با شعر و سیگار
به جنگ نابرابری ها می روم
من، دون کیشوتی مضحک هستم
که جای کلاهخود و سرنیزه
مدادی در دست و
قابلمه ای بر سر دارد
عکسی به یادگار از من بگیرید
من انسان قرن بیست و یکم هستم!
رسول یونان
با شعر و سیگار
به جنگ نابرابری ها می روم
من، دون کیشوتی مضحک هستم
که جای کلاهخود و سرنیزه
مدادی در دست و
قابلمه ای بر سر دارد
عکسی به یادگار از من بگیرید
من انسان قرن بیست و یکم هستم!
رسول یونان
عمر زاهد همه طى شد
" به تمناى بهشت "
او ندانست که در
" ترک تمناست"
بهشت
این چه حرفیست که در
"عالم بالاست بهشت"
هر کجا وقت خوش افتاد
همانجاست بهشت...
دوزخ از تیرگی بخت درون من و توست
دل اگر تیره نباشد همه دنیاست بهشت
صائب تبریزی
مستی ما مستی از هر جـام نیست
مست گشتن کار هر بـد نـام نیست
ما ز جـام دوست، مستی می کنیم
خویش را فـارغ ز هستی می کنیم
می، پلیـــدی را ز سر بیـرون کند
عشق را در جـام دل، افزون کند
چون که ما مستیم و از هستی تهی
کی شود هستی، به مستی منتهی؟
مست، یعنی: عاشقی بی قید و بند
فـــارغ از بود و نبود و چون و چند؟
چون و چند از ابلهـــی آید میـــان
در طریق عاشقی کی میتـــوان؟
مست بود و فکـــر هستی داشتن
کـــوه غـــم را از میان ، برداشتن
کــی بُــوَد کـــار حساب و هندسه؟
کــی چنین درسی بود در مدرسه؟
عاشقی را خود جهــان دیگــریست
منطق عاشق همــان پیغمــبریست
عشق بر عاشق دهـــد ، دستور را
عقـــل، کی فهمـد چنین منظور را
تا نگـــردی عاشق از این ماجـــرا
کـــی توانی کرد درک نکته هـــا؟
فهـم عاقل را به عاشق، راه نیست
هرچه گویم باز میگویی که چیست؟
بایـــد اول، تـــرک هشیاری کنی
عشق را در خویشتن جاری کنی
هر زمان گشتی تو مست جام عشق
خویش را انــداختـــی در دام عشق
آن زمان شاید بدانـــی عشق چیست
چون کنی درک یکـــی را از دویست
محمدرضا شمس
به هزار دلیل دوستت دارم
آخرینش میتواند
کیفِ کوچکت باشد
باز شده در جویِ آب
یا وقتی که
گرفته بودی پیشانیات را
لبخند میزدی...
آخرینش میتواند
اولین بوسهی مان باشد
در آسانسور دانشگاه
یا همین تخمه شکستنِ یواشکی
تویِ سینما.
به هزار دلیل دوستت دارم
آخرینش میتواند دستهایت باشد
رویِ صورتِ من
تا خدا و ابلیس
اشکهایم را نبینند!
یا روزی که
در میدانِ ولیعصر
زمزمه کردی در گوشم:
قرار نیست هیچکس بیاید...
به هزار دلیل دوستت دارم
آخرینش میتواند
سرفه نکردنت باشد رویِ سیگارهایِ من
میتواند
ناشیانه آشپزی کردنت باشد
ناشیانه عشق بازی کردنت
به هزار دلیل دوستت دارم
آخرینش میتواند
لنگه کفشِ خونیات باشد
رویِ پیاده رو
وقتی تنات را
رویِ دست میبردند.
میتواند حسرتِ گیسوانت باشد
برایِ بوسیدنِ آفتاب
وقتی با روسری خاکت کردند!
حامد ابراهیم پور
نازنین آمد و دستی
به دل ما زد و رفت
پرده ی خلوت این غمکده
بالا زد و رفت
کنج تنهایی ما را
به خیالی خوش کرد
خواب خورشید
به چشم شب یلدا
زد و رفت
درد بی عشقی ما
دید و دریغش آمد
آتش شوق
درین جان شکیبا
زد و رفت
خرمن سوخته ی ما
به چه کارش می خورد
که چو برق آمد و
در خشک و تر ما زد و رفت
رفت و از گریه ی طوفانی ام
اندیشه نکرد
چه دلی داشت خدایا
که به دریا زد و رفت
بود آیا که ز دیوانه ی خود
یاد کند
آن که زنجیر به پای
دل شیدا زد و رفت
سایه آن چشم سیه
با تو چه می گفت که دوش
عقل فریاد برآورد و
به صحرا زد و رفت
هوشنگ ابتهاج
ای آنکه مرا برده ای از یاد، کجایی؟
بیگانه شدی، دست مریزاد، کجایی؟
دردام توام، نیست مرا راه گریزی
من عاشق این دام و تو صیاد کجایی؟
محبوس شدم گوشه ی ویرانه ی عشقت
آوار غمت بر سرم افتاد،کجایی؟
آسودگی ام،زندگی ام، دارو ندارم
درراه تودادم همه بر باد، کجایی؟
اینجا چه کنم؟ از که بگیرم خبرت را؟
از دست تو و ناز تو فریاد، کجایی؟
دانم که مرا بی خبری می کشد آخر
دیوانه شدم خانه ات آباد کجایی؟
پریناز جهانگیر
وحشت از عشق که نه...
ترس ما فاصله هاست
وحشت از غصه که نه...
ترس ما خاتمه هاست
ترس بیهوده نداریم...
صحبت از خاطره هاست
صحبت از کشتن ناخواسته ی عاطفه هاست
کوله باریست پر از هیچ که بر شانه ی ماست
گله از دست کسی نیست...
مقصر دل دیوانه ی ماست..!
قیصر امین پور
نیما یوشیج چه زیبا گفت :
"فکر را پر بدهید"
و نترسید که از سقف عقیده برود بالاتر
"فکر باید بپرد"
برسد تا سر کوه تردید
و ببیند که میان افق باورها
کفر و ایمان چه به هم نزدیکند
....
"فکر اگر پربکشد"
جای این توپ و تفنگ، اینهمه جنگ
سینه ها دشت محبت گردد
دستها مزرع گلهای قشنگ
...
"فکر اگر پر بکشد"
هیچکس کافر و ننگ و نجس و مشرک نیست
همه پاکیم و رها ...
از باغ میبرند چراغانیات کنند
تا کاج جشنهای زمستانیات کنند
پوشاندهاند "صبح" تو را "ابرهای تار"
تنها به این بهانه که بارانیات کنند
یوسف! به این رها شدن از چاه دل مبند
این بار میبرند که زندانیات کنند
ای گل گمان مکن به شب جشن میروی
شاید به خاک مردهای ارزانیات کنند
یک نقطه بیش فرق رحیم و رجیم نیست
از نقطهای بترس که شیطانیات کنند
آب طلب نکرده همیشه مراد نیست
گاهی بهانهای است که قربانیات کنند
فاضل نظری
ای صبا با تو چه گفتند که خاموش شدی
چه شرابی به تو دادن که مدهوش شدی
تو که آتشکدهء عشق و محبت بودی
چه بلا رفت که خاکستر و خاموش شدی
به چه دستی زدی آن ساز شبانگاهی را
که خود از رقت آن بیخود و بیهوش شدی
تو به صد نغمه٬ زبان بودی و دلها همه گوش
چه شنفتی که زبان بستی و خود گوش شدی
خلق را گرچه وفا نیست ولیکن گل من
نه گمان دار که رفتی و فراموش شدی
شهریار
دوستت میدارم و بیهوده پنهان میکنم
خلق میدانند و من انکارایشان میکنم
عشق بی هنگام من تا از گریبان سر کشید
از غم رسوا شدن سر درگریبان میکنم
دست عشقت بند زرین زد به پایم این زمان
کاین سیه کاری بهموی نقره افشان میکنم
سینه پر حسرت و سیمای خندانم ببین
زیر چتر نسترنآتش فروزان میکنم
دیده بر هم مینهم تا بسته ماند سر عشق
این حباب ساده راسرپوش طوفان میکنم
این من و این دامن و این مستی آغوش تو
تا چه مستوری منآلوده دامان میکنم
دست و پا گم کرده و آشفته می مانم به جای
نعمت وصل تورا اینگونه کفران میکنم
ای شگرف، ای ژرف، ای پر شور، ای دریای عشق
در وجودتخویش را چون قطره ویران میکنم
تا چراغانی کنم راه تو را هر شامگاه
اشک شوقی نو به نو آویز مژگان میکنم
زان نگاه کهربایی چاره فرمان بردن است
هرچه میخواهی بگو آن میکنم آنمیکنم
سیمین بهبهانی
من مست و تو دیوانه، ما را که برد خانه
صد بار ترا گفتم کم خور دو سه پیمانه
در شهر یکی کس را هشیار نمی بینم
هر یک بتر از دیگر شوریده و دیوانه
جانا به خرابات آ، تا لذت جان بینی
جان را چه خوشی باشد بی صحبت جانانه
هر گوشه یکی مستی، دستی زده بر دستی
وان ساقی هر هستی با ساغر شاهانه
تو وقف خراباتی ،دخلت می و خرجت می
زین وقف به هشیاران مسپار یکی دانه
ای لولی بربط زن، تو مست تری یا من
ای پیش چو تو مستی افسون من افسانه
از خانه برون رفتم مستیم به پیش آمد
در هر نظرش مضمر صد گلشن و کاشانه
چون کشتی بی لنگر کژ می شد و مژ می شد
و زحسرت او مرده صد عاقل و فرزانه
گفتم ز کجایی تو ،تسخر زد و گفت ای جان
نیمیم ز ترکستان، نیمیم ز فرغانه
نیمیم ز آب و گل، نیمیم ز جان و دل
نیمیم لب دریا، نیمی همه دردانه
گفتم که رفیقی کن با من که منم خویشت
گفتا که بنشناسم من خویش ز بیگانه
من بی دل و دستارم در خانه خمارم
یک سینه سخن دارم هین شرح دهم یا نه
در حلقه لنگانی می باید لنگیدن
این پند ننوشیدی از خواجه علیانه
سر مست چنان خوبی کی کم بود از چوبی
برخاست فغان آخر از استن حنانه
مولانا
مرغ باران می کشد فریاد دائم:
- عابر! ای عابر!
جامه ات خیس آمد از باران.
نیستت آهنگ خفتن
یا نشستن در بر یاران؟ ...
ابر می گرید
باد می گردد
و به خود این گونه در نجوای خاموش است عابر:
- خانه ام، افسوس!
بی چراغ و آتشی آنسان که من خواهم، خموش و سرد و تاریک است
احمد شاملو
او ز من رنجیده است
آن دو چشم نکته بین و نکته گیر
در من آخر نکته ای بد دیده است !
من چه می دانم که او
با چه مقیاسی مرا سنجیده است !
من همان هستم که بودم ، شاید او
چون مرا دیوانه ی خود دیده است
بیوفایی می کند بلکه من
دور از دیدار او عاقل شوم !
او نمی داند که من ، دوست می دارم جنون عشق را
من نمی خواهم که حتی لحظه ای
لحظه ای از یاد او غافل شوم !
فروغ فرخزاد
شب سردی است ، و من افسرده
راه دوری است ، و پایی خسته
تیرگی هست و چراغی مرده
می کنم ، تنها، از جاده عبور
دور ماندند ز من آدم ها
سایه ای از سر دیوار گذشت ،
غمی افزود مرا بر غم ها
فکر تاریکی و این ویرانی
بی خبر آمد تا با دل من
قصه ها ساز کند پنهانی
نیست رنگی که بگوید با من
اندکی صبر ، سحر نزدیک است
هردم این بانگ برآرم از دل
وای ، این شب چقدر تاریک است!
خنده ای کو که به دل انگیزم؟
قطره ای کو که به دریا ریزم؟
صخره ای کو که بدان آویزم؟
مثل این است که شب نمناک است
دیگران را هم غم هست به دل،
غم من ، لیک، غمی غمناک است
سهراب سپهری
هر راز که اندر دل دانا باشد
باید که نهفتهتر ز عنقا باشد
کاندر صدف از نهفتگی گردد در
آن قطره که راز دل دریا باشد
خیام
اشک رازی ست
لبخند رازی ست
عشق رازی ست
اشک آن شب لبخند عشقم بود
قصه نیستم که بگویی
نغمه نیستم که بخوانی
صدا نیستم که بشنوی
یا چیزی چنان که ببینی
یا چیزی چنان که بدانی
من درد مشترکم
مرا فریاد کن ...
درخت با جنگل سخن می گوید
علف با صحرا
ستاره با کهکشان
و من با تو سخن می گویم
نامت را به من بگو
دستت را به من بده
حرفت را به من بگو
قلبت را به من بده
من ریشه های تو را دریافته ام
با لبانت برای همه لب ها سخن گفته ام
و دستهایت با دستان من آشناست ...
احمد شاملو
فراموش کن
مسلسل را
مرگ را
و به ماجرای زنبوری بیندیش
که در میانه ی میدان مین
به جستجوی شاخه گلی است ...
گروس عبدالملکیان
نشود فاش کسی آنچه میان من و توست
تا اشارات نظر نامه رسان من و توست
گوش کن، با لب خاموش سخن می گویم
پاسخم گو به نگاهی که زبان من و توست
روزگاری شد و کس مرد ره عشق ندید
حالیا چشم جهانی نگران من و توست
گرچه درخلوت راز دل ما کس نرسید
همه جا زمزمه ی عشق نهان من و توست
گو بهار دل وجان باش و خزان باش,ار نه
ای بساباغ وبهاران که خزان من و توست
این همه قصه ی فردوس و تمنای بهشت
گفت و گویی و خیالی زجهان من و توست
نقش ما گو ننگارند به دیباچه ی عقل
هرکجا نامه ی عشق است نشان من و توست
سایه!ز آتشکده ی ماست فروغ مه و مهر
وه ازین اتش روشن که به جان من و توست
هوشنگ ابتهاج (سایه)
گلوله ای از گردنم عبور می کند
و خون در پرهایم
به حرف در می آید
شکارچی نمی داند
شامی که می خورند
همه را غمگین خواهد کرد
شکارچی نمی داند
که بچه هایم همین حالا گرسنه اند
و من به طرز احمقانه ای
به پروازم ادامه خواهم داد
شکارچی نمی داند
که سالها در درونشان بال بال خواهم زد
و کودکانش کم کم
به قفس بدل می شوند ...
گروس عبدالملکیان