اشتباه نکن!
نه زیبایی تو
نه محبوبیتِ تو
مرا مجذوب خود کرد
تنها آن هنگام که روح زخمی مرا بوسیدی
من عاشقت شدم ...
شمس لنگرودی
اشتباه نکن!
نه زیبایی تو
نه محبوبیتِ تو
مرا مجذوب خود کرد
تنها آن هنگام که روح زخمی مرا بوسیدی
من عاشقت شدم ...
شمس لنگرودی
کنار چشمه ای بودیم در خواب
تو با جامی ربودی ماه از آب
چو نوشیدیم از آن جام گوارا
تو نیلوفر شدی من اشک مهتاب
سیاوش کسرایی
با سبد رفتم به میدان ، صبحگاهی بود
میوه ها آواز می خواندند .
میوه ها در آفتاب آواز می خواندند .
در طبق ها ، زندگی روی کمال پوست ها خواب سطوح جاودان می دید .
اضطراب باغ ها درسایه هر میوه روشن بود .
گاه مجهولی میان تابش به ها شنا می کرد .
هر اناری رنگ خود را تا زمین پارسایان گسترش می داد .
بنیش هم شهریان ، افسوس ،
بر محیط رونق نارنج ها خط مماسی بود .
سهراب سپهری
مثل سابق غزلم ساده و بارانی نیست
هفت قرن است در این مصر فراوانی نیست
به زلیخا بنویسید نیاید بازار
این سفر یوسف این قافله کنعانی نیست
حال این ماهی افتاده به این برکه خشک
حال حبسیه نویسی است که زندانی نیست
چشم قاجار کسی دید و نلرزید دلش
بشنوید از من بی چشم که کرمانی نیست
با لبی تشنه و بی بسمل و چاقویی کند
ماکه رفتیم ولی رسم مسلمانی نیست
عشق رازیست به اندازه آغوش خدا
عشق آنگونه که میدانم ومیدانی نیست..
حامد عسگری
در دلِ من چیزیست، مثلِ یک بیشه ی نور
مثلِ خواب دمِ صبح
و چنان بی تابم
که دلم می خواهد، بدوم تا تهِ دشت
بروم تا سرِ کوه
دورها آواییست که مرا می خواند...
سهراب سپهری
حرفها دارم، اما ... بزنم یا نزنم؟
با توام! با تو! خدا را! بزنم یا نزنم؟
همهی حرف دلم با تو همین است که: «دوست ... »
چهکنم؟ حرف دلم را بزنم یا نزنم؟
عهدکردم دگر از قول و غزل دمنزنم
زیر قول دلم آیا بزنم یا نزنم؟
گفتهبودم که بهدریا نزنم دل، اما
کو دلی تا که بهدریا بزنم یا نزنم!؟
از ازل تا بهابد پرسش «آدم» این است:
دست برمیوهی «حوا» بزنم یا نزنم؟
بهگناهی که تماشای گل روی تو بود
خار در چشم تمنا بزنم یا نزنم؟
دست بر دست، همهعمر در اینتردیدم:
آرامش نه عاشق بودن است
نه گرفتن دستی که
محرمت نیست
نه حرف های عاشقانه
و نه
قربان صدقه های چند ثانیه ای...
آرامش
حضور خداست
وقتی در اوج نبودن ها
نابودت نمیکند...
وقتی ناگفته هایت را
بی آنکه بگویی میفهمد
وقتی نیاز نیست
برای بودنش
التماس کنی
غرورت را
تا مرز نابودی پیش ببری ،
وقتی مطمئن باشی با او
هرگز
تنها
نخواهی بود ...
آرامش یعنی همین
تو بی هیچ قید و شرطی
خدا را داری ... یا نزنم؟ ها؟ بزنم یا نزنم؟
قیصر امینپور
من از نهایت شب خواهم آمد ...
و تو را آرام خواهم بوسید !
آنگاه که چشمانت را بسته ای
و در انتظار هیچ کس نیستی !
دست و پا بسته و رنجور به چاه افتادن
به از آن است که در دام نگاه افتادن
سیب شیرین لبت باشد و آدم نخورد؟
تو بهشتی و چه بیم از به گناه افتادن
لاک پشتانه به دنبال تو می آیم و آه
چه امیدی که پی باد به راه افتادن؟
آخر قصه ی هر بچه پلنگی این است:
پنجه بر خالی و در حسرت ماه... افتادن
با دلی پاک، دلی مثل پر قو سخت است
سر و کارت به خط و چشم سیاه افتادن
من همان مهره ی سرباز سفیدم که ازل
قسمتم کرده به سر در پی شاه افتادن
عشق ابریست که یک سایه ی آبی دارد
سایه اش کاش به دل گاه به گاه افتادن
حامد عسکری
با همین دست به دستان تو عادت کردم
این گناه است ولی جان تو عادت کردم
جا برای من گنجشک زیاد است اما
بر درختان خیابان تو عادت کردم
گرچه گلدان من از خشک شدن میترسد
به ته خالی لیوان تو عادت کردم
مانده ام آخر این شعر چه باشد افسوس
بر نداشتن پایان تو عادت کردم
شعر من حادثه نیست
شعر من تکه ای از زندگی شعر من است
شعرهایم نقش بارانی یک لبخند است
روی یک کوزه ی لب خشکیده
شعر من
جای قدمهای سفر کرده به اندوه شقایق ها نیست
حرف های دل من راز گل سرخ نبود
شعر من
کلبه ی ویران شده پنجره نیست
شعرهایم اما
تکه ای از خاک خداست
بین امواج پریشان نفسهای زمین
خالی از هر عابر
شعر من شاخه گلی است که من آنرا امروز
به تو خواهم بخشید 0
کاش کسی میآمد ...
کسی میآمد از او میپرسیدم
کدام کلمه
چراغ این کوچه خواهد شد،
کدام ترانه
شادمانی آدمی،
کدام اشاره
شفای من ؟!
کاش از پشت این دریچهی بسته
دستکم صدای کسی ...
از کوچه میآمد !
میآمد و میپرسید:
چرا دلت پُر
و دستت خالی
و سیگار آخرت، خاموش است ؟!
سید علی صالحی
ساحل افتاده گفت گرچه بسی زیستم هیچ نه معلوم گشت آه که من کیستم
موج زخود رفتهای تیز خرامید و گفت هستم اگر می روم گر نروم نیستم
اقبال لاهوری
سخت است قلم باشی و دلتنگ نباشی...
با تیغ مدارا کنی و سنگ نباشی...
سخت است دلت را بتراشند و بخندی...
هی با تو بجنگند و تو در جنگ نباشی...
از درد دل شاعر عاشق بنویسی...
با مردم صد رنگ هماهنگ نباشی...
مانند قلم تکیه به یک پا کنی اما...
هنگام رسیدن به خودت لنگ نباشی...
سخت است بدانی و لب از لب نگشایی...
سخت است خودت باشی و بی رنگ نباشی...
وقتی که قلم داد به من حضرت استاد...
می گفت خدا خواسته دلتنگ نباشی...
نغمه مستشار نظامی
گر ز هجر تو کمر راست کنم بار دگر
غیر بار غم عشقت نکشم بار دگر
پیرو قافله عشقم و در جذبه شوق
نیست این قافله را قافله سالار دگر
دل دیوانه کشد در غمت ای سلسله مو
هر زمانم به سر کوچه و بازار دگر
یوسف دل به کلافی نخرد زال فلک
می برم یوسف خود را به خریدار دگر
با که نالیم که هر لحظه فلک انگیزد
پی آزار دل زار دل آزار دگر
به شب هجر تو در خلوت غوغایی دل
نپذیرم به جز از یاد رخت یاد دگر
باش تا روی ترا سیر ببینم که اجل
به قیامت دهدم وعده دیدار دگر
شهریار
هرچه کُنی بُکن مَکُن تَرکِ من ای نگار من
هرچه بَری بِبَر مَبَر سنگدلی به کارِ من
هرچه هِلی بِهل مَهل پرده به روی چون قمر
هرچه دَری بِدر مَدر پردهی اعتبار من
هرچه کِشی بِکش مَکش باده به بزم مدعی
هرچه خوری بخور مخور خون من ای نگار من
هرچه دَهی بِده مَده زلف به باد ای صنم
هرچه نَهی بِنه مَنه پای به رهگذار من
هرچه کُشی بُکش مَکُش صید حرم که نیست خوش
هرچه شَوی بِشو مَشو تشنه بخون زار من
هر چه بُری بِبر مَبُر رشتهی الفت مرا
هرچه کَنی بِکن مَکن خانهی اختیار من
هرچه رَوی بُرو مَرو راه خلاف دوستی
هرچه زَنی بِزَن مَزَن طعنه به روزگار من
شوریده شیرازی
بزن بر دف تو ای مطرب
که من دیوانه ام, مستم
بزن بر دف, مرا عاشق تر از این کن که هستم
بزن بر دف که شاید با نوای دف
دلم آزاد گردد از ستون پوچ بودن های حسرت بار و متروک
بزن بر دف...
که این دف عاشقی را خوب می داند
و من دیوانگی را
بزن آن نی
بده ساقی کمی زان می
که من در حسرت این باده مستم
بدون جرعه ای می
بزن بر دف
بکوبان پای
رقصان تو بزن هم کف
که من مستم
درین همسایه مرغی هست،
گویا مرغ حق نامش
نمیدانم
و شاید جغد، شاید مرغ کوکو خوان
درین همسایه، نامش هر چه،
مرغی هست
که شب را،
همچنان ویرانهها را، دوست میدارد
و تنها مینشیند در سکوت و وحشت ِ ویرانهها
تا صبح و هق هق میزند،
کوکو سرایان ناله میبارد
و من آواز ِ این غمگین ِ دردآلود
نشد هرگز که یک شب بشنوم، بی اعتنا مانم
و حزن انگیز اوهامی، دلم در پنجه نفشارد
درین همسایه مرغی هست
خون آلودهاش آواز
کنار پنجره دیشب
نشستم گوش دادم مدتی آواز ِ او را، باز
نشستم ماجرا پرسان
چراگویان، ولی آرام
همَش همدرد، هم ترسان:
چرا آواز ِ تو چون ضجهای خونین و هول آمیز؟
چه میجویی؟ چه میگویی؟
چرا این قدر دردآلود و حزن انگیز؟
چرا؟ آخر چرا؟
بسیار پرسیدم
و اندهناک ترسیدم
و او - با گریه شاید - گفت:
شب و ویرانه، آری این و این آری
من این ویرانهها را دوست میدارم
و شب را دوست میدارم
و این هو هو و هق هق را
همین، آری همین، من دوست میدارم
شب مطلق، شب و ویرانهٔ مطلق
و شاید هر چه مطلق را
نشستم مدتی ترسان و از او ماجرا پرسان
و او - با ضجه شاید - گفت:
نمیدانم چرا شب، یا چرا ویرانهام لانه
ولی دانم که شب میراث ِ خورشید است
و میراث ِ خداوند است ویرانه
نمیدانم چرا، من مرغم و آواز من این است
جهانم این و جانم این
نهانم این و پیدا و نشانم این
و شاید راز من این است
درین همسایه مرغی هست...
مهدی اخوان ثالث
ﺭﺍﺯِ ﺩﻝِ ﺩﻳﻮﺍﻧﻪ ﺑﻪ ﻫﻮﺷﻴﺎﺭ ﻧﮕﻮیید
ﺍﺳﺮﺍﺭ ﻟﺐ ﻳﺎﺭ ﺑﻪ ﺍﻏﻴﺎﺭ ﻧﮕﻮﻳﻴﺪ
ﺍﺯ ﺑﻴﺨﺒﺮﺍﻥ ﺭﺍﻩ ﺧﺮﺍﺑﺎﺕ ﻣﭙﺮﺳﻴﺪ
ﺑﺎﺩﻝ ﺳﻴﻪ ﻫﺎﻥ ﻗﺼﻪ ﺩﻟﺪﺍﺭ ﻧﮕﻮﻳﻴﺪ
ﺑﻮﻳﻰ ﺍﮔﺮ ﺍﺯ ﮔﻮﺷﻪ ﻣﻴﺨﺎﻧﻪ ﺷﻨﻴﺪﻳﺪ
ﺍﻯ ﺍﻫﻞ ﻧﻈﺮ ﺑﺮ ﺳﺮ ﺑﺎﺯﺍﺭ ﻧﮕﻮﻳﻴﺪ
ﺍﺳﺮﺍﺭ ﺍﻧﺎ ﺍﻟﺤﻖ ﻛﻪ ﻛﺴﻰ ﻭﺍﻗﻒ ﺁﻥ ﻧﻴﺴﺖ
ﮔﺮ ﺳﺮ ﺑﺮﻭﺩ ﺟﺰ ﺑﻪ ﺳﺮ ﺩﺍﺭ ﻧﮕﻮﻳﻴﺪ
ﺭﺍﺯﻯ ﻛﻪ ﺧﺪﺍ ﺑﺮ ﺳﺮ ﭘﻴﻤﺎﻧﻪ ﻧﻬﺎﺩﺳﺖ
ﺍﺯ ﻣﺴﺖ ﺑﭙﺮﺳﻴﺪ ﻭ ﺑﻪ ﻫﺸﻴﺎﺭ ﻧﮕﻮﻳﻴﺪ
ﭼﻮﻥ ﻧﻴﺴﺖ ﺩﺭ ﻋﺎﻟﻢ ﺳﺨﻨﻰ ﺟﺰ ﺳﺨﻦ ﻳﺎﺭ
ﻣﺎ ﺭﺍ ﺳﺨﻨﻰ ﺟﺰ ﺳﺨﻦ ﻳﺎﺭﻧﮕﻮﻳﻴﺪ
فخرالدین عراقی
من سجده کنم بر تو اگر عین گناه است
من باده خورم با تو اگر ماه صیام است
تو حور و چمن جنت و ساغر لب کوثر
تا شیخ نگوید که می ناب حرام است
حسرت برم از مرغ اسیری که ز تقدیر
خال و خط مشکین تواش دانه و دام است
فروغی بسطامی
به انسان بودنت شک کن اگر مستضعفی دیدی
ولی از نان امروزت به او چیزی نبخشیدی
به انسان بودنت شک کن اگر چادر به سر داری
ولی از زیر آن چادر به یک دیوانه خندیدی
به انسان بودنت شک کن اگر قاری قرآنی
ولی در درک آیاتش دچار شک و تردیدی
به انسان بودنت شک کن اگر گفتی خدا ترسی
ولی از ترس اموالت تمام شب نخوابیدی
به انسان بودنت شک کن اگر هر ساله در حجی
ولی از حال همنوعت سوالی هم نپرسیدی
به انسان بودنت شک کن اگر مرگ مرا دیدی
ولی قدر سری سوزن ز جای خود نجنبیدی
مریم نیکوبخت
پ.ن: متاسفانه عده ای این شعر زیبا را به بانو فروغ نسبت میدن و در شبکه های اجتماعی منتشر میکنن؛ نمی دونم چرا واقعا! شعر به این زیبایی، یعنی اینقدر تنبل شدیم که حتما باید اسم مولانا و فروغ و هدایت و دکتر سمیعی و ... بالای ی مطلبی باشه تا بخونیمش؟ :| یا هدف چیز دیگه است؟!