بنگر ز صبا دامن گل چاک شده
بلبل ز جمال گل طربناک شده
در سایه گل نشین که بسیار این گل
در خاک فرو ریزد و ما خاک شده
خیام
بنگر ز صبا دامن گل چاک شده
بلبل ز جمال گل طربناک شده
در سایه گل نشین که بسیار این گل
در خاک فرو ریزد و ما خاک شده
خیام
زلف بر باد مده تا ندهی بر بادم
ناز بنیاد مکن تا نکنی بنیادم
می مخور با همه کس تا نخورم خون جگر
سر مکش تا نکشد سر به فلک فریادم
زلف را حلقه مکن تا نکنی دربندم
طره را تاب مده تا ندهی بر بادم
یار بیگانه مشو تا نبری از خویشم
غم اغیار مخور تا نکنی ناشادم
رخ برافروز که فارغ کنی از برگ گلم
قد برافراز که از سرو کنی آزادم
شمع هر جمع مشو ور نه بسوزی ما را
یاد هر قوم مکن تا نروی از یادم
شهره شهر مشو تا ننهم سر در کوه
شور شیرین منما تا نکنی فرهادم
رحم کن بر من مسکین و به فریادم رس
تا به خاک در آصف نرسد فریادم
حافظ از جور تو حاشا که بگرداند روی
من از آن روز که دربند توام آزادم
حافظ
گلعذاری ز گلستان جهان ما را بس
چمن سایه آن سرو روان ما را بس
من و همصحبتی اهل ریا دورم باد
گرانان جهان رطل گران ما را بس
قصر فردوس به پاداش عمل میبخشند
ما که رندیم و گدا دیر مغان ما را بس
بنشین بر لب جوی و گذر عمر ببین
کاین اشارت ز جهان گذران ما را بس
نقد بازار جهان بنگر و آزار جهان
گر شما را نه بس این سود و زیان ما را بس
یار با ماست چه حاجت که زیادت طلبیم
دولت صحبت آن مونس جان ما را بس
از در خویش خدا را به بهشتم مفرست
که سر کوی تو از کون و مکان ما را بس
حافظ از مشرب قسمت گله ناانصافیست
طبع چون آب و غزلهای روان ما را بس
حافظ
گفته بودی که چرا محو ِ تماشای منی
و چنان محو که یکدم مُژه بر هم نزنی
مُژه بر هم نزنم تا که ز دستم نرود
ناز ِ چشم تو به قدر مُژه بر هم زدنی..
فریدون مشیری
پ.ن: این شعر از ابتهاج نیست
با صدای بیصدا
مث یه کوه بلند
مث یه خواب کوتاه
یه مرد بود یه مرد
با دستهای فقیر
با چشمهای محروم
با پاهای خسته
یه مرد بود یه مرد
شب، با تابوت سیاه
نشست توی چشمهاش
خاموش شد ستاره
افتاد روی خاک
سایهاش هم نمی موند
هرگز پشت سرش
غمگین بود و خسته
تنهای تنها
با لبهای تشنه
به عکس یه چشمه
نرسید تا ببینه
قطره، قطره
قطرهٔ آب، قطرهٔ آب
در شب بیتپش
این طرف، اون طرف
میافتاد تا بشنفه
صدا، صدا ...
صدای پا، صدای پا ...
شهیار قنبری
آنکه میگوید دوستت دارم
خُـنـیـاگر غمگینیست
که آوازش را از دست داده است
ای کاش عشق را
زبان ِ سخن بود
هزار کاکلی شاد
در چشمان توست
هزار قناری خاموش
در گلوی من
عشق را
ای کاش زبان ِ سخن بود
آنکه میگوید دوستت دارم
دل اندُه گین شبی ست
که مهتابش را می جوید
ای کاش عشق را
زبانِ سخن بود
هزار آفتاب خندان در خرام ِ توست
هزار ستارهی گریان
در تمنای من
عشق را
ای کاش زبان سخن بود
احمد شاملو
بار اول که دیدمت
هدیه ام برایت
چه بود؟
بجز زخم های کهنه !
که دیگر
هیچ رنگی از افتخار با خود نداشتند
زخم هایی که
چکه چکه
حسرت می چکید از آنها!
حیف !
نمی شود دوبار مرد
و این منم
مردی نیمه جان
در میانه جنگی نابرابر
تو با سلاح چشمانت
و من
زخمی و بی سلاح!
تسلیم....افتاده بر خاک!
حمید رسمتی
اولین بار،
که بخواهم بگویم دوستت دارم خیلی سخت است
تب میکنم، عَرق میکنم، میلَرزم، جان میدهم
هزار بار،
میمیرم و زنده میشوم پیشِ چشمهای تو،
تا بگویم دوستـت دارم،
اولین بار که بخواهم بگویم دوستت دارم،
خیلی سخت است.
امّا آخرین بار، آن از همیشه سختتر است،
و امروز میخواهم برای آخرین بار بگویم دوستت دارم!
و بعد راهم را بگیرم و بروم..
چون تازه فهمیدم،
تو هرگز دوستم نداشتی!
شل سیلور استاین
وقتی ﻫﻤﻪ ﺟﺎ ﺍﺯ ﻏﺰﻝ ﻣﻦ سخنی ﻫﺴﺖ
یعنی ﻫﻤﻪ ﺟﺎ ﺗﻮ؛
همه ﺟﺎ ﺗﻮ
همه ﺟﺎ ﺗﻮ
ﭘﺎﺳﺦ ﺑﺪﻩ ﺍﺯ ﺍﻳﻦ ﻫﻤﻪ ﻣﺨﻠﻮﻕ ﭼﺮﺍ ﻣﻦ؟!
ﺗﺎ ﺷﺮﺡ ﺩﻫﻢ ﺍﺯ ﻫﻤﻪ ی ﺧﻠﻖ ﭼﺮﺍ ﺗﻮ...
محمدعلی بهمنی
نه!
همیشه براى عاشق شدن
به دنبال باران و بهار و بابونه نباش
گاهى
در انتهاى خارهاى یک کاکتوس
به غنچه اى مى رسى
که ماه را بر لبانت مى نشاند
گروس عبدالملکیان
اسلحه ات را غلاف کن
و پرچمت را
بر فراز دهلیزهای قلبم
فرو کن
تو
پیش از آغاز این جنگ
مرا
فتح کرده ای ...
کامران رسول زاده
پیامبری مونثم
با موهای روشن کوتاه
و اندوه های تاریک بلند
تا می توانید
به من ایمان نیاورید!
من خود
از بهشتی که وعده می دهم گریخته ام
جایی که فرشته های زیبای زیادی دارد
به درد زنان نمی خورد.
تا می توانید
به من بخندید
و به اندوههایتان
حتی
تا نمی توانید هم بخندید.
جهان اتفاق خنده داری بیش نبوده
و قبر پدرانمان را اگر بشکافیم
نیششان تا بنا گوش باز است.
رویا شاه حسین زاده
کنار پنجره مینشینی
برایت چای میریزم؛
دزدکی،
کمی عشق
به چایت اضافه میکنم
سمَّش که اثر کرد
میبوسمت...
مریم قهرمانلو
من پاکباز عشقم تخم غرض نکارم
پشت و پناه فقرم پشت طمع نخارم
نی بند خلق باشم نی از کسی تراشم
مرغ گشاده پایم برگ قفص ندارم
من ابر آب دارم چرخ گهرنثارم
برتشنگان خاکی آب حیات بارم
موسی بدید آتش آن نور بود دلخوش
من نیز نورم ای جان گر چه ز دور نارم
شاخ درخت گردان اصل درخت ساکن
گرچه که بیقرارم در روح برقرارم
من بوالعجب جهانم در مشت گل نهانم
در هر شبی چو روزم در هر خزان بهارم
با مرغ شب شبم من با مرغ روز روزم
اما چو باخود آیم زین هر دو برکنارم
آن لحظه باخود آیم کز محو بیخود آیم
شش دانگ آن گهم که بیرون ز پنج و چارم
جان بشر به ناحق دعویش اختیار است
بیاختیار گردد در فر اختیارم
آن عقل پرهنر را بادی است در سر او
آن باد او نماند چون بادهای درآرم
من رؤیایی دارم، از جنسِ بیداری
رؤیای تسکینِ این دردِ تکراری
دردِ جهانی که از عشق تهی میشه
دردِ درختی که میخشکه از ریشه
دردِ یه کودک که تو چرخهی کاره
یا دردِ اون زنِ که محکومِ آزاره
تعبیرِ این رؤیا درمونِ دردامه
درمونِ این دردا تعبیرِ رؤیامه
رؤیای من اینه: دنیای بیکینه
دنیای بیکینه... رؤیای من اینه
من رؤیایی دارم، رؤیای رنگارنگ
رؤیای دنیایی سبز و بدونِ جنگ
من رؤیایی دارم که غیرممکن نیست
دنیایی که پاکه از تابلوهای ایست
دنیایی که بمب و موشک نمیسازه
موشک روی خوابِ کودک نمیندازه
دنیایی که تو اون زندونا تعطیلن
آدمها به جرمِ پرسش نمیمیرن.
تعبیرِ این رؤیا درمونِ دردامه
درمونِ این دردا تعبیرِ رؤیامه
رؤیای من اینه: دنیای بیکینه
دنیای بیکینه... رؤیای من اینه
من رؤیایی دارم، رؤیای آرامش
رؤیای دنیای بیمرز و بیارتش
من رؤیایی دارم، رؤیای خوشبختی
رؤیای دنیایی بینفرت و سختی
بیترسِ سرنیزه، بیوحشتِ باطوم
هر آدمی شاد و هر ظالمی محکوم
دنیایی که توش پول اربابِ مردم نیست
قحطیِ لبخند و ایمان و گندم نیست
تعبیرِ این رؤیا درمونِ دردامه
درمونِ این دردا تعبیرِ رؤیامه
رؤیای من اینه دنیای بیکینه
دنیای بیکینه رؤیای من اینه
یغما گلرویی
تو ماهی و من، ماهی این برکه ی کاشی
اندوه بزرگی ست، زمانی که نباشی!
آه از نفس پاک تو و، صبح نشابور
از چشم تو و، حجره ی فیروزه تراشی
پلکی بزن ای، مخزن اسرار، که هر بار
فیروزه و یاقوت، به آفاق بپاشی!
ای باد سبک سار! ، مرا بگذر و بگذار!
هشدار! ، که آرامش ما را، نخراشی
هرگز به تو دستم نرسد، ماه بلندم!
اندوه بزرگی ست، چه باشی چه نباشی
علیرضا بدیع
اما اگر هیچ چیز
نتواند ما را از مرگ برهاند
لااقل "عشق"
از زندگی نجاتمان خواهد داد ...
پابلو نرودا
کسی به فکر گل ها نیست
کسی به فکر ماهی ها نیست
کسی نمی خواهد
باورکند که باغچه دارد می میرد
که قلب باغچه در زیر آفتاب ورم کرده است
که ذهن باغچه دارد آرام آرام
از خاطرات سبز تهی می شود
و حس باغچه انگار
چیزی مجردست که در انزوای باغچه پوسیده ست .
حیاط خانهٔ ما تنهاست
حیاط خانهٔ ما
در انتظار بارش یک ابر ناشناس
خمیازه می کشد
و حوض خانهٔ ما خالی است
ستاره های کوچک بی تجربه
از ارتفاع درختان به خاک می افتد
و از میان پنجره های پریده رنگ خانهٔ ماهی ها
شب ها صدای سرفه می آید
حیاط خانهٔ ما تنهاست
فروغ فرخزاد
باید به فکر تنهایی خودم باشم
دست خودم را میگیرم و
از خانه بیرون میزنیم
در پارک
به جز درخت
هیچکس نیست
روی تمام نیمکتهای خالی مینشینیم
تا پارک
از تنهایی رنج نبرد
دلم گرفته
یاد تنهایی اتاق خودمان میافتم
و از خودم خواهش میکنم
به خانه باز گردد
محمدعلی بهمنی
همیشه هراسم آن بود
که صبح از خواب بیدار شوم
با هراس به من بگویند
فقط تو خواب بودی
بهار آمد و رفت...
از خواب بیدار می شوم
می پرسم بهار کجا رفت؟
کسی جواب مرا نمی دهد
سکوت می کنند!
در پشتِ اتاقم باران می بارد
می پرسم شاید این باران ِ بهار است
کسی جوابِ مرا نمی دهد
سکوت می کنند!
پنجره را که باز می کنم
باران تمام می شود
در آینه
چهره ام را نگاه می کنم
آرام آرام چهره ام پیر می شود
از پنجره
زمین را نگاه می کنم
خیس است و ساکت
بر تن لباس می کنم
به کوچه می آیم
از نخستین عابر که در باران بدونِ چتر می دود می پرسم
شما عبور ِ بهار را در این کوچه ندیدید؟
عجله دارد ، فقط می گوید نه !
از همسایه ها دلگیر هستم
می گویم آیا این ستمگری نیست
که هنگام ِ عبور ِ بهار از پشتِ پنجره ام مرا خبر نکردید ؟
سکوت می کنند
سکوت ِ همسایه ها برای من دشنام است.
کودکی در باران دست ِ مرا می گیرد
به میدانی می برد که انبوه از فواره های رنگین است
من و کودک به آب های رنگین ِ فواره ها خیره می شویم
اما از بهار خبری نیست!
با من می رود
به محله های قدیمی می روم
در جستجوی چاپخانه ای هستم
که در جوانی ِ من
حروف ِ سربی داشت
می خواستم با حروف ِ سربی
نام ِ بهار را
روی دیوار ِ روبروی خانه ام بنویسم
بر در ِ فرسوده ی چاپخانه
یک قفل ِ بزرگِ زنگار گرفته است
به خانه می آیم
در فرهنگ ِ لغت
به دنبال کلمه ی بهار هستم
در غیبت ِ بهار
همه ی کلمات ِ فرهنگ
بی معنی و پوچ است
در غیبت ِ بهار
رنج، هراس، بیم، تردید، حـِرمان، وحشت را از یاد نبرده ام
به دنبال ِ تسلّی هستم
چه کسی باید در غیبت ِ بهار
مرا تسلّی دهد
می خواهم بخوابم
پرنده ای به پنجره ی من نوک می زند
از پنجره با حرمان
جهان را نگاه می کنم
جهان ناگهان غرق در شکوفه ها، گلهای شقایق و بنفشه است
پنجره را باز می گذارم
باران می بارد
در باران می گویم
بهار را یافتم
بهار آمد ...
احمدرضا احمدی