شاعرانه

اشعار زیبا؛ دفتر بهترین شعرهایی که خوانده‌ام

شاعرانه

اشعار زیبا؛ دفتر بهترین شعرهایی که خوانده‌ام

و گه گاهی
دو خط شعری
که گویای همه چیز است و
خود ناچیز...

۱۵۷ مطلب در تیر ۱۳۹۴ ثبت شده است

آری آغاز دوست داشتن است 

گرچه پایان راه ناپیداست 

من به پایان دگر نیندیشم 

که همین دوست داشتن زیباست 


شب پر از قطره‌های الماس است 

از سیاهی چرا هراسیدن 

آنچه از شب به جای می‌ماند 

عطر سکرآور گل یاس است 


آه بگذار گم شوم در تو 

کس نیابد دگر نشانه‌ی من 

روح سوزان و آه مرطوبت 

بوزد بر تن ترانه من 


آه بگذار زین دریچه باز 

خفته بر بال گرم رویاها 

همره روزها سفر گیرم 

بگریزم ز مرز دنیاها 


دانی از زندگی چه می‌خواهم 

من تو باشم.. تو.. پای تا سر تو 

زندگی گر هزار باره بود 

بار دیگر تو.. بار دیگر تو 


فروغ فرخزاد

۰ نظر ۱۰ تیر ۹۴ ، ۱۲:۰۱

مرهم زخم هایم کنج لبان توست


بوسه نمیخواهم


سخن بگو...


شاملو

۰ نظر ۱۰ تیر ۹۴ ، ۱۱:۳۰

شهرزاد من!

نگران کم آمدن قصه هایت نباش؛

زیباترین غزل‌های عاشقانه را باهم خواهیم سرود..‌.

و زیبا‌ترین رمان‌ها را زندگی خواهیم کرد 

فقط، اگر‌ تو 

بیش از هزار و یک شب، شاهزاده من باشی!


افشین

۱ نظر ۱۰ تیر ۹۴ ، ۱۱:۲۳

به تماشا سوگند

و به آغاز کلام

و به پرواز کبوتر از ذهن 

 واژه ای در قفس است 

 حرفهایم مثل یک تکه چمن روشن بود 

 من به آنان گفتم 

 آفتابی لب درگاه شماست 

که اگر در بگشایید به رفتار شما می تابد 

و به آنان گفتم 

 سنگ آرایش کوهستان نیست 

 همچنانی که فلز زیوری نیست به اندام کلنگ 

در کف دست زمین گوهر ناپیدایی است 

 که رسولان همه از تابش آن خیره شدند 

پی گوهر باشید 

 لحظه ها را به چراگاه رسالت ببرید 

 و من آنان را به صدای قدم پیک بشارت دادم 

 و به نزدیکی روز و به افزایش رنگ 

 به طنین گل سرخ پشت پرچین سخن های درشت 

و به آنان گفتم 

 هر که در حافظه چوب ببنید باغی 

صورتش در وزش بیشه شور ابدی خواهدماند 

 هر که با مرغ هوا دوست شود 

 خوابش آرامترین خواب جهان خواهد بود 

آنکه نور از سر انگشت زمان برچیند 

 می گشاید گره پنجره ها را با آه 

زیر بیدی بودیم 

برگی از شاخه بالای سرم چیدم گفتم 

چشم راباز کنید آیتی بهتر از این می خواهید ؟

می شنیدم که بهم می گفتند :

سحر میداند سحر 

سر هر کوه رسولی دیدند 

ابر انکار به دوش آوردند 

باد را نازل کردیم 

تا کلاه از سرشان بردارد 

خانه هاشان پر داوودی بود 

چشمشان رابستیم 

دستشان را نرساندیم به سرشاخه هوش

جیبشان را پر عادت کردیم 

خوابشان را به صدای سفر آینه ها آشفتیم...


سهراب سپهری 

۰ نظر ۱۰ تیر ۹۴ ، ۱۰:۵۹

حال دنیا را بپرسیدم من از فرزانه ای؟

گفت: یا آب است، یا خاک است یا پروانه ای!

گفتمش احوال عمرم را بگو، این عمر چیست؟

گفت یا برق است، یا باد است، یا افسانه ای!

گفتمش اینها که میبینی، چرا دل بسته اند؟

گفت یا خوابند، یا مستند، یا دیوانه ای!

گفتمش احوال جانم را پس از مردن، بگو؟

گفت یا باغ است، یا نار است، یا ویرانه ای...

 

ابوسعید ابوالخیر

۱ نظر ۱۰ تیر ۹۴ ، ۱۰:۵۸

کاش من و تو

دو جلد از یک رمان عاشقانه بودیم

تنگ در آغوش هم

خوابیده در قفسه های کتابخانه ای روستایی

گاهی تو را

گاهی مرا

تنها به سبب تشدید دلتنگی هامان

به امانت می بردند...


عباس معروفی

۰ نظر ۰۹ تیر ۹۴ ، ۰۸:۵۷

بی تو، مهتاب شبی باز از آن کوچه گذشتم

همه تن چشم شدم خیره به دنبال تو گشتم

شوق دیدار تو لبریز شد از جام وجودم

شدم آن عاشق دیوانه که بودم !


در نهانخانه جانم گل یاد تو درخشید

باغ صد خاطره خندید

عطر صد خاطره پیچید


یادم آید که شبی با هم از آن کوچه گذشتیم

پر گشودیم و در آن خلوت دلخواسته گشتیم


ساعتی بر لب آن جوی نشستیم

تو همه راز جهان ریخته در چشم سیاهت

من همه محو تماشای نگاهت

آسمان صاف و شب آرام

بخت خندان و زمان رام

خوشه ماه فرو ریخته در آب

شاخه ها دست برآورده به مهتاب

شب و صحرا و گل و سنگ

همه دل داده به آواز شباهنگ


یادم آید : تو بمن گفتی :

ازین عشق حذر کن !

لحظه ای چند بر این آب نظر کن

آب ، آئینة عشق گذران است

تو که امروز نگاهت به نگاهی نگران است

باش فردا ، که دلت با دگران است

تا فراموش کنی ، چندی ازین شهر سفر کن !


با تو گفتنم :

حذر از عشق ؟

ندانم

سفر از پیش تو ؟

هرگز نتوانم

روز اول که دل من به تمنای تو پَر زد

چون کبوتر لب بام تو نشستم

تو بمن سنگ زدی ، من نه رمیدم ، نه گسستم

باز گفتم که : تو صیادی و من آهوی دشتم

تا به دام تو درافتم ، همه جا گشتم و گشتم

حذر از عشق ندانم

سفر از پیش تو هرگز نتوانم ، نتوانم … !


اشکی از شاخه فرو ریخت

مرغ شب نالة تلخی زد و بگریخت !

اشک در چشم تو لرزید

ماه بر عشق تو خندید


یادم آید که دگر از تو جوابی نشنیدم

پای در دامن اندوه کشیدم

نگسستم ، نرمیدم


رفت در ظلمت غم ، آن شب و شبهای دگر هم

نه گرفتی دگر از عاشق آزده خبر هم

نه کنی دیگر از آن کوچه گذر هم !

بی تو ، اما به چه حالی من از آن کوچه گذشتم


فریدون مشیری

۱ نظر ۰۹ تیر ۹۴ ، ۰۷:۴۴

جنازه های خوشبخت

جنازه های ملول

جنازه های ساکت متفکر

جنازه های خوش بر خورد ،خوش پوش ، خوش خوراک

در ایستگاه های وقت های معین

و در زمینه ی مشکوک نورهای موقت

و شهوت خرید میوه های فاسد بیهودگی ....

آه ،چه مردمانی در چارراهها نگران حوادث اند

واین صدای سوت های توقف

در لحظه ای که باید ،باید ، باید

مردی به زیر چرخ های زمان لـِـه شود

مردی که از کنار درختان خیس میگذرد...

 

فروغ فرخزاد

۰ نظر ۰۹ تیر ۹۴ ، ۰۶:۴۲

ﻣﻨﺘﻈﺮﻡ ...

ﺷﺒﯿﻪ ﯾﮏ ﺁﻫﻨﮓِ ﻏﻤﮕﯿﻦ ﻗﺪﯾﻤﯽ

ﺩﺭ ﺁﺭﺷﯿﻮ ﺭﺍﺩﯾﻮ !

"ﺯﻧـﮓ ﺑﺰﻥ "

ﺑﮕﻮ ﮐﻪ ﻣﯽ ﺧﻮﺍﻫﯽ ﻣﺮﺍ ﺑﺸﻨﻮﯼ

۰ نظر ۰۹ تیر ۹۴ ، ۰۲:۴۱

جانا به نگاهی، ز جهان بی خبرم کن

دیوانه ترم کن

سرگشته و شیدا ، چو نسیم سحرم کن

دیوانه ترم کن


وای ز جلوه ی دیدارت ، آه ز آتشین رخسارت

وای ز چشم افسون کارت، کزو جانم سوزد


غیر از دل غم دیده ، چه خواهی دگر از من

که بپوشی نظر از من

ترسم که زمانی، تو شوی باخبر از من

که نیابی ، اثر از من


در آتشم از سوز دل و داغ جدایی ، به کجایی ؟

شمعی لرزانم من ، نومید از جانم من ، آهی سوزانم من 


چه دیدی ، که از من ، رمیدی

سویم نظری کن ، سویم نظری کن

چون خاک تو گشتم ، بر من گذری کن


رهی معیری

۰ نظر ۰۹ تیر ۹۴ ، ۰۲:۳۹

وای بر من، گر تو آن گم کرده ام باشی 

که بس دور است بین ما

که این سو، پیر مردی با سپیدی های مو

و هزاران بار مردن، رنج بردن 

با خمی در قامت از، این راه دشوار 

که این سو دست ها خشکیده، دل مرده

به ظاهر خندهای بر لب 

و گاهی حرف های پیچ در پیچ و هم هیچ 

و گهگاهی دو خط شعری که گویای همه چیز هست خود نا چیز 


وای بر من گر تو آن گم کرده ام باشی 

که بس دور است بین ما 

که آن سو نازنینی، غنچه ای شاداب و صد ها آرزو بر دل 

دلی گهواره عشقی ، که چندی بیش نیست شاید

و از بازیچه بودن سخت بیزار است


وای بر من ، گر تو آن گم کرده ام باشی 

که بس دور است بین ما 

و عاشق گشتن و عاشق نمودن سخت دشوار است


مسعود فردمنش 

۰ نظر ۰۹ تیر ۹۴ ، ۰۲:۳۸

ضربه خوردیم وشکستیم و نگفتیم چرا؟!

ما دهان از گله بستیم و نگفتیم چرا؟!


جای "بنشین" و "بفرما" "بتمرگی" گفتند

ما شنیدیم و نشستیم و نگفتیم چرا؟


"تو" نگفتیم و "شمایی" نشنیدیم و هنوز

ساده مثل کف دستیم و نگفتیم چرا؟!


دل سپردیم به آن "دال" سر دشمن و دوست

دشمن و دوست پرستیم و نگفتیم چرا؟


چه "چراها" که شنیدیم و ندانیم چرا

ما همین بوده و هستیم و نگفتیم چرا؟!


شادی صندوقی

۰ نظر ۰۹ تیر ۹۴ ، ۰۲:۳۴

بگذر از، نی

'من' حکایت میکنم

وز جدایی ها شکایت میکنم

نی' کجا این نکته ها آموخته؟ نی کجا داند، نیستان سوخته؟

بشنو  از من بهترین راوی منم

راست خواهی، هم نی و هم نی زنم، 

نشنو از نى، نى حصیرى بیش نیست!

بشنو از دل

دل حریم دلبریست...

نى چو سوزد خاک و خاکستر شود

دل چو سوزد، لایق دلبر شود...

۰ نظر ۰۹ تیر ۹۴ ، ۰۲:۳۳

مرا حیران تر از حیران تر از حیران پذیرفتی

تو را گریان تر از گریان تر از گریان صدا کردم

 

دلم تنهاتر از تنها تر از تنهاییت را دید

تو را یکتا لقب دادم ،تو را عرفان صدا کردم

 

کجایی ساحل آرامش دریای طوفانی

پریشان بودم ای دریا تو را طوفان صدا کردم

 

تو را در تابش بی خواهش خورشید فهمیدم

تو را در بارش آرامش باران صدا کردم

 

صدا کردم صدا کردم صدایم را غمت لرزاند

تو را نالان ، تو را لرزان تو را از جان صدا کردم

 

تو می دیدی مرا احساس می کردم چه می خواهی

تو انسان آفریدی... مثل یک انسان صدا کردم

 

سلام ای پاسخ آوازهای بی صدای دل

سلامت می کنم هر روز و هر شب ای خدای دل

 

سلامم را تو پاسخ گفته ای با تابش عشقت

دلم آرام شد در ساحل آرامش عشقت


نغمه مستشار نظامی

۱ نظر ۰۹ تیر ۹۴ ، ۰۲:۳۰

گلبن عیش می‌دمد ساقی گلعذار کو

باد بهار می‌وزد باده خوشگوار کو

هر گل نو ز گلرخی یاد همی‌کند ولی

گوش سخن شنو کجا دیده اعتبار کو

مجلس بزم عیش را غالیه مراد نیست

ای دم صبح خوش نفس نافه زلف یار کو

حسن فروشی گلم نیست تحمل ای صبا

دست زدم به خون دل بهر خدا نگار کو

شمع سحرگهی اگر لاف ز عارض تو زد

خصم زبان دراز شد خنجر آبدار کو

گفت مگر ز لعل من بوسه نداری آرزو

مردم از این هوس ولی قدرت و اختیار کو

حافظ اگر چه در سخن خازن گنج حکمت است

از غم روزگار دون طبع سخن گزار کو 


حافظ

۰ نظر ۰۹ تیر ۹۴ ، ۰۲:۲۸

دوش دیدم وسط کوچه روان پیری مست

 برلبش جام شرابی وسبویی در دست   

 گفتم نکنی شرم از این می خواری؟                  

گفتا که مگر حکم به جلبم داری!؟                          

گفتم تو ندانی که خدا مست ملامت کرده؟       

 در روز جزا وعده به اتش کرده؟                    

گفتاکه برو بی خبر از دینداری                        

 خود را به از باده خوران پنداری؟!                     

 من می خورمو هیچ نباشد شرمم                    

 زیرا به سخاوت خدا دل گرمم...                     

من هرچه کنم گنه از این می خواری             

 صد به ز تو ام که دایما هوشیاری...


منسوب به مریم صباغ 

۷ نظر ۰۹ تیر ۹۴ ، ۰۲:۲۵

تو را دل برگزید و کار دل شک برنمی دارد

که این دیوانه هرگز سنگ کوچک برنمی دارد

 

تو در رویای پروازی ولی گویا نمی دانی

نخ کوتاه دست از بادبادک برنمی دارد

 

برای دیدن تو آسمان خم می شود اما

برای من کلاهش را مترسک برنمی دارد

 

اگر با خنده هایت بشکنی گاهی سکوتش را

اتاقم را صدای جیرجیرک برنمی دارد

 

بیا بگذار سر بر شانه های خسته ام یک بار

اگر با اشک من پیراهنت لک برنمی دارد

 

 عبدالحسین انصاری

۰ نظر ۰۹ تیر ۹۴ ، ۰۲:۲۲

درین شبها

که گل از برگ و

           برگ از باد و

                  ابر از خویش می ترسد،

و پنهان می کند هر چشمه ای

                            سرّ و سرودش را،


در این آقاق ظلمانی

چنین بیدار و دریا وار

توئی تنها که می خوانی


درین شب ها،

که گل از برگ و برگ از باد و باد از ابر می ترسد.

درین شب ها،

که هر آیینه با تصویر بیگانه ست

و پنهان می کند هر چشمه ای

                      سرّ و سرودش را

چنین بیدار و دریا وار

توئی تنها که می خوانی.


توئی تنها که می خوانی

رثای ِ قتل ِ عام  و خون ِ پامال ِ تبار ِ آن شهیدان را

توئی تنها که می فهمی

زبان و رمز ِ آواز ِ چگور ِ نا امیدان را.


بر آن شاخ بلند،

ای نغمه ساز باغ  ِ بی برگی!

بمان تا بشنوند از شور آوازت

درختانی که اینک در جوانه های خُرد ِ باغ

                                        در خوابند

بمان تا دشت های روشن آیینه ها،

                                گل های جوباران

تمام نفرت و نفرین این ایام غارت را

                                ز ِ آواز تو دریابند.


تو غمگین تر سرودِ حسرت و چاووش این ایام.

تو، بارانی ترین ابری

                که می گرید،

به باغ مزدک و زرتشت.

تو، عصیانی ترین خشمی، که می جوشد،

ز جام و ساغر خیام.

 

از محمد شفیعی کدکنی (به مهدی اخوان ثالث)

۰ نظر ۰۹ تیر ۹۴ ، ۰۲:۱۹

"عاشق"

 نشدی زاهد، 

دیوانه چه میدانی؟


در شعله نرقصیدی، پروانه چه میدانی؟


لبریز می غمها، 

شد ساغر جان من


خندیدی و بگذشتی، پیمانه چه میدانی؟


یک سلسله دیوانه، 

افسون نگاه او


ای غافل از آن جادو، افسانه چه میدانی؟


من مست می عشقم، 

بس توبه که بشکستم


راهم مزن ای عابد، میخانه چه میدانی؟


عاشق شو و مستی کن، ترک همه هستی کن


ای بت نپرستیده، 

بتخانه چه میدانی؟


تو سنگ سیه بوسی، من چشم سیاهی را


مقصود یکی باشد، 

بیگانه چه میدانی؟


دستار گروگان ده، 

در پای بتی جان ده


اما تو ز جان غافل، جانانه چه میدانی؟


ضایع چه کنی شب را، 

لب ذاکر و دل غافل


تو ره به خدا بردن، "مستانه"چه میدانی؟


هما میر افشار 

۰ نظر ۰۹ تیر ۹۴ ، ۰۲:۱۶

ازکوچه ی زیبای توامروز گذشتم

دیدم که همان عاشق معشوقه پرستم

یک لحظه به یادتودرآن کوچه نشستم


دیدم که ز سر تابه قدم شوق وامیدم

هر چند گل از خرمن عشق تو نچیدم


آن شورجوانی نرود لحظه ای ازیاد

ای راحت جان ودل من خانه ات آباد

با یاد رخت این دل افسرده شود شاد


هرگز نشود مهرتوای شوخ فراموش

کی آتش عشق توشود یک سره خاموش


هرجا که نشستم سخن ازعشق توگفتم

با اشک جگر سوز، دل سخت تو سفتم

خاک ره این کوچه به خار مژه رفتم


دل می تپد ازشوق که امروز کجایی

شاید که دگرباره ازاین کوچه بیایی

   

فریدون مشیری 

۱ نظر ۰۹ تیر ۹۴ ، ۰۲:۱۲