شاعرانه

اشعار زیبا؛ دفتر بهترین شعرهایی که خوانده‌ام

شاعرانه

اشعار زیبا؛ دفتر بهترین شعرهایی که خوانده‌ام

و گه گاهی
دو خط شعری
که گویای همه چیز است و
خود ناچیز...

۲۴۰ مطلب با موضوع «عاشقانه» ثبت شده است

پرهیز از نگاه کردن به کسی که

 شوق دیدنش کلافه ات کرده،

تردید مبهمی را 

به یقینی روشن

 تبدیل می کند:

"عاشق شده ای" 


مصطفی مستور

۰ نظر ۲۴ شهریور ۹۴ ، ۱۹:۵۸

طرف ِ ما شب نیست

صدا با سکوت آشتی نمی‌کند

کلمات انتظار می‌کشند

من با تو تنها نیستم، هیچ‌کس با هیچ‌کس تنها نیست

شب از ستاره‌ها تنهاتر است...


طرف ِ ما شب نیست

چخماق‌ها کنار ِ فتیله بی‌طاقت‌اند

خشم ِ کوچه در مُشت ِ توست

در لبان ِ تو، شعر ِ روشن صیقل می‌خورد

من تو را دوست می‌دارم، و شب از ظلمت ِ خود وحشت می‌کند


احمد شاملو

۰ نظر ۲۰ شهریور ۹۴ ، ۰۲:۴۴

تو ماه را

بیشتر از همه دوست می‌داشتی

و حالا ماه هر شب

تو را به یاد من می‌آورد

می‌خواهم فراموش‌ات کنم

اما این ماه

با هیچ دستمالی

از پنجره‌ها پاک نمی‌شود!


رسول یونان

۰ نظر ۱۴ شهریور ۹۴ ، ۲۳:۴۳

ای دل ساده بکش درد که حقت این است

از زمانه بشو دل سرد که حقت این است

هرچه گفتم مشو عاشق نشنیدی حالا 

همچو پاییز بشو زرد که حقت این است

دیدی آخر دم مردانه بجز لاف نبود

بکش از مردم نامرد که حقت این است

آنچه برعاشق دل خسته روا دانستی

فلک آخر سرت آورد که حقت این است

 

پرواز همای

۰ نظر ۱۴ شهریور ۹۴ ، ۱۴:۴۴

بیدار می شوی

به خودت صبح بخیر می گویی

برای خودت چای می ریزی

تکیه می دهی به خودت 

و فکر می کنی

دلت برای چه کسی باید تنگ می شده است؟

و فکر می کنی

چرا هیچکس

آنقدرها که باید خوب نبود 

که بی او 

این صبح شهریور

از گلویت پایین نرود. 


رویا شاه‌حسین‌زاده

۲ نظر ۱۲ شهریور ۹۴ ، ۱۳:۵۸

باران که گرفت غربتم را شستم

دلتنگی تلخ عزلتم را شستم

یک شب تو به خواب من مرا بوسیدی

یک هفته ی بعد صورتم  را شستم


حامد عسکری

۰ نظر ۱۱ شهریور ۹۴ ، ۲۰:۱۰

دستم را داغ می گذارم

که نبینمت دیگر ،

تو اما هرشب

داغم را تازه می کنی ...


 کامران رسول زاده 

۱ نظر ۰۵ شهریور ۹۴ ، ۱۴:۴۷

به دیدام بیا هر شب

به دیدارم بیا هر شب،

در این تنهاییِ تنها و تاریکِ خدا مانند، 

دلم تنگ است

بیا ای روشن، ای روشن تر از لبخند.

شبـم را روز کن در زیر سر پوش سیاهی ها.


دلم تنگ است؛ 

بیا بنگر، چه غمگین و غریبانه،

در این ایوان سر پوشیده، وین تالاب مالامال

دلی خوش کرده ام با این پرستوها و ماهی ها

و این نیلوفر آبی و این تالاب مهتابی

بیا، ای هم گناهِ من در این برزخ

بهشتم نیز و هم دوزخ


به دیدارم بیا، ای هم گناه، ای مهربان من،

که اینان زود می پوشند رو در خواب های بی گناهی ها

و من می مانم و بیداد بی خوابی

در این ایوان سر پوشیده ی متروک،

شب افتاده ست و در تالابِ من دیری ست،

که در خوابند آن نیلوفر آبی و ماهی ­ها، پرستوها،

بیا امشب که بس تاریک و تنهایم

بیا ای روشنی، امّا بپوشان روی

که می ترسم تو را خورشید پندارند

وَ می ترسم همه از خواب بر خیزند

و می ترسم که چشم از خواب بردارند

نمی خواهم ببیند هیچ کس ما را

نمیخواهم بداند هیچ کس ما را

و نیلوفر که سر بر می ­کشد از آب؛

پرستوها که با پرواز و با آواز،

و ماهی ها که با آن رقص غوغایی؛

نمی خواهم بفهمانند بیدارند

شب افتاده ست و من تنها و تاریکم

و در ایوان و در تالاب من دیری ست در خوابند،

پرستوها و ماهی ها و آن نیلوفر آبی.

بیا ای مهربان با من!

بیا ای یاد مهتابی!


مهدی اخوان ثالث 

۰ نظر ۰۴ شهریور ۹۴ ، ۱۴:۰۲

دلش خواست می رود...

می‌رود!


آدم که نیست خسته شود، بتمرگد

بشیند برایِ خودش چای بریزد

سیگار بکشد...


می‌رود!


گاهی به دور می‌رود گاهی به درد


گاهی به شادی کنارِ تو چنباتمه می‌زند


گاهی به دلخوری برایِ تو ساز را، ناکوک می‌زند...


می‌رود!


حالش که جا باشد حالِ تو را جا می‌آورد

برایِ تو شال می‌خرد

شعر می‌بافد

برایِ تو از هوایِ خوشِ رنگ می‌گوید


تو را به نام  صدا می‌زند

کیف می‌کند...


می‌رود!


فکر،

هر جایِ تو دلش خواست می‌رود...


افشین صالحی

۰ نظر ۰۳ شهریور ۹۴ ، ۱۴:۲۱

آدم ها تمام نمی شوند

آدم ها نیمه شب

با همه ی آنچه در پسِ ذهن تو

برایت باقی گذاشته اند،

به تو هجوم می آورند!


هرتا مولر

۰ نظر ۰۱ شهریور ۹۴ ، ۱۴:۱۲

نمی شود که تو باشی

شعر هم باشد

نمی شود که تو باشی

ترانه هم باشد

نمی شود که شب هنگام

عطر نگاه تو باشد

«محبوبه های شب» هم باشند


نمی شود که تو باشی

من عاشق تو نباشم

نمی شود که تو باشی

درست همینطور که هستی

و من

هزار بار خوب تر از این باشم

و باز

هزار بار

عاشق تو نباشم


نمی شود

می دانم

نمی شود که بهار از تو سبزتر باشد


نادر ابراهیمی

۰ نظر ۳۱ مرداد ۹۴ ، ۲۳:۴۱

تو دریایی و من ماهی تنها

چه دورِ دوره این ساحل، ز دریا

 

دلم دریایی از شوق رسیدن

 شنا در آسمان، آبی پریدن

 

 کجای جنگل از بوی تو خالی است

همان جا بوی گل های خیالیست

 

در آن شب ها که می روید، گل نور

که می آید، نوای بلبل دور

 

زن چوپانیم، سر در گریبان

که می خوانم در اشکم، قصه شور

 

دلم ابر غم و یاد تو باران

بتاب ای مه به ساق سبزه زاران

 

چه میشد ابری از آغوش بود و

به چشمت شعله ای خاموش بود و

 

تو آتش بودی و من ساق افرا

به شب می سوختم تا صبح رویا

 

چه می شد ماه من مهتاب باشی

چو رویا در امیدم خواب باشی

 

به خط پنجه ام نقش تو پیدا

به لبهایم تبی بی تاب باشی...

 

محمد ابراهیم جعفری

۵ نظر ۳۱ مرداد ۹۴ ، ۲۲:۴۰

کاش امشب

تمام برق های شهر...

مثل تو بروند!


گریه مرد

دیدن ندارد...

۱ نظر ۳۱ مرداد ۹۴ ، ۱۸:۳۱

من صبورم اما

بی دلیل از قفس کهنه ی شب می ترسم

بی دلیل از همه ی تیرگی رنگ غروب

و چراغی که تو را از شب متروک دلم دور کند

من صبورم اما

آه!

این بغض گران

صبر چه می داند چیست...


حمید مصدق

۰ نظر ۲۸ مرداد ۹۴ ، ۰۱:۰۴

ﺩﯾﺪ ﻣﺠﻨﻮﻥ ﺭﺍ ﯾﮑﯽ ﺻﺤﺮﺍ ﻧﻮﺭﺩ

ﺩﺭ ﻣﯿﺎﻥ ﺑﺎﺩﯾﻪ ﺑﻨﺸﺴﺘﻪ ﻓﺮﺩ

ﮐﺮﺩﻩ ﺻﻔﺤﻪ ﺭﯾﮓ ﻭﺍﻧﮕﺸﺘﺎﻥ ﻗﻠﻢ

ﻣﯿﺰﻧﺪ ﺑﺎ ﺍﺷﮏ ﺧﻮﻧﯿﻦ ﺍﯾﻦ ﺭﻗﻢ

ﮔﻔﺖ ﺍﯼ ﻣﺠﻨﻮﻥ ﺷﯿﺪﺍ ﭼﯿﺴﺖ ﺍﯾﻦ

ﻣﯿﻨﻮﯾﺴﯽ ﻧﺎﻣﻪ ﺑﻬﺮ ﮐﯿﺴﺖ ﺍﯾﻦ

ﮐﯽ ﺑﻪ ﻟﻮﺡ ﺭﯾﮓ ﺑﺎﻗﯽ ﻣﺎﻧﺪﺵ

ﺗﺎ ﮐﺲ ﺩﯾﮕﺮ ﭘﺲ ﺍﺯ ﺗﻮ ﺧﻮﺍﻧﺪﺵ

ﮔﻔﺖ ﻣﺸﻖ ﻧﺎﻡ ﻟﯿﻠﯽ ﻣﯿﮑﻨﻢ

ﺧﺎﻃﺮ ﺧﻮﺩ ﺭﺍ ﺗﺴﻠﯽ ﻣﯿﮑﻨﻢ

ﻣﯿﻨﻮﯾﺴﻢ ﻧﺎﻣﺶ ﺍﻭﻝ ﻭﺯ ﻗﻔﺎ

ﻣﯿﻨﮕﺎﺭﻡ ﻧﺎﻣﻪ ﻋﺸﻖ ﻭ ﻭﻓﺎ

ﻧﯿﺴﺖ ﺟﺰ ﻧﺎﻣﯽ ﺍﺯ ﺍﻭ ﺩﺳﺖ ﻣﻦ

ﺯﺍﻥ ﺑﻠﻨﺪﯼ ﯾﺎﻓﺖ ﻗﺪﺭ ﭘﺴﺖ ﻣﻦ

ﻧﺎ ﭼﺸﯿﺪﻩ ﺟﺮﻋﻪ ﺍﯼ ﺍﺯ ﺟﺎﻡ ﺍﻭ

ﻋﺸﻖ ﺑﺎﺯﯼ ﻣﯿﮑﻨﻢ ﺑﺎ ﻧﺎﻡ ﺍﻭ

 

عبدالرحمن‌ جامی 

۱ نظر ۲۷ مرداد ۹۴ ، ۱۶:۴۰
تو به من خندیدی و نمی دانستی
من به چه دلهره از باغچه همسایه سیب را دزدیدم
باغبان از پی من تند دوید
سیب را دست تو دید
غضب آلود به من کرد نگاه
سیب دندان زده از دست تو افتاد به خاک
و تو رفتی و هنوز،
سالهاست که در گوش من آرام آرام
خش خش گام تو تکرار کنان می دهد آزارم
و من اندیشه کنان غرق در این پندارم
که چرا باغچه کوچک ما سیب نداشت

حمید مصدق
——————————

من به تو خندیدم
چون که می دانستم
تو به چه دلهره از باغچه ی همسایه سیب را دزدیدی
پدرم از پی تو تند دوید
و نمی دانستی باغبان باغچه همسایه
پدر پیر من است
من به تو خندیدم
تا که با خنده خود پاسخ عشق تو را خالصانه بدهم
بغض چشمان تو لیک
لرزه انداخت به دستان من و
سیب دندان زده از دست من افتاد به خاک
دل من گفت: برو
چون نمی خواست به خاطر بسپارد
گریه تلخ تو را
و من رفتم و هنوز
سالهاست که در ذهن من آرام آرام
حیرت و بغض تو تکرار کنان
می دهد آزارم
و من اندیشه کنان غرق در این پندارم
که چه می شد اگر باغچه خانه ما سیب نداشت

فروغ فرخزاد 
——————————
۰ نظر ۲۶ مرداد ۹۴ ، ۱۵:۲۴

عصایِ موسی

نفسِ عیسی

قرآنِ محمّد


و حالا

چشم های "تو"


خدا دست بردار نیست!


این بار

نمی شود ایمان نیاورد...!

۰ نظر ۲۴ مرداد ۹۴ ، ۲۳:۳۷

چشمــــمان بود به آییـــنه و آییـــنه شکست

گفته بودند بزرگان که حقیقت تلــــــــخ است


آدم از تلخـــــی این تجــــــربه ها می فهـــمد

که به زیبـــــــایی آییــــــــنه نباید دل بســــت


ناگــــــزیرم که به این فاجـــــــــــعه اقرار کنم:

خوابـــــهایی که ندیدم، به حقیقت پیــوست


کاری از دست دل سوخته ام ساخته نیست

قسمتم دربدری بود همین است که هست


در دلــــــم هر چه در و پنجــــره دیدم بستم

راه را بر هــمه چیز و هــمه کـــس باید بست


چمــــــدان بسته ام و عازم خــــلوت شده ام...

غـزل و

خلوت و

ســـیگار و

خدایی هم هست... 

۰ نظر ۲۳ مرداد ۹۴ ، ۰۰:۵۳

بر من گذشتی، سر بر نکــــــــردی

از عشق گفتم ، بـــــاور نکــــــــردی


دل را فــــــکندم ارزان بــه پــــــایت

سودای مهـرش در ســـــــر نکردی


گفتم گـــــلم را می‌بویی از لطف

حتی به قهرش پــــرپـــر نـــــکردی


دیدی ســبویی پــــــــر نوش دارم

باتشنگـــی‌ها لــــــب تـر نکـردی


هنگام مـستی شور‌آفــــرین بود

لطفی که با ما دیگر نکــــــــــردی


آتش گــــــرفتم چــون شاخ نارنج

گفتم: نظـر کن ! سر بر نکــــــردی


سیمین بهبهانی

۰ نظر ۲۲ مرداد ۹۴ ، ۱۵:۱۵

هان ای باد کجایی 

تو را ولوله ای نیست دگر...


کوچه تنهاست 

خموش است 

صدای خوش پر پر زدن چلچله ای نیست دگر... 


دیرگاهیست 

که از قاصدک بی سر و پا 

نشنیدم دروغی 

تو خود هر چه دروغ است بگو 

همه از پاکی و شوق 

همه از یکرنگی 

همه از عشق که در شهر سکوت 

به دروغین خبری شادم و هیچم گله ای نیست دگر...


 باز ای باد شتابان نگذر 

صحبتم نیمه تمام است هنوز 

حرف ها در قفس سینه نهانند هنوز 

غصه های دل در غربت من 

همه پاییزی و زردند بریزان و برو 

همه در خلوت این شهر بپیچان و برو 

برو ای باد برو 

هر چه که باید گفتم 

سخنی هم اگر مانده بجا حوصله ای نیست دگر... 


رحمانی شاهد

۰ نظر ۲۲ مرداد ۹۴ ، ۱۳:۴۶