
از نامه سیاه نترسم که روز حشر
با فیض لطف او صد از این نامه طی کنم
کو پیک صبح تا گلههای شب فراق
با آن خجسته طالع فرخنده پی کنم
این جان عاریت که به حافظ سپرد دوست
روزی رخش ببینم و تسلیم وی کنم
حافظ