شاعرانه

اشعار زیبا؛ دفتر بهترین شعرهایی که خوانده‌ام

شاعرانه

اشعار زیبا؛ دفتر بهترین شعرهایی که خوانده‌ام

و گه گاهی
دو خط شعری
که گویای همه چیز است و
خود ناچیز...

۱۵۷ مطلب در تیر ۱۳۹۴ ثبت شده است

از درد سخن گفتن و از درد شنیدن
با مردم بی درد ندانی که چه دردیست...

مهرداد اوستا
۱ نظر ۱۸ تیر ۹۴ ، ۱۵:۰۵
گفتی دوستت دارم
و من به خیابان رفتم !
فضای اتاق برای پرواز کافی نبود....


گروس عبدالملکیان
۱ نظر ۱۸ تیر ۹۴ ، ۰۳:۴۹
در میکده دوش، زاهدی دیدم مست

تسبیح به گردن و صراحی در دست

گفتم: ز چه در میکده جا کردی؟ گفت:

از میکده هم به سوی حق راهی هست

شیخ بهایی
۱ نظر ۱۷ تیر ۹۴ ، ۲۲:۴۵

بهار آمد پریشان باغ من افسرده بود اما
به جو باز آمد آب رفته ماهی مرده بود اما
زمستان رفت ، برفش آب شد ، خورشید بازآمد
کبوتر بچه ها را سوز سرما برده بود اما
بشوید خاک قاب پنجره باران پاییزی
به پشت شیشه در تنگی گلم پ‍‍ژمرده بود اما
هزاران نوشدارو میرسید از بهر سهرابم
به سهرابم هزاران ضرب چاقو خورده بود اما
خلاصه گشت ماه و مهر تا آن سال آخر شد
بهار آمد دوباره! باغ من افسرده بود اما...

مهدی اخوان ثالث

۰ نظر ۱۷ تیر ۹۴ ، ۱۴:۲۵

باورم نیــــست که خیبـــر شکن از پا افتــــاد

حضـــــرت واژه ی برخاستـــــن از پا افتــــــاد

 

صابر خراسانى

۰ نظر ۱۷ تیر ۹۴ ، ۰۲:۱۱

گفتی بیا،گفتم کجا؟ گفتی میان جان ما

گفتی مرو. گفتم چرا؟ گفتی که میخواهم تورا

گفتی که وصلت میدهم. جام الستت میدهم

گفتم مرا درمان بده. گفتی چو رستی میدهم

گفتی پیاله نوش کن. غم در دلت خاموش کن

گفتم مرامستی دهی،با باده ای هستی دهی

گفتی که مستت میکنم،پر زانچه هستت میکنم

گفتم چگونه از کجا؟ گفتی که تا گفتی خودآ

گفتی که درمانت دهم. بر هجر پایانت دهم

گفتم کجا،کی خواهد این؟گفتی صبوری باید این

گفتی تویی دُردانه ام. تنها میان خانه ام

مارا ببین،خود را مبین درعاشقی یکدانه ام

گفتی بیا. گفتم کجا. گفتی در آغوش بقا

گفتی ببین.گفتم چه را؟گفتی خـدا را در خود آ


مولوی 

۱ نظر ۱۶ تیر ۹۴ ، ۱۷:۲۶

چون

 خیال تو

 درآید به دلم

 رقص کنان


چه خیالات دگر 

مست درآید 

به میان


سخنم مست و

 دلم مست و 

خیالات تو 

مست


همه بر همدگر افتاده و 

در هم نگران!


مولانا

۰ نظر ۱۶ تیر ۹۴ ، ۰۱:۵۹

مستی به شکستن سبویی بند است


هستی به بریدن گلویی بند است


گیسو مفشان، توبه ی ما را مشکن


چون توبه ی عاشقان به مویی بند است ..!



سعید بیابانکی

۰ نظر ۱۶ تیر ۹۴ ، ۰۰:۴۱

گر تن بدهى ... دل ندهى کار خراب است

چون خوردن نوشابه که در جام شراب است


گر دل بدهى ... تن ندهى باز خراب است

این بار نه جام است و نه نوشابه ... سراب است


دریا بشوى چون به دلت شور عبور است

نوشیدن یک جرعه زجام تو عذاب است


باران بشوى چون که تنت بر همه جاریست

کى تشنه شود سیر ... فقط نام توآب است


اینجا به تو از عشق و وفا هیچ نگویند

چون دغدغه ى مردم این شهر حجاب است


تن را بدهى ... دل ندهى فرق ندارد

یک آیه بخوانند ... گناه تو ثواب است


مرغان هوایى چو بیفتند در این دام

فرقى نکند کبک و یا جوجه عقاب است


صیاد در این دشت مصیبت زده کور است

هر مرغ به دامش برسد ... نام ,کباب است


هر مشتى غضنفر که رسد از ده بالا

بر مسند قدرت چو زند تکیه ... جناب است


اصلا سخن از تجربه و علمو توان نیست

شایسته کسى است که با حکم و خطاب است


در دولت منصور که یک سکه حساب است

تنها سند ساخت یک صومعه خواب است


اینجا کسى از مرگ بشر ترس ندارد

ترس از شب قبر است وسوال است وجواب است


اى کاش که دلقک شده بودم و نه شاعر

در کشور من ارزش انسان به نقاب است...


فریدون فرخزاد 

۱ نظر ۱۵ تیر ۹۴ ، ۲۳:۵۳

ما رند وخراباتی و دیوانه و مستیم
پوشیده چه گوییم همینیم که هستیم

زان باده که در روز ازل قسمت ما شد
پیداست که تا شام ابد سرخوش و مستیم

دوشینه شکستیم به یک توبه دوصد جام
امروز به یک جام دوصد توبه شکستیم

یکباره زهر سلسله پیوند بریدیم
دل تا که به زنجیر سر زلف تو بستیم

بگذشته زسر پا به ره عشق نهادیم
برخاسته ازجان به غم یار نشستیم

در نقطه ی وحدت سرتسلیم نهادیم
و از دایره ی کثرت موهوم برستیم


فرصت شیرازی 

۲ نظر ۱۵ تیر ۹۴ ، ۱۲:۲۵

ﺗـﺼـﻮر ﻛـﻦ اﮔـﻪ ﺣﺘﻲ ﺗـﺼﻮر ﻛﺮدﻧـﺶ ﺳـﺨﺘـﻪ

‫ﺟﻬﺎﻧﻲ ﻛﻪ ﻫﺮ اﻧﺴﺎﻧﻲ ﺗﻮ اون ﺧﻮﺷﺒﺨﺖِ ﺧﻮﺷﺒﺨﺘﻪ 


‫ﺟﻬﺎﻧﻲ ﻛﻪ ﺗﻮ اون ﭘﻮل و ﻧﮋاد و ﻗﺪرت ارزش ﻧﻴﺴﺖ

‫ﺟـﻮاب ﻫـﻢﺻـﺪاﻳﻲﻫﺎ ﭘﻠﻴـﺲ ﺿـﺪ ﺷـﻮرش ﻧﻴﺴﺖ 


‫ﻧﻪ ﺑﻤﺐ ﻫﺴﺘﻪای داره، ﻧﻪ ﺑﻤﺐاﻓﻜﻦ ﻧﻪ ﺧﻤﭙﺎره 

‫دﻳﮕﻪ ﻫﻴﭻ ﺑﭽﻪای ﭘﺎﺷﻮ روی ﻣـﻴﻦ ﺟﺎ ﻧﻤﻴﺬاره


‫ﻫـﻤـﻪ آزادِ آزادن، ﻫـﻤـﻪ ﺑـﻲدرد ﺑـﻲدردن 

‫ﺗﻮ روزﻧﺎﻣﻪ ﻧﻤﻴﺨﻮﻧﻲ، ﻧﻬﻨﮕﺎ ﺧﻮدﻛﺸﻲ ﻛﺮدن


‫ﺟـﻬﺎﻧﻲ رو ﺗﺼﻮر ﻛﻦ، ﺑﺪون ﻧـﻔﺮت و ﺑﺎروت


‫ﺑﺪون ﻇﻠﻢ ﺧﻮد ﻛﺎﻣـﻪ، ﺑﺪون وﺣﺸﺖ و ﺗﺎﺑﻮت


‫ﺟﻬﺎﻧﻲ رو ﺗﺼﻮر ﻛﻦ، ﭘﺮ از ﻟﺒﺨﻨﺪ و آزادی

‫ﻟـﺒﺎﻟﺐ از ﮔﻞ و ﺑـﻮﺳﻪ، ﭘﺮ از ﺗـﻜﺮار آﺑﺎدی


‫ﺗﺼﻮر ﻛﻦ اﮔﻪ ﺣﺘﻲ ﺗﺼﻮر ﻛﺮدﻧﺶ ﺟﺮﻣﻪ

‫اﮔﻪ ﺑﺎ ﺑﺮدن اﺳﻤﺶ ﮔﻠﻮ ﭘﺮ ﻣﻴﺸﻪ از ﺳﺮﻣه 


‫ﺗﺼﻮر ﻛﻦ ﺟﻬﺎﻧﻲ رو ﻛﻪ ﺗﻮش زﻧﺪان ﻳﻪ اﻓﺴﺎﻧﻪاس

‫ﺗـﻤـﺎم ﺟـﻨﮕﺎی دﻧـﻴﺎ، ﺷـﺪن ﻣﺸـﻤﻮل آﺗـﺶﺑـﺲ 


‫ﻛﺴﻲ آﻗﺎی ﻋﺎﻟﻢ ﻧﻴﺴﺖ، ﺑﺮاﺑﺮ ﺑﺎ ﻫﻢاﻧﺪ ﻣﺮدم

‫دﻳـﮕﻪ ﺳـﻬﻢ ﻫﺮ اﻧﺴﺎنِ ﺗﻦ ﻫﺮ دوﻧﻪی ﮔﻨﺪم


‫ﺑﺪون ﻣﺮز و ﻣﺤﺪوده، وﻃﻦ ﻳﻌﻨﻲ ﻫﻤﻪ دﻧﻴﺎ

‫ﺗﺼﻮر ﻛﻦ ﺗﻮ ﻣﻲﺗﻮﻧﻲ ﺑﺸﻲ ﺗﻌﺒﻴﺮ اﻳﻦ روﻳﺎ


یغما گلرویی 

۱ نظر ۱۴ تیر ۹۴ ، ۲۲:۳۲

 آدم هایی هستند 

که دلبری نمیکنند،

حرفهای عاشقانه نمیزنند،

چیز خاصی نمیگویند که ذوق کنی

آدمهایی که نمیخواهند عاشقت کنند..

اما عاشقشان میشوی!

ناخواسته دلت برایشان میرود...

این آدمها فقط راست میگویند

راست می گویند با چاشنی قشنگ " مهر"

لبخند میزنند نه برای اینکه توجهت را جلب کنند،

لبخند میزنند چون لبخند جزئی از وجودشان است...

لبخندشان مصنوعی نیست، اجباری نیست

در لبخندشان خدا را میبینی....

اینها ساده اند

حرف زدنشان...

راه رفتنشان...

نگاهشان....

ادعا ندارند، 

بی آلایشند، 

پاک و مهربانند....

"چقدر دوست دارم 

این آدم های بی نشان اما خاص را" !

۱ نظر ۱۴ تیر ۹۴ ، ۱۶:۰۷

رسید مژده که ایام غم نخواهد ماند

چنان نماند چنین نیز هم نخواهد ماند

من ار چه در نظر یار خاکسار شدم

رقیب نیز چنین محترم نخواهد ماند

چو پرده دار به شمشیر می‌زند همه را

کسی مقیم حریم حرم نخواهد ماند

چه جای شکر و شکایت ز نقش نیک و بد است

چو بر صحیفه هستی رقم نخواهد ماند

سرود مجلس جمشید گفته‌اند این بود

که جام باده بیاور که جم نخواهد ماند

غنیمتی شمر ای شمع وصل پروانه

که این معامله تا صبحدم نخواهد ماند

توانگرا دل درویش خود به دست آور

که مخزن زر و گنج درم نخواهد ماند

بدین رواق زبرجد نوشته‌اند به زر

که جز نکویی اهل کرم نخواهد ماند

ز مهربانی جانان طمع مبر حافظ

که نقش جور و نشان ستم نخواهد ماند


حافظ 

۱ نظر ۱۴ تیر ۹۴ ، ۱۳:۲۵

آنگاه که غرور کسی را له می کنی،

آنگاه که کاخ آرزوهای کسی را ویران می کنی،

آنگاه که شمع امید کسی را خاموش می کنی،

آنگاه که بنده ای را نادیده می انگاری...

آنگاه که حتی گوشت را می بندی تا صدای خرد شدن غرورش را نشنوی،

آنگاه که خدا را می بینی و بنده خدا را نادیده می گیری

می خواهم بدانم،

دستانت رابسوی کدام آسمان دراز می کنی تابرای

خوشبختی خودت دعا کنی؟


سهراب سپهری

۰ نظر ۱۴ تیر ۹۴ ، ۰۱:۵۰

سالها رفت و هنوز

 یک نفر نیست بپرسد از من

 که تو از پنجره عشق چه ها می خواهی

 صبح تا نیمه ی شب منتظری

 همه جا می نگری

 گاه با ماه سخن می گویی

 گاه با رهگذران

 خبر گمشده ای می جویی

 راستی گمشده ات کیست؟کجاست؟

 صدفی در دریا است؟

 نوری از روزنه فرداهاست؟

 یا خدایی است که از روز ازل پنهان است؟

 بارها آمد و رفت

 بارها انسان شد

 وبشر هیچ ندانست که بود

 خود اوهم به یقین آگه نیست

 چون نمی داند کیست

 چون ندانست کجاست چون ندارد خبر از خود که خداست.


قیصر امین پور

۰ نظر ۱۳ تیر ۹۴ ، ۲۰:۰۶

من عاشق می خواهم

مردی با قبضه های کلمه 

تیزی آواز

تنم را شعرهایش لمس کند

لبهایم را طنین تصنیف هایش

آنقدر کلمه بریزد که برهنه ام کند

به آغوشم بکشد و

متولدم کند

من آفرینشگر می خواهم

مردی که خدایی کند با کلام

عاشقانه بخواند با لبهایش

آنگاه 

جنازه ام هم عاشق می شود

استخوان هایم هم بارور 

جهان من مردی می خواهد که شاعر باشد

ومرا شاعرانه بخواهد


مریم الترک 

۰ نظر ۱۳ تیر ۹۴ ، ۱۸:۵۵

گفت دانایى: که گرگى خیره سر،

هست پنهان در نهاد هر بشر!


هر که گرگش را دراندازد به خاک،

رفته رفته مى‌شود انسان پاک!


هرکه با گرگش مدارا مى‌کند،

خلق و خوى گرگ پیدا مى‌کند...


اینکه مردم یکدگر را مى‌درند،

گرگهاشان رهنما و رهبرند!


اینکه انسان هست این سان دردمند،

گرگها فرمان روایى مى‌کنند!


این ستمکاران که با هم همرهند،

گرگهاشان آشنایان همند!


گرگها همراه و انسانها غریب،

با که باید گفت این حال عجیب!


فریدون مشیری

۱ نظر ۱۳ تیر ۹۴ ، ۱۶:۱۱

به مژگان سیه کردی هزاران رخنه در دینم

بیا کز چشم بیمارت هزاران درد برچینم

الا ای همنشین دل که یارانت برفت از یاد

مرا روزی مباد آن دم که بی یاد تو بنشینم

جهان پیر است و بی‌بنیاد از این فرهادکش فریاد

که کرد افسون و نیرنگش ملول از جان شیرینم

ز تاب آتش دوری شدم غرق عرق چون گل

بیار ای باد شبگیری نسیمی زان عرق چینم

جهان فانی و باقی فدای شاهد و ساقی

که سلطانی عالم را طفیل عشق می‌بینم

اگر بر جای من غیری گزیند دوست حاکم اوست

حرامم باد اگر من جان به جای دوست بگزینم

حدیث آرزومندی که در این نامه ثبت افتاد

همانا بی‌غلط باشد که حافظ داد تلقینم 

۱ نظر ۱۳ تیر ۹۴ ، ۰۱:۲۷

شبی که آواز نی تو شنیدم

چو آهوی تشنه پی تو دویدم

دوان دوان تا لب چشمه رسیدم

نشانه ای از نی و نغمه ندیدم

تو ای پری، کجایی

که رخ، نمی‌نمایی

از آن بهشت پنهان

دری نمی‌گشایی

من همه جا، پی تو گشته‌ام

از مه و مهر، نشان گرفته‌ام

بوی تو را، ز گل شنیده‌ام

دامن گل، از آن گرفته ام

تو ای پری کجایی

که رخ نمی‌نمایی

از آن بهشت پنهان

دری نمی‌گشایی

دل من سرگشته‌ی تو

نفسم آغشته‌ی تو

به باغ رؤیاها چو گلت بویم

در آب و آیینه چو مهت جویم

تو ای پری کجایی


در این شب یلدا ز پی ات پویم

به خواب و بیداری سخنت گویم

تو ای پری کجایی

مه و ستاره درد من می‌دانند

که همچو من پی تو سرگردانند

شبی کنار چشمه پیدا شو

میان اشک من چو گل وا شو

تو ای پری کجایی

که رخ نمی‌نمایی

از آن بهشت پنهان

دری نمی‌گشایی


هوشنگ ابتهاج

۰ نظر ۱۲ تیر ۹۴ ، ۲۰:۵۴

گر می نخوری طعنه مزن مستان را

بنیاد مکن تو حیله و دستان را

تو غره بدان مشو که می می نخوری

صد لقمه خوری که می غلامست آن را...


خیام

۰ نظر ۱۲ تیر ۹۴ ، ۱۹:۲۳