شاعرانه

اشعار زیبا؛ دفتر بهترین شعرهایی که خوانده‌ام

شاعرانه

اشعار زیبا؛ دفتر بهترین شعرهایی که خوانده‌ام

و گه گاهی
دو خط شعری
که گویای همه چیز است و
خود ناچیز...

۲۴۰ مطلب با موضوع «عاشقانه» ثبت شده است

با همین دست به دستان تو عادت کردم 

این گناه است ولی جان تو عادت کردم

جا برای من گنجشک زیاد است اما
بر درختان خیابان تو عادت کردم 

گرچه گلدان من از خشک شدن میترسد

به ته خالی لیوان تو عادت کردم

مانده ام آخر این شعر چه باشد افسوس

بر نداشتن پایان تو عادت کردم

۱ نظر ۱۱ تیر ۹۴ ، ۱۴:۵۸

کاش کسی می‌آمد ...

کسی می‌آمد از او می‌پرسیدم

کدام کلمه

چراغ این کوچه خواهد شد،

کدام ترانه

شادمانی آدمی،

کدام اشاره

شفای من ؟!

کاش از پشت این دریچه‌ی بسته

دست‌کم صدای کسی ...

از کوچه می‌آمد !

می‌آمد و می‌پرسید:

چرا دلت پُر

و دستت خالی

و سیگار آخرت، خاموش است ؟!

 

سید علی صالحی

۰ نظر ۱۱ تیر ۹۴ ، ۱۲:۰۶

سخت است قلم باشی و دلتنگ نباشی...

با تیغ مدارا کنی و سنگ نباشی...

سخت است دلت را بتراشند و بخندی...

هی با تو بجنگند و تو در جنگ نباشی...

از درد دل شاعر عاشق بنویسی...

با مردم صد رنگ هماهنگ نباشی...

مانند قلم تکیه به یک پا کنی اما...

هنگام رسیدن به خودت لنگ نباشی...

سخت است بدانی و لب از لب نگشایی...

سخت است خودت باشی و بی رنگ نباشی...

وقتی که قلم داد به من حضرت استاد...

می گفت خدا خواسته دلتنگ نباشی...


نغمه مستشار نظامی

۰ نظر ۱۱ تیر ۹۴ ، ۱۱:۵۹

گر ز هجر تو کمر راست کنم بار دگر

غیر بار غم عشقت نکشم بار دگر

پیرو قافله عشقم و در جذبه شوق

نیست این قافله را قافله سالار دگر

دل دیوانه کشد در غمت ای سلسله مو

هر زمانم به سر کوچه و بازار دگر

یوسف دل به کلافی نخرد زال فلک

می برم یوسف خود را به خریدار دگر

با که نالیم که هر لحظه فلک انگیزد

پی آزار دل زار دل آزار دگر

به شب هجر تو در خلوت غوغایی دل

نپذیرم به جز از یاد رخت یاد دگر

باش تا روی ترا سیر ببینم که اجل

به قیامت دهدم وعده دیدار دگر


شهریار 

۰ نظر ۱۱ تیر ۹۴ ، ۱۱:۵۷

هرچه کُنی بُکن مَکُن تَرکِ من ای نگار من

هرچه بَری بِبَر مَبَر سنگدلی به کارِ من


هرچه هِلی بِهل مَهل پرده به روی چون قمر

هرچه دَری بِدر مَدر پرده‌ی اعتبار من


هرچه کِشی بِکش مَکش باده به بزم مدعی

هرچه خوری بخور مخور خون من ای نگار من


هرچه دَهی بِده مَده زلف به باد ‌ای صنم

هرچه نَهی بِنه مَنه پای به رهگذار من


هرچه کُشی بُکش مَکُش صید حرم که نیست خوش

هرچه شَوی بِشو مَشو تشنه بخون زار من


هر چه بُری بِبر مَبُر رشته‌ی الفت مرا

هرچه کَنی بِکن مَکن خانه‌ی اختیار من


هرچه رَوی بُرو مَرو راه خلاف دوستی

هرچه زَنی بِزَن مَزَن طعنه به روزگار من


شوریده شیرازی 

۱ نظر ۱۱ تیر ۹۴ ، ۱۱:۵۶

ﺭﺍﺯِ ﺩﻝِ ﺩﻳﻮﺍﻧﻪ ﺑﻪ ﻫﻮﺷﻴﺎﺭ ﻧﮕﻮیید

ﺍﺳﺮﺍﺭ ﻟﺐ ﻳﺎﺭ ﺑﻪ ﺍﻏﻴﺎﺭ ﻧﮕﻮﻳﻴﺪ 


ﺍﺯ ﺑﻴﺨﺒﺮﺍﻥ ﺭﺍﻩ ﺧﺮﺍﺑﺎﺕ ﻣﭙﺮﺳﻴﺪ

ﺑﺎﺩﻝ ﺳﻴﻪ ﻫﺎﻥ ﻗﺼﻪ ﺩﻟﺪﺍﺭ ﻧﮕﻮﻳﻴﺪ


ﺑﻮﻳﻰ ﺍﮔﺮ ﺍﺯ ﮔﻮﺷﻪ ﻣﻴﺨﺎﻧﻪ ﺷﻨﻴﺪﻳﺪ

ﺍﻯ ﺍﻫﻞ ﻧﻈﺮ ﺑﺮ ﺳﺮ ﺑﺎﺯﺍﺭ ﻧﮕﻮﻳﻴﺪ


ﺍﺳﺮﺍﺭ ﺍﻧﺎ ﺍﻟﺤﻖ ﻛﻪ ﻛﺴﻰ ﻭﺍﻗﻒ ﺁﻥ ﻧﻴﺴﺖ

ﮔﺮ ﺳﺮ ﺑﺮﻭﺩ ﺟﺰ ﺑﻪ ﺳﺮ ﺩﺍﺭ ﻧﮕﻮﻳﻴﺪ


ﺭﺍﺯﻯ ﻛﻪ ﺧﺪﺍ ﺑﺮ ﺳﺮ ﭘﻴﻤﺎﻧﻪ ﻧﻬﺎﺩﺳﺖ 

ﺍﺯ ﻣﺴﺖ ﺑﭙﺮﺳﻴﺪ ﻭ ﺑﻪ ﻫﺸﻴﺎﺭ ﻧﮕﻮﻳﻴﺪ


ﭼﻮﻥ ﻧﻴﺴﺖ ﺩﺭ ﻋﺎﻟﻢ ﺳﺨﻨﻰ ﺟﺰ ﺳﺨﻦ ﻳﺎﺭ

ﻣﺎ ﺭﺍ ﺳﺨﻨﻰ ﺟﺰ ﺳﺨﻦ ﻳﺎﺭﻧﮕﻮﻳﻴﺪ


فخرالدین عراقی

۱ نظر ۱۰ تیر ۹۴ ، ۱۴:۱۲

من سجده کنم بر تو اگر عین گناه است

من باده خورم با تو اگر ماه صیام است

تو حور و چمن جنت و ساغر لب کوثر

تا شیخ نگوید که می ناب حرام است

حسرت برم از مرغ اسیری که ز تقدیر

خال و خط مشکین تواش دانه و دام است


فروغی بسطامی

۰ نظر ۱۰ تیر ۹۴ ، ۱۳:۱۹

آری آغاز دوست داشتن است 

گرچه پایان راه ناپیداست 

من به پایان دگر نیندیشم 

که همین دوست داشتن زیباست 


شب پر از قطره‌های الماس است 

از سیاهی چرا هراسیدن 

آنچه از شب به جای می‌ماند 

عطر سکرآور گل یاس است 


آه بگذار گم شوم در تو 

کس نیابد دگر نشانه‌ی من 

روح سوزان و آه مرطوبت 

بوزد بر تن ترانه من 


آه بگذار زین دریچه باز 

خفته بر بال گرم رویاها 

همره روزها سفر گیرم 

بگریزم ز مرز دنیاها 


دانی از زندگی چه می‌خواهم 

من تو باشم.. تو.. پای تا سر تو 

زندگی گر هزار باره بود 

بار دیگر تو.. بار دیگر تو 


فروغ فرخزاد

۰ نظر ۱۰ تیر ۹۴ ، ۱۲:۰۱

مرهم زخم هایم کنج لبان توست


بوسه نمیخواهم


سخن بگو...


شاملو

۰ نظر ۱۰ تیر ۹۴ ، ۱۱:۳۰

شهرزاد من!

نگران کم آمدن قصه هایت نباش؛

زیباترین غزل‌های عاشقانه را باهم خواهیم سرود..‌.

و زیبا‌ترین رمان‌ها را زندگی خواهیم کرد 

فقط، اگر‌ تو 

بیش از هزار و یک شب، شاهزاده من باشی!


افشین

۱ نظر ۱۰ تیر ۹۴ ، ۱۱:۲۳

کاش من و تو

دو جلد از یک رمان عاشقانه بودیم

تنگ در آغوش هم

خوابیده در قفسه های کتابخانه ای روستایی

گاهی تو را

گاهی مرا

تنها به سبب تشدید دلتنگی هامان

به امانت می بردند...


عباس معروفی

۰ نظر ۰۹ تیر ۹۴ ، ۰۸:۵۷

بی تو، مهتاب شبی باز از آن کوچه گذشتم

همه تن چشم شدم خیره به دنبال تو گشتم

شوق دیدار تو لبریز شد از جام وجودم

شدم آن عاشق دیوانه که بودم !


در نهانخانه جانم گل یاد تو درخشید

باغ صد خاطره خندید

عطر صد خاطره پیچید


یادم آید که شبی با هم از آن کوچه گذشتیم

پر گشودیم و در آن خلوت دلخواسته گشتیم


ساعتی بر لب آن جوی نشستیم

تو همه راز جهان ریخته در چشم سیاهت

من همه محو تماشای نگاهت

آسمان صاف و شب آرام

بخت خندان و زمان رام

خوشه ماه فرو ریخته در آب

شاخه ها دست برآورده به مهتاب

شب و صحرا و گل و سنگ

همه دل داده به آواز شباهنگ


یادم آید : تو بمن گفتی :

ازین عشق حذر کن !

لحظه ای چند بر این آب نظر کن

آب ، آئینة عشق گذران است

تو که امروز نگاهت به نگاهی نگران است

باش فردا ، که دلت با دگران است

تا فراموش کنی ، چندی ازین شهر سفر کن !


با تو گفتنم :

حذر از عشق ؟

ندانم

سفر از پیش تو ؟

هرگز نتوانم

روز اول که دل من به تمنای تو پَر زد

چون کبوتر لب بام تو نشستم

تو بمن سنگ زدی ، من نه رمیدم ، نه گسستم

باز گفتم که : تو صیادی و من آهوی دشتم

تا به دام تو درافتم ، همه جا گشتم و گشتم

حذر از عشق ندانم

سفر از پیش تو هرگز نتوانم ، نتوانم … !


اشکی از شاخه فرو ریخت

مرغ شب نالة تلخی زد و بگریخت !

اشک در چشم تو لرزید

ماه بر عشق تو خندید


یادم آید که دگر از تو جوابی نشنیدم

پای در دامن اندوه کشیدم

نگسستم ، نرمیدم


رفت در ظلمت غم ، آن شب و شبهای دگر هم

نه گرفتی دگر از عاشق آزده خبر هم

نه کنی دیگر از آن کوچه گذر هم !

بی تو ، اما به چه حالی من از آن کوچه گذشتم


فریدون مشیری

۱ نظر ۰۹ تیر ۹۴ ، ۰۷:۴۴

ﻣﻨﺘﻈﺮﻡ ...

ﺷﺒﯿﻪ ﯾﮏ ﺁﻫﻨﮓِ ﻏﻤﮕﯿﻦ ﻗﺪﯾﻤﯽ

ﺩﺭ ﺁﺭﺷﯿﻮ ﺭﺍﺩﯾﻮ !

"ﺯﻧـﮓ ﺑﺰﻥ "

ﺑﮕﻮ ﮐﻪ ﻣﯽ ﺧﻮﺍﻫﯽ ﻣﺮﺍ ﺑﺸﻨﻮﯼ

۰ نظر ۰۹ تیر ۹۴ ، ۰۲:۴۱

جانا به نگاهی، ز جهان بی خبرم کن

دیوانه ترم کن

سرگشته و شیدا ، چو نسیم سحرم کن

دیوانه ترم کن


وای ز جلوه ی دیدارت ، آه ز آتشین رخسارت

وای ز چشم افسون کارت، کزو جانم سوزد


غیر از دل غم دیده ، چه خواهی دگر از من

که بپوشی نظر از من

ترسم که زمانی، تو شوی باخبر از من

که نیابی ، اثر از من


در آتشم از سوز دل و داغ جدایی ، به کجایی ؟

شمعی لرزانم من ، نومید از جانم من ، آهی سوزانم من 


چه دیدی ، که از من ، رمیدی

سویم نظری کن ، سویم نظری کن

چون خاک تو گشتم ، بر من گذری کن


رهی معیری

۰ نظر ۰۹ تیر ۹۴ ، ۰۲:۳۹

وای بر من، گر تو آن گم کرده ام باشی 

که بس دور است بین ما

که این سو، پیر مردی با سپیدی های مو

و هزاران بار مردن، رنج بردن 

با خمی در قامت از، این راه دشوار 

که این سو دست ها خشکیده، دل مرده

به ظاهر خندهای بر لب 

و گاهی حرف های پیچ در پیچ و هم هیچ 

و گهگاهی دو خط شعری که گویای همه چیز هست خود نا چیز 


وای بر من گر تو آن گم کرده ام باشی 

که بس دور است بین ما 

که آن سو نازنینی، غنچه ای شاداب و صد ها آرزو بر دل 

دلی گهواره عشقی ، که چندی بیش نیست شاید

و از بازیچه بودن سخت بیزار است


وای بر من ، گر تو آن گم کرده ام باشی 

که بس دور است بین ما 

و عاشق گشتن و عاشق نمودن سخت دشوار است


مسعود فردمنش 

۰ نظر ۰۹ تیر ۹۴ ، ۰۲:۳۸

بگذر از، نی

'من' حکایت میکنم

وز جدایی ها شکایت میکنم

نی' کجا این نکته ها آموخته؟ نی کجا داند، نیستان سوخته؟

بشنو  از من بهترین راوی منم

راست خواهی، هم نی و هم نی زنم، 

نشنو از نى، نى حصیرى بیش نیست!

بشنو از دل

دل حریم دلبریست...

نى چو سوزد خاک و خاکستر شود

دل چو سوزد، لایق دلبر شود...

۰ نظر ۰۹ تیر ۹۴ ، ۰۲:۳۳

مرا حیران تر از حیران تر از حیران پذیرفتی

تو را گریان تر از گریان تر از گریان صدا کردم

 

دلم تنهاتر از تنها تر از تنهاییت را دید

تو را یکتا لقب دادم ،تو را عرفان صدا کردم

 

کجایی ساحل آرامش دریای طوفانی

پریشان بودم ای دریا تو را طوفان صدا کردم

 

تو را در تابش بی خواهش خورشید فهمیدم

تو را در بارش آرامش باران صدا کردم

 

صدا کردم صدا کردم صدایم را غمت لرزاند

تو را نالان ، تو را لرزان تو را از جان صدا کردم

 

تو می دیدی مرا احساس می کردم چه می خواهی

تو انسان آفریدی... مثل یک انسان صدا کردم

 

سلام ای پاسخ آوازهای بی صدای دل

سلامت می کنم هر روز و هر شب ای خدای دل

 

سلامم را تو پاسخ گفته ای با تابش عشقت

دلم آرام شد در ساحل آرامش عشقت


نغمه مستشار نظامی

۱ نظر ۰۹ تیر ۹۴ ، ۰۲:۳۰

تو را دل برگزید و کار دل شک برنمی دارد

که این دیوانه هرگز سنگ کوچک برنمی دارد

 

تو در رویای پروازی ولی گویا نمی دانی

نخ کوتاه دست از بادبادک برنمی دارد

 

برای دیدن تو آسمان خم می شود اما

برای من کلاهش را مترسک برنمی دارد

 

اگر با خنده هایت بشکنی گاهی سکوتش را

اتاقم را صدای جیرجیرک برنمی دارد

 

بیا بگذار سر بر شانه های خسته ام یک بار

اگر با اشک من پیراهنت لک برنمی دارد

 

 عبدالحسین انصاری

۰ نظر ۰۹ تیر ۹۴ ، ۰۲:۲۲

ازکوچه ی زیبای توامروز گذشتم

دیدم که همان عاشق معشوقه پرستم

یک لحظه به یادتودرآن کوچه نشستم


دیدم که ز سر تابه قدم شوق وامیدم

هر چند گل از خرمن عشق تو نچیدم


آن شورجوانی نرود لحظه ای ازیاد

ای راحت جان ودل من خانه ات آباد

با یاد رخت این دل افسرده شود شاد


هرگز نشود مهرتوای شوخ فراموش

کی آتش عشق توشود یک سره خاموش


هرجا که نشستم سخن ازعشق توگفتم

با اشک جگر سوز، دل سخت تو سفتم

خاک ره این کوچه به خار مژه رفتم


دل می تپد ازشوق که امروز کجایی

شاید که دگرباره ازاین کوچه بیایی

   

فریدون مشیری 

۱ نظر ۰۹ تیر ۹۴ ، ۰۲:۱۲

به هزار دلیل دوستت دارم

آخرینش می‌تواند

کیفِ کوچکت باشد

باز شده در جویِ آب

یا وقتی که

گرفته بودی پیشانی‌ات را

 لبخند می‌زدی...

آخرینش می‌تواند

اولین بوسه‌ی مان باشد

در آسانسور دانشگاه

یا همین تخمه شکستنِ یواشکی

تویِ سینما.

به هزار دلیل دوستت دارم

آخرینش می‌تواند دست‌هایت باشد

رویِ صورتِ من

تا خدا و ابلیس

اشک‌هایم را نبینند!

یا روزی که

در میدانِ ولی‌عصر

زمزمه کردی در گوشم:

قرار نیست هیچ‌کس بیاید...

به هزار دلیل دوستت دارم

آخرینش می‌تواند

سرفه نکردنت باشد رویِ سیگارهایِ من

می‌تواند

ناشیانه آشپزی کردنت باشد

ناشیانه عشق بازی کردنت

به هزار دلیل دوستت دارم

آخرینش می‌تواند

لنگه کفشِ خونی‌ات باشد

رویِ پیاده رو

وقتی تن‌ات را

رویِ  دست می‌بردند.

می‌تواند حسرتِ گیسوانت باشد

برایِ بوسیدنِ آفتاب

وقتی با روسری خاکت کردند!


حامد ابراهیم پور

۰ نظر ۰۷ تیر ۹۴ ، ۰۱:۵۷