شاعرانه

اشعار زیبا؛ دفتر بهترین شعرهایی که خوانده‌ام

شاعرانه

اشعار زیبا؛ دفتر بهترین شعرهایی که خوانده‌ام

و گه گاهی
دو خط شعری
که گویای همه چیز است و
خود ناچیز...

۱۵۷ مطلب در تیر ۱۳۹۴ ثبت شده است

درد دیوانگی ما دوبرابر شده است
شاعری عاشق یک شاعر دیگر شده است

هانی ملک زاده
۰ نظر ۲۴ تیر ۹۴ ، ۰۳:۰۵
شیشه نازک احساس مرا دست نزن !
چِندشم می شود از لکه انگشت دروغ !!!

آن که میگفت که احساس مرا می فهمد …
کو کجا رفت ؟ که احساس مرا خوب فروخت !

ﻣﺎﺭ ﺍﺯ ﭘﻮﻧﻪ ﻣﻦ ﺍﺯ ﻣﺎﺭ ﺑﺪﻡ ﻣﯽ ﺁﯾﺪ!
ﯾﻌﻨﯽ ﺍﺯ ﻋﺎﻣﻞ ﺁﺯﺍﺭ ﺑﺪﻡ ﻣﯽ ﺁﯾﺪ!

ﻫﻢ ﺍﺯ ﺍﯾﻦ ﻫﺮﺯﻩ ﻋﻠﻒ ﻫﺎﯼ ﭼﻤﻦ ﺑﯿﺰﺍﺭﻡ!
ﻫﻢ ﺯ ﻫﻤﺴﺎﯾﮕﯽ ﺧﺎﺭ ﺑﺪﻡ ﻣﯽ ﺁﯾﺪ!

ﮐﺎﺵ ﻣﯽ ﺷﺪ ﺑﻨﻮﯾﺴﻢ ... ﺑﺰﻧﻢ ﺑﺮ ﺩﺭ ﺑﺎﻍ!
ﮐﻪ ﻣﻦ ﺍﺯ ﺍﯾﻦ ﻫﻤﻪ ﺩﯾﻮﺍﺭ ﺑﺪﻡ ﻣﯽ ﺁﯾﺪ!

ﺩﻭﺳﺖ ﺩﺍﺭﻡ ﺑﻪ ﻣﻼﻗﺎﺕ ﺳﭙﯿﺪﺍﺭ ﺭﻭﻡ!
ﻭﻟﯽ ﺍﺯ ﻣﺮﺩ ﺗﺒﺮﺩﺍﺭ ﺑﺪﻡ ﻣﯽ ﺁﯾﺪ!

ﺍﯼ ﺻﺒﺎ ﺑﮕﺬﺭ ﻭ ﺍﺯ ﻣﻦ ﺑﻪ ﺗﺒﺮﺩﺍﺭ ﺑﮕﻮ!
ﮐﻪ ﺍﺯ ﺍﯾﻦ ﮐﺎﺭ ﺗﻮ ﺑﺴﯿﺎﺭ ﺑﺪﻡ ﻣﯽ ﺁﯾﺪ!

ﻋﻤﻖ ﺗﻨﻬﺎﯾﯽ ﺍﺣﺴﺎﺱ ﻣﺮﺍ ﺩﺭﯾﺎﺑﯿﺪ!
ﺩﺍﺭﺩ ﺍﺯ ﺁﯾﻨﻪ ﺍﻧﮕﺎﺭ ﺑﺪﻡ ﻣﯽ ﺁﯾﺪ!

ﺁﻩ ﺍﯼ ﮔﺮﻣﯽ ﺩﺳﺘﺎﻥ ﺯﻣﺴﺘﺎﻧﯽ ﻣﻦ!
ﺑﯽ ﺗﻮ ﺍﺯ ﮐﻮﭼﻪ ﻭ ﺑﺎﺯﺍﺭ ﺑﺪﻡ ﻣﯽ ﺁﯾﺪ!

ﻟﺤﻈﻪ ﻫﺎ ﻣﺜﻞ ﺭﺩﯾﻒ ﻏﺰﻟﻢ ﺗﮑﺮﺍﺭیﺳﺖ!
ﺁﺭﯼ ﺍﺯ ﺍﯾﻦ ﻫﻤﻪ ﺗﮑﺮﺍﺭ ﺑﺪﻡ ﻣﯽ ﺁﯾﺪ...
۱ نظر ۲۳ تیر ۹۴ ، ۱۷:۵۰

عشق اول می کند دیوانه ات 

تا ز ما و من کند بیگانه ات

 

عشق چون در سینه ات مأوا کند 

عقل را سرگشته و رسوا کند

 

می‌شوی فارغ ز هر بود و نبود 

نیستی در بند اظهار وجود

 

عشق رامِ مردم اوباش نیست

دام حق ،صیاد هر قلاش نیست

 

در خور مردان بود این خوان غیب

نیست هر دل، لایق احسان غیب

 

عشق کِی همگام باشد با هوس

پخته کِی با خام گردد همنفس

 

عشق را با کفر و با ایمان چه کار

عشق را با دوزخ و رضوان چه کار

 

عشق سازد پاکبازان را شکار

کِی به دام آرد پلید و نابکار

 

زنده دل‌ها می‌شوند از عشق، مست

مرده دل کی عشق را آرد به دست

 

عشق را با نیستی سودا بود

تا تو هستی، عشق کی پیدا بود

 

عشق می‌جوید حریفی سینه چاک

کو ندارد از فنای خویش باک

 

عشق در بند آورد عقل تو را

تا نماند در دلت چون و چرا

 

عشق اگر در سینه داری الصلا

پای نِه در وادی فقر و فنا

 

عاشق و دیوانه و بی خویش باش

در صف آزادگان درویش باش

 

دکتر جواد نوربخش

 

پ.ن: عده ای این شعر را به اشتباه به مولانا منسوب کرده اند.

۱ نظر ۲۳ تیر ۹۴ ، ۱۰:۰۶
خوش بحال روسری، در دامنش زلفان توست
یا همان انگشتری که خانه اش دستان توست

خوش بحال سرمه های جعبه آرایشت
چونکه آخرجایگاهش سایه چشمان توست

با کدامین معجزه بر ما تو نازل گشته ای؟
کاینچنین در جان بی جانم فقط ایمان توست؟

من حسودی میکنم بر هرکه میخندی براو
یا هرآنکه ساعتی درخانه ات مهمان توست

با دلم حتی اگر در خواب می نوشی کنی
تا ابد درویشی دیوانه هم پیمان توست

حسن درویشی
۱ نظر ۲۲ تیر ۹۴ ، ۲۲:۴۷

ای خیره به دلتنگی محبوس در این تنگ

این حسرت دریاست, تماشا به چه قیمت؟


فاضل نظری

۰ نظر ۲۲ تیر ۹۴ ، ۱۶:۱۳

چون زلف تو ام جانا در عین پریشانی

چون باد سحرگاهم در بی سر و سامانی

من خاکم و من گردم من اشکم و من دردم

تو مهری و تو نوری تو عشقی و تو جانی

خواهم که ترا در بر بنشانم و بنشینم

تا آتش جانم را بنشینی و بنشانی

ای شاهد افلاکی در مستی و در پاکی

من چشم ترا مانم تو اشک مرا مانی

در سینه سوزانم مستوری و مهجوری

در دیده بیدارم پیدایی و پنهانی

من زمزمه عودم تو زمزمه پردازی

من سلسله موجم تو سلسله جنبانی

از آتش سودایت دارم من و دارد دل

دل با من و جان بی تو نسپاری و بسپارم

کام از تو و تاب از من نستانم و بستانی

ای چشم رهی سویت کو چشم رهی جویت ؟

روی از من سر گردان شاید که نگردانی


 رهی معیری 

۰ نظر ۲۲ تیر ۹۴ ، ۱۵:۰۵
گاهی وقتها دلت میخواهد با یکی مهربان باشی...!
دوستش بداری...
و برایش چای بریزی...!!
گاهی وقتها دلت میخواهد یکی را صدا کنی ، بگویی سلام...
می آیی قدم بزنیم؟؟
گاهی وقتها دلت میخواهد یکی را ببینی!
گاهی وقتها...
آدم چه چیزهای ساده ای را ندارد...!!
۰ نظر ۲۱ تیر ۹۴ ، ۲۳:۴۸
تو می‏ توانستی تاج سرم باشی
که انگار من پادشاه عاشقان جهانم
و تو ملکه ی رشک برانگیزِ شعرها...
چه فایده،
حالا هر دو آدم ‏هایی معمولی هستیم...

کامران رسول زاده
۰ نظر ۲۱ تیر ۹۴ ، ۱۶:۴۵

من روز خویش را 

با آفتاب روی تو 

کز مشرق خیال دمیده ست 

آغاز می کنم 

من با تو می نویسم و می خوانم 

من با تو راه می روم و حرف می زنم 

وز شوق این محال: 

که دستم به دست توست! 

من 

جای راه رفتن 

پرواز می کنم! 

آن لحظه ها که مات 

در انزوای خویش 

یا در میان جمع 

خاموش می نشینم: 

موسیقی نگاه تو را گوش می کنم 

گاهی میان مردم 

در ازدحام شهر 

غیر از تو  

هر چه هست فراموش می کنم...


فریدون مشیری 

۱ نظر ۲۱ تیر ۹۴ ، ۱۳:۵۲
قصه بودن ما ...
برگی از دفتر افسانه ای راز بقاست ...
دل اگر میشکند ...
گل اگر میمیرد ...
و اگر باغ به خود رنگ خزان میگیرد ...
همه هشدار به توست،
جان من سخت نگیر
زندگی کوچ همین چلچله هاست
به همین زیبایی
به همین کوتاهی ...!
۰ نظر ۲۱ تیر ۹۴ ، ۰۳:۱۰
ما روی صفحه های مجازی
ما برای ادمهای مجازی
ما با کلمات مجازی

حرف های زیادی نوشتیم
از سر تنهایی
تنهایی هایمان اما
به وحشتناکترین شکل ممکن
حقیقی بود.

رویا شاه حسین زاده
۱ نظر ۲۰ تیر ۹۴ ، ۱۶:۰۸
بغل کن بالشـت را بعد از این او برنمیـگردد
بهار ِ مملو از گلهــــای ِ شب بو برنمیـگردد

خودت دستی بکش روی ِ سرت خود را نوازش کن
سرانگشتی که میزد شانه بر مو برنمیـگردد

دلت پر میکشد میدانم اما چاره تنهـایی ست
به این دریــاچه دیگر تا ابد قو برنمیـــگردد

ببندی یا نبندی سبزه هـا را بعد از این روبان
نگاه ِ گوشه ی ِ قابش به این سو برنمیـگردد

هوا غمگین، نفس خسته، در و دیوار لب بسته
سکوت ِ خانه سنگین و هیـاهو برنمیــگردد

گذشت آن خاطرات و آن حیاط و شمعدانی ها
هوای ِ عصر و تخت و چـای ِ لیمو برنمیـگردد


شهراد میدری
۰ نظر ۲۰ تیر ۹۴ ، ۱۵:۰۸

شعرهایم را 

به خط بریل 

مینویسم

برای تو

 که مدتهاست

مرا نمیبینی...


ارغوان‌ جهانگیری

۰ نظر ۲۰ تیر ۹۴ ، ۱۲:۱۱

طفلی به نام شادی،

دیریست گمشده ست

با چشمهای روشن  ِ براق

با گیسویی بلند به بالای آرزو

هرکس از او نشانی دارد

ما را کند خبر

این هم نشان ما

یک سو خلیج فارس

سوی دگر خزر


شفیعی کدکنی 

۰ نظر ۲۰ تیر ۹۴ ، ۰۳:۲۱

آﺧﺮﯾﻦ ﭘﺮﻧﺪﻩ ﺭﺍ ﻫﻢ ﺭﻫﺎ ﮐﺮﺩﻩﺍﻡ

ﺍﻣﺎ ﻫﻨﻮﺯ ﻏﻤﮕﯿﻨﻢ

ﭼﯿﺰﯼ

ﺩﺭ ﺍﯾﻦ ﻗﻔﺲِ ﺧﺎﻟﯽ ﻫﺴﺖ

ﮐﻪ ﺁﺯﺍﺩ ﻧﻤﯽﺷﻮﺩ ...

۲ نظر ۲۰ تیر ۹۴ ، ۰۱:۴۹
فتوی پیر مغان دارم و قولیست قدیم
که حرام است می آن جا که نه یار است ندیم

چاک خواهم زدن این دلق ریایی چه کنم
روح را صحبت ناجنس عذابیست الیم

تا مگر جرعه فشاند لب جانان بر من
سال ها شد که منم بر در میخانه مقیم

مگرش خدمت دیرین من از یاد برفت
ای نسیم سحری یاد دهش عهد قدیم

بعد صد سال اگر بر سر خاکم گذری
سر برآرد ز گلم رقص کنان عظم رمیم

دلبر از ما به صد امید ستد اول دل
ظاهرا عهد فرامش نکند خلق کریم

غنچه گو تنگ دل از کار فروبسته مباش
کز دم صبح مدد یابی و انفاس نسیم

فکر بهبود خود ای دل ز دری دیگر کن
درد عاشق نشود به به مداوای حکیم

گوهر معرفت آموز که با خود ببری
که نصیب دگران است نصاب زر و سیم

دام سخت است مگر یار شود لطف خدا
ور نه آدم نبرد صرفه ز شیطان رجیم

حافظ ار سیم و زرت نیست چه شد شاکر باش
چه به از دولت لطف سخن و طبع سلیم

حافظ
۰ نظر ۱۹ تیر ۹۴ ، ۱۷:۳۹

شیخی به زنی فاحشه گفتا مستی

هر لحظه به دام دگری پا بستی

گفتا شیخا هر آن چه گویی هستم

آیا تو چنان که می نمایی هستی 


حکیم عمر خیام

۰ نظر ۱۹ تیر ۹۴ ، ۱۴:۲۴

خدایا عاشقش کن تا بفهمد درد من را

بفهمد روزگار غمگسار سرد من را


خدایا عاشقش کن تا بداند عاشقی چیست

بداند درد جسم و قلب عاشق از رخ کیست


خدایا عاشقش کن تا زبان من بداند

بداند تا سخن از نیش زخم خود نراند


خدایا عاشقش کن تا دلش بی تاب باشد

دو چشمش تا همیشه پر غم و بیخواب باشد


خدایا عاشقش کن تا فقط آشفته باشد

فقط درد دلش را با دو چشمم گفته باشد


خدایا عاشقش کن نا صبور و اهل باشد

برای من بدست آوردنش هم سهل باشد


خدایا عاشقش کن تا بداند چشم به راهی

بداند، تا بفهمد، تا کشد از سینه آهی


مریم خوبرو

۱ نظر ۱۹ تیر ۹۴ ، ۱۲:۲۹

همراه با وزیدن نت‌های ساکسیفون

در عصر شرجی غزلی غرق ادکلن

 

یک جفت چشم شرجی شاعرکش قشنگ

از بستگان دختر همسایه‌ی « نرون»

 

بر روی کاج پیر دلم لانه کرده‌اند

آرام و سرد مثل غم و خنده‌ی ژکون...

 

حامد عسکری

۰ نظر ۱۹ تیر ۹۴ ، ۰۲:۵۹
وقتی نگاهم می کند بادام چشمت
دل را به یغما می بری با ، دام چشمت


تو قطره قطره می چکانی از نگاهت
من جرعه جرعه می خورم از جام چشمت


چون ماهی بیتاب ِ یک تالاب شیرین
غرقم درون برکه ی آرام چشمت


زیبا ترین تندیس شعرم ، وصف رویت
سرکش ترین اسب غرورم ، رام چشمت


انگار بر من وحی نازل کرده خورشید
وقتی به چشمم می رسد پیغام چشمت


محکوم تبعیدم به شهر دور عشقت
طبق همین قانون استعلام چشمت


ساناز بهشتی
۰ نظر ۱۸ تیر ۹۴ ، ۲۱:۳۳