گردون، نِگری ز قد فرسوده ماست
جیحون، اثری ز اشک پالوده ماست
دوزخ، شَرری ز رنج بیهوده ماست
فردوس، دمی ز وقت آسوده ماست
خیام
گردون، نِگری ز قد فرسوده ماست
جیحون، اثری ز اشک پالوده ماست
دوزخ، شَرری ز رنج بیهوده ماست
فردوس، دمی ز وقت آسوده ماست
خیام
من مست و تو دیوانه ما را کی برد خانه
من چند تو را گفتم کم خور دو سه پیمانه
در شهر یکی کس را هشیار نمیبینم
هر یک بتر از دیگر شوریده و دیوانه
جانا به خرابات آ تا لذت جان بینی
جان را چه خوشی باشد بیصحبت جانانه
هر گوشه یکی مستی دستی ز بر دستی
و آن ساقی هر هستی با ساغر شاهانه
تو وقف خراباتی دخلت می و خرجت می
زین وقف به هشیاران مسپار یکی دانه
ای لولی بربط زن تو مست تری یا من
ای پیش چو تو مستی افسون من افسانه
از خانه برون رفتم مستیم به پیش آمد
در هر نظرش مضمر صد گلشن و کاشانه
چون کشتی بیلنگر کژ میشد و مژ میشد
وز حسرت او مرده صد عاقل و فرزانه
گفتم ز کجایی تو تسخر زد و گفت ای جان
نیمیام ز ترکستان نیمیم ز فرغانه
نیمیم ز آب و گل نیمیم ز جان و دل
نیمیم لب دریا نیمی همه دردانه
گفتم که رفیقی کن با من که منم خویشت
گفتا که بنشناسم من خویش ز بیگانه
من بیدل و دستارم در خانه خمارم
یک سینه سخن دارم هین شرح دهم یا نه
در حلقه لنگانی میباید لنگیدن
این پند ننوشیدی از خواجه علیانه
سرمست چنان خوبی کی کم بود از چوبی
برخاست فغان آخر از استن حنانه
شمس الحق تبریزی از خلق چه پرهیزی
اکنون که درافکندی صد فتنه فتانه
مولانا
خواجه در ابریشم و ما در گلیم
عاقبت ای دل همه پا در گلیم
تا در این دنیا توانی شاد باش
چونکه از دنیای دیگر غافلیم
عاقبت ای دل همه پا در گلیم
زاهدا حرص بهشت و عالم فانی چرا؟
حرص از کف دادن تاج سلیمانی چرا
غصه ی گبر و مسیحا و مسلمانی چرا؟
او به هر راهی که ما را می کشاند مایلیم
عاقبت ای دل همه پا در گلیم
زاهدا برخیزو کاری کن که تا مستی کنیم
تا که در گیسوی یار مهربان دستی کنیم
نیستی ها را فدای عالم هستی کنیم
ما خراباتی و مستیم و گرفتار دلیم
عاقبت ای دل همه پا در گلیم
زاهدا اسرار این عالم از آن عالم جداست
کس نمی داند که راه عالم دیگر کجاست
عشق می گوید که عاشق هرکه باشد با خداست
عقل می گوید که عاقل باش و ماهم عاقلیم
عاقبت ای دل همه پا در گلیم
پرواز همای
داد درویشی از سر تمهید
سر قلیان خویش را به مرید
گفت که از دوزخ، ای نکوکردار
قدری آتش به روی آن بگذار
بگرفت و ببرد و باز آورد
عقد گوهر ز درج راز آورد
گفت که در دوزخ هرچه گردیدم
درکات حجیم را دیدم
آتش و هیزم و ذغال نبود
اخگری بهر اشتعال نبود
هیچ کس آتشی نمی افروخت
ز آتش خویش هر کسی می سوخت
محمدحسین صغیر اصفهانی
هر که شد مَحرَمِ دل، در حرم یار بماند
وآن که این کار ندانست، در انکار بماند
اگر از پرده برون شد دلِ من، عیب مکن!
شُکرِ ایزد که نه در پردهی پندار بماند
صوفیان واسِتُدند از گروِ مِی همهرَخْت
دَلقِ ما بود که در خانهی خَمّار بماند
محتسب شیخ شد و فِسقِ خود از یاد ببُرد!
قصهی ماست که در هر سرِ بازار بماند
هر میِ لعل کز آن دستِ بلورین ستدیم
آبِ حَسرت شد و در چشمِ گُهربار بماند
جز دلِ من، کهزَ ازل تا بهابد عاشق رفت
جاودان کس نشنیدیم که در کار بماند
گشت بیمار که چون چَشمِ تو گردد نرگس
شیوهی تو نشدَش حاصل و بیمار بماند!
از صدای سخنِ عشق ندیدم خوشتر
یادگاری که در اینِ گنبد دَوّار بماند
داشتم دَلقی و صد عیب مرا میپوشید...
خِرقه رهنِ مِی و مُطرب شد و زُنّار بماند
بر جمالِ تو چنان صورت چین حیران شد
که حدیثش همهجا بر در و دیوار بماند
به تماشاگهِ زلفش، دلِ حافظ روزی،
شُد که بازآید و جاوید گرفتار بماند
حافظ
بیایید بیایید به گلزار بگردیم
بر این نقطه اقبال چو پرگار بگردیم
بیایید که امروز به اقبال و به پیروز
چو عشاق نوآموز بر آن یار بگردیم
بسی تخم بکشتیم بر این شوره بگشتیم
بر آن حب که نگنجید در انبار بگردیم
هر آن روی که پشت است به آخر همه زشت است
بر آن یار نکوروی وفادار بگردیم
چو از خویش برنجیم زبون شش و پنجیم
یکی جانب خمخانه خمار بگردیم
در این غم چو نزاریم در آن دام شکاریم
دگر کار نداریم در این کار بگردیم
چو ما بیسر و پاییم چو ذرات هواییم
بر آن نادره خورشید قمروار بگردیم
چو دولاب چه گردیم پر از ناله و افغان
چو اندیشه بیشکوت و گفتار بگردیم
مولانا
تو دیدی هیچ عاشق را که سیری بود از این سودا
تو دیدی هیچ ماهی را که او شد سیر از این دریا
تو دیدی هیچ نقشی را که از نقاش بگریزد
تو دیدی هیچ وامق را که عذرا خواهد از عذرا
بود عاشق فراق اندر چو اسمی خالی از معنی
ولی معنی چو معشوقی فراغت دارد از اسما
تویی دریا منم ماهی چنان دارم که میخواهی
بکن رحمت بکن شاهی که از تو ماندهام تنها
ایا شاهنشه قاهر چه قحط رحمتست آخر
دمی که تو نهای حاضر گرفت آتش چنین بالا
اگر آتش تو را بیند چنان در گوشه بنشیند
کز آتش هر که گل چیند دهد آتش گل رعنا
عذابست این جهان بیتو مبادا یک زمان بیتو
به جان تو که جان بیتو شکنجهست و بلا بر ما
خیالت همچو سلطانی شد اندر دل خرامانی
چنانک آید سلیمانی درون مسجد اقصی
هزاران مشعله برشد همه مسجد منور شد
بهشت و حوض کوثر شد پر از رضوان پر از حورا
تعالی الله تعالی الله درون چرخ چندین مه
پر از حورست این خرگه نهان از دیده اعمی
زهی دلشاد مرغی کو مقامی یافت اندر عشق
به کوه قاف کی یابد مقام و جای جز عنقا
زهی عنقای ربانی شهنشه شمس تبریزی
که او شمسیست نی شرقی و نی غربی و نی در جا
مولانا
بنگر ز صبا دامن گل چاک شده
بلبل ز جمال گل طربناک شده
در سایه گل نشین که بسیار این گل
در خاک فرو ریزد و ما خاک شده
خیام
گلعذاری ز گلستان جهان ما را بس
چمن سایه آن سرو روان ما را بس
من و همصحبتی اهل ریا دورم باد
گرانان جهان رطل گران ما را بس
قصر فردوس به پاداش عمل میبخشند
ما که رندیم و گدا دیر مغان ما را بس
بنشین بر لب جوی و گذر عمر ببین
کاین اشارت ز جهان گذران ما را بس
نقد بازار جهان بنگر و آزار جهان
گر شما را نه بس این سود و زیان ما را بس
یار با ماست چه حاجت که زیادت طلبیم
دولت صحبت آن مونس جان ما را بس
از در خویش خدا را به بهشتم مفرست
که سر کوی تو از کون و مکان ما را بس
حافظ از مشرب قسمت گله ناانصافیست
طبع چون آب و غزلهای روان ما را بس
حافظ
من پاکباز عشقم تخم غرض نکارم
پشت و پناه فقرم پشت طمع نخارم
نی بند خلق باشم نی از کسی تراشم
مرغ گشاده پایم برگ قفص ندارم
من ابر آب دارم چرخ گهرنثارم
برتشنگان خاکی آب حیات بارم
موسی بدید آتش آن نور بود دلخوش
من نیز نورم ای جان گر چه ز دور نارم
شاخ درخت گردان اصل درخت ساکن
گرچه که بیقرارم در روح برقرارم
من بوالعجب جهانم در مشت گل نهانم
در هر شبی چو روزم در هر خزان بهارم
با مرغ شب شبم من با مرغ روز روزم
اما چو باخود آیم زین هر دو برکنارم
آن لحظه باخود آیم کز محو بیخود آیم
شش دانگ آن گهم که بیرون ز پنج و چارم
جان بشر به ناحق دعویش اختیار است
بیاختیار گردد در فر اختیارم
آن عقل پرهنر را بادی است در سر او
آن باد او نماند چون بادهای درآرم
اما اگر هیچ چیز
نتواند ما را از مرگ برهاند
لااقل "عشق"
از زندگی نجاتمان خواهد داد ...
پابلو نرودا
اینجا اگر چه گاه
گل به زمستان خسته، خار میشود
اینجا اگر چه روز
گاه چون شب تار می شود
اما بهار می شود!
من دیده ام که می گویم...
علی صالحی
من، بر این ابری که این سان سوگوار
اشک بارد زار زار
دل نمی سوزانم ای یاران، که فردا بی گمان
در پی این گریه می خندد بهار.
ارغوان می رقصد، از شوق گل افشانی
نسترن می تابد و باغ است نورانی
بید، سرسبز و چمن، شاداب، مرغان مست مست
گریه کن! ای ابر پربار زمستانی
گریه کن زین بیشتر، تا باغ را فردا بخندانی!
گفته بودند از پس هر گریه آخر خنده ای ست
این سخن بیهوده نیست
زندگی مجموعه ای از اشک و لبخند است
خنده ى شیرین فروردین
بازتاب گریه پربار اسفند است.
ای زمستان! ای بهار
بشنوید از این دل تا جاودان امیدوار:
گریه امروز ما هم، ارغوان خنده می آرد به بار!
فریدون مشیرى
زاهد خلوت نشین دوش به میخانه شد
از سر پیمان برفت با سر پیمانه شد
صوفی مجلس که دی جام و قدح میشکست
باز به یک جرعه می عاقل و فرزانه شد
شاهد عهد شباب آمده بودش به خواب
باز به پیرانه سر عاشق و دیوانه شد
مغبچهای میگذشت راهزن دین و دل
در پی آن آشنا از همه بیگانه شد
آتش رخسار گل خرمن بلبل بسوخت
چهره خندان شمع آفت پروانه شد
گریه شام و سحر شکر که ضایع نگشت
قطره باران ما گوهر یک دانه شد
نرگس ساقی بخواند آیت افسونگری
حلقه اوراد ما مجلس افسانه شد
منزل حافظ کنون بارگه پادشاست
دل بر دلدار رفت جان بر جانانه شد
حافظ
ره آسمان درونست
پر عشق را بجنبان
پر عشق چون قوی شد
غم نردبان نماند
تو مبین جهان ز بیرون
که جهان درون دیده ست
چو دو دیده را ببستی
زجهان،جهان نماند ...
آری آری
زندگی زیباست
زندگی آتشگهی دیرنده پابرجاست
گر بیفروزیش
رقص شعله اش در هر کران پیداست
ورنه خاموشست و خاموشی گناه ماست
سیاوش کسرایی
دنیا همه هیچ و اهل دنیا همه هیچ
ای هیچ برای هیچ بر هیچ مپیچ
دانی که پس از عمر چه ماند باقی
مهر است و محبت است و باقی همه هیچ
امیر ناصر خزائی
پ.ن: این شعر از مولانا، خیام و ... نیست
اسرار ازل را نه تو دانی و نه من