شاعرانه

اشعار زیبا؛ دفتر بهترین شعرهایی که خوانده‌ام

شاعرانه

اشعار زیبا؛ دفتر بهترین شعرهایی که خوانده‌ام

و گه گاهی
دو خط شعری
که گویای همه چیز است و
خود ناچیز...

۲۴۰ مطلب با موضوع «عاشقانه» ثبت شده است

بوسه هایم را به روی گونه هایت چال کن 

مثل یک تمبرم مرا هم با لبت ابطال کن 


منتظر مگذار من را ماه آبان هم گذشت 

من سفارت خانه ام امشب مرا اشغال کن


امیرعباس سوری

۰ نظر ۱۳ آبان ۹۴ ، ۱۸:۱۳
بلبل تنها خبرت کو؟
آن چه‌چه باغ نظرت کو؟
 
صـدا صدای باد و رود است
قصه ای از بود و نبود است
 
تنها تو خوابه که همه رودا پر آبه
لـب پر خـنده چـشم چشمه آبه
 
باد بوی هوای سفر آورد
یاد تو را در گذر آورد
 
بوی خوش یاسمنی تو
مـرغ شبم یاسمنی تو
 
چـلچـمن باغ خیالی تو
فـصل خـوش مـاهی و سالی تو
 
تنها تو خوابه که همه رودا پر آبه
لب پر خنده چشم چشمه آبه
 
هوای ابر رو بلبل نداره
به جز فکر گل و سنبل نداره
نـمیدونه اگـه بارون نباره

 

گل پژمرده بوی گل نداره
 
محمد‌ابراهیم جعفری
۰ نظر ۱۱ آبان ۹۴ ، ۱۸:۳۲

چه خوش افسانه می گویی به افسون های خاموشی

مرا از یاد خود بستان بدین خواب فراموشی


ز موج چشم مستت چون دل سرگشته برگیرم

که من خود غرقه خواهم شد درین دریای مدهوشی


می از جام مودت نوش و در کار محبت کوش

به مستی، بی خمارست این می نوشین اگر نوشی


سخن ها داشتم دور از فریب چشم غمازت

چو زلفت گر مرا بودی مجال حرف در گوشی


نمی سنجد و می رنجند ازین زیبا سخن سایه

بیا تا گم کنم خود را به خلوت های خاموشی


هوشنگ ابتهاج  

۰ نظر ۱۰ آبان ۹۴ ، ۲۲:۲۷

لبش شیرین و 

حرفش تلخ و 

چشمش مست و 

قلبش سنگ

درشت و نرم 

را آمیخته با خیر و شر دارد



به یاد اولین 

بیت از کتاب خواجه افتادم

شروع عشق شیرین است 

و بعدش درد سر دارد...


بهمن صباغ‌زاده

۰ نظر ۰۷ آبان ۹۴ ، ۱۴:۱۸

به هم پناه بردیم 

و عشق از جای تکان نخورد


به فاصله پناه بردیم

و عشق از جای تکان نخورد


به زمان پناه بردیم 

و عشق از جای تکان نخورد


از درد به آغوش هم گریختیم 

زیر موهای هم پنهان شدیم 

و بر هم غلتیدیم تا التیام کوتاهی از اندوه بتواند زخممان را از چشمهایمان پنهان کند

و عشق از جای تکان نخورد


در آخر

روبروی هم ایستادیم 

و اعتراف کردیم به دوست داشتن 

عشق برخاست 

و گریخت


ساره سکوت 

۰ نظر ۰۶ آبان ۹۴ ، ۱۲:۳۵

از کفر من تا دین تو، راهی به جز تردید نیست 

دلخوش به فانوسم مکن، اینجا مگر خورشید نیست


با حس ویرانی بیا ... تا بشکند دیوار من

چیزی نگفتن بهتر است، تکرار طوطی وار من


بی جستجو ایمان ما از جنس عادت می شود

حتی عبادت بی عمل وهم سعادت می شود


با عشق آن‌سوی خطر ، جایی برای ترس نیست

در انتهای موعظه ... دیگر مجال درس نیست


کافر اگر عاشق شود بی پرده مومن می شود

چیزی شبیه معجزه ... با عشق ممکن می شود


افشین یداللهی

۰ نظر ۰۴ آبان ۹۴ ، ۱۸:۵۱

آن عِشق

 که در پَرده بمانَد

 به چه ارزد . . .؟


عِشق است 

و

همین لذتِ اظهار 

و

دِگر هیچ 


شفایی اصفهانی

۰ نظر ۰۱ آبان ۹۴ ، ۱۳:۲۹

صدایت زدم

که شاید به اندوهم رحم کنی

که شاید بدانی

من به تنهایی گرمای تمام عشق ها را به تو خواهم بخشید

صدایت زدم

که مگر روزی

تاراندن پروانه های باغ را بس کنی

تا مگر روزی از دویدن در جاده ها

دست برداری

تا شاید بدانی

همیشه تنها خواهی بود

و به زودی مرا جستجو خواهی کرد

صدایت زدم

هیچکس جز باد مرا نشنید

هیچکس جز باران به تسلیتم نیامد 


ریتا عوده 

۰ نظر ۳۰ مهر ۹۴ ، ۱۴:۱۰

ﺣﺮﻑ ﻫﺎﯾﺖ ﺭﺍ ﺑﺎ ﮐﺴﯽ ﺑﺰﻥ ﮐﻪ

ﺑﺎ ﺟﻐﺮﺍﻓﯿﺎﯼ ﮐﻠﻤﺎﺗﺖ ﺁﺷﻨﺎﺳﺖ !

ﮐﺴﯽ ﮐﻪ ﻣﯽ ﺗﻮﺍﻧﺪ ﻭﻗﺖ ﻫﺎﯾﯽ ﮐﻪ ﺷﺒﯿﻪ ﯾﮏ ﮐﻮﻩ

ﯾﺨﯽ ﻣﯽﺷﻮﯼ

ﺁﻓﺘﺎﺑﯽ ﺷﻮﺩﻭﺁﺑﺖ ﮐﻨﺪ..

ﺁﺭﺍﻡ

ﺁﺭﺍﻡ

ﮐﺴﯽ ﮐﻪ ﻣﯿﺪﺍﻧﺪﻭﻗﺖ ﻫﺎﯾﯽ ﮐﻪ ﺳﮑﻮﺕ ﻣﯿﮑﻨﯽ

ﯾﻌﻨﯽ ﺣﺮﻑ ﻫﺎﯾﺖ ﺟﺎﯾﯽ ﮔﯿﺮﮐﺮﺩﻩ ﺍﻧﺪ

ﮐﺴﯽ ﮐﻪ

ﻧﺎﮔﻔﺘﻪ‌های ﺗﻮ ﺭﺍ ﺑﻔﻬﻤﺪ... 

۰ نظر ۲۶ مهر ۹۴ ، ۲۲:۵۰
شب عاشقان بی‌دل چه شبی دراز باشد
تو بیا کز اول شب در صبح باز باشد

عجبست اگر توانم که سفر کنم ز دستت
به کجا رود کبوتر که اسیر باز باشد؟

ز محبتت نخواهم که نظر کنم به رویت
که محب صادق آنست که پاک‌باز باشد

به کرشمهٔ عنایت نگهی به سوی ما کن
که دعای دردمندان ز سر نیاز باشد

سخنی که نیست طاقت که ز خویشتن بپوشم
به کدام دوست گویم که محل راز باشد؟

چه نماز باشد آن را که تو در خیال باشی؟
تو صنم نمی‌گذاری که مرا نماز باشد

نه چنین حساب کردم چو تو دوست می‌گرفتم
که ثنا و حمد گوییم و جفا و ناز باشد

دگرش چو بازبینی غم دل مگوی سعدی
که شب وصال کوتاه و سخن دراز باشد

قدمی که برگرفتی به وفا و عهد یاران
اگر از بلا بترسی قدم مجاز باشد

سعدی
۰ نظر ۲۵ مهر ۹۴ ، ۲۲:۰۲

حال من مثل

حال ی مرد ثروتمنده، 

که اتفاقی معتاد می‌شه

و بعد از چند ماه، کارتن خواب...

حالا ی شب،

ی معجزه

ترکش داده

پاکه 

ولی تلخ و تهی...

 

افشین

۰ نظر ۲۲ مهر ۹۴ ، ۲۱:۲۵

هر نسیمی که نصیب از گل و باران ببرد

می تواند خبر از مصر به کنعان ببرد

 

آه از عشق که یک مرتبه تصمیم گرفت:

یوسف از چاه درآورده به زندان ببرد

 

وای بر تلخی فرجام رعیت پسری

که بخواهد دلی از دختر یک خان ببرد

 

ماهرویی دل من برده و ترسم این است

سرمه بر چشم کشد، زیره به کرمان ببرد

 

دودلم اینکه بیاید من معمولی را

سر و سامان بدهد یا سر و سامان ببرد

 

مرد آنگاه که از درد به خود میپیچد

ناگزیر است لبی تا لب قلیان ببرد

 

شعر کوتاه ولی حرف به اندازه ی کوه

باید این قائله را "آه" به پایان ببرد

 

شب به شب قوچی ازین دهکده کم خواهد شد

ماده گرگی دل اگر از سگ چوپان ببرد


حامد عسکری

۰ نظر ۱۹ مهر ۹۴ ، ۰۰:۳۲

زندان آن زن

مانتوی قرمزش بود

زندان آن پلیس ها

ماشین سیاهشان


زندان پدرم

کت و شلوار راه راهش بود

که راه اداره را فراموش نمی کرد!


زندان های زیادی

در خیابان راه می روند

با تلفن حرف می زنند

سیگار می کشند


مثلاً آن زن

زندانش آشپزخانه کوچکی ست

یا آن مرد

که زندانش را در آغوش گرفته

و دنبال شیر خشک می گردد


یا آن چند نفر

زندانشان اتوبوسی ست

که هر روز شش صبح

به سمت کارخانه می رود


زندان من و تو امّا

تخت خوابی دو نفره بود

که روزها از آن فرار می کردیم

و شب ها

ما را باز می گرداندند!


چراغ ها که خاموش می شد

زیر ملحفه ای راه راه

خود را به خواب می زدیم

تا صدای گریه ی هم سلولی مان را نشنویم... 


حامد ابراهیم پور

۰ نظر ۱۴ مهر ۹۴ ، ۱۷:۱۷

مکالمه های کوتاه

کفاف گلایه های بلند مرا نخواهد داد

تا کی سلام کنیم

حال هم را بپرسیم

و به هم دروغ بگوییم که خوبیم

دروغ هایمان از سیم های تلگراف و کوهها و دشت ها عبور کنند


و صادقانه به هم برسند

ما فقط

دروغهایمان به هم می رسد

من خوب نیستم...

اصلا


رویا شاه‌حسین‌زاده

۰ نظر ۰۹ مهر ۹۴ ، ۰۱:۰۷

تابستان داغ امسال هم تمام شد

اگر میوه آرزویت هنوز کال است...

غصه نخور،

شاید آرزویت انار سرخی باشد

که برای رسیدن

محتاج خورشید کم رمق پاییز است!

۱ نظر ۰۱ مهر ۹۴ ، ۱۹:۳۴

ﻫــــﯽ

ﻓﻼﻧـــــــــــــــــــــــــــــی...!


ﻋﺎﺷﻘـــــــﺎﻧﻪ ﻫﺎﯼ ﻣــــﺮﺍ

ﺑـــﻪ ﺧـــــﻮﺩﺕ ﻧﮕﯿـــــﺮ، 


ﻣﺨـــﺎﻃﺐ ﻣــﻦ

ﻣﻌﺸــﻮﻗـﻪ ﺍﯾــﺴﺖ ﮐــﻪ

ﻭﺟـــﻮﺩﺵ ﺭﺍ

به دﻧﯿــﺎﯾﯽ ﻧﻤﯿــﺪﻫــﻢ!

۱ نظر ۲۹ شهریور ۹۴ ، ۰۱:۴۴

ﻗﻬﺮ ﻧﮑﻦ ﻋﺰﯾﺰﻡ !

ﻫﻤﯿﺸﻪ ﮐﻪ ﻋﺸﻖ

ﭘﺸﺖ ﭘﻨﺠﺮﻩ ﻫﺎﻣﺎﻥ ﺳﻮﺕ ﻧﻤﯽ ﺯﻧﺪ

ﮔﺎﻫﯽ ﻫﻢ ﺑﺎﺩ

ﺷﮑﻮﻓﻪ ﻫﺎﯼ گیلاس ﺭﺍ ﻣﯽ ﻟﺮﺯﺍﻧﺪ

ﺩﻧﯿﺎ ﻫﻤﯿﺸﻪ ﻗﺸﻨﮓ ﻧﯿﺴﺖ

ﭘﺎﺷﻮ ﻋﺰﯾﺰﻡ !

ﺑﺮﺍﯾﺖ ﯾﮏ ﺳﺒﺪ ،ﮔﻞ ِ ﻧﺮﮔﺲ ﺁﻭﺭﺩﻩ ﺍﻡ

ﺑﺎ ﻗﺼﻪ ﯼ ﺁﺩﻡ ﻫﺎ ﺭﻭﯼ ﭘﻞ

ﺁﺩﻡ ﻫﺎ ﺭﻭﯼ ﭘﻞ ﺭﺍﻩ ﻣﯽ ﺭﻭﻧﺪ

ﺁﺩﻡ ﻫﺎ ﺭﻭﯼ ﭘﻞ ﻣﯽ ﺗﺮﺳﻨﺪ

ﺁﺩﻣﻬﺎ

ﺭﻭﯼ ﭘﻞ

ﻣﯽ ﻣﯿﺮﻧﺪ .


ﻭﯾﺴﻼﻭﺍ ﺷﯿﻤﺒﻮﺭﺳﮑﺎ 

۰ نظر ۲۸ شهریور ۹۴ ، ۲۰:۲۰

بچه که بودم

پاییز

با روپوش سرمه ای از راه می رسید بزرگتر که شدم

پسر همسایه بود

سربازی که اسمم را

توی کلاهش نوشته بود

مادرش می گفت:

گروهبان جریمه اش کرده که هفت شب کشیک بدهد

آن وقتها دوستت دارم را نمی گفتند...

کشیک می دادند!


رویا شاه حسین زاده

۰ نظر ۲۷ شهریور ۹۴ ، ۰۰:۳۸

در شب گیسوان تو

مست به خواب می روم


ای تو که سوی خویش و من

سوی سراب می روم


گاه نگاه میکنی

بر منو آه می کشم


گرچه تباه میکنی عمر مرا و همچنان

مست و خراب میروم


بس که پریش گشته ام

در پس و پیش گشته ام


دور ز خویش گشته ام

در ره گیسوان تو


بی تب و تاب می روم

بی تب و تاب می روم


گوش نمی دهد دلم

زهی خیال باطلم


آگه از آنکه غافلم

سوی حباب می روم


در شب گیسوان تو

مست به خواب می روم


ای تو که سوی خویش و من

سوی سراب می روم


پرواز همای 

۰ نظر ۲۶ شهریور ۹۴ ، ۱۳:۳۲

عاشق کسی خواهم شد که

روی یک نیمکت بنشیند

و گنجشک‌ها بدون اینکه از او بترسند

از کف دستش دانه بخورند 

من به اعتماد گنجشک‌ها اعتماد دارم

۰ نظر ۲۴ شهریور ۹۴ ، ۲۱:۱۰