ﻗﺮار ﻧﯿﺴﺖ اﺗﻔﺎق ﺧﺎﺻﯽ ﺑﯿﻔﺘﺪ
ﻧﻪ
ﻫﯿﭻ اﺗﻔﺎﻗﯽ ﻧﻤﯽ اﻓﺘﺪ
روزﻫﺎ
ﻫﻤﺎن ﻃﻮر ﺑﻪ رود ﺷﺐ ﻣﯽ رﯾﺰﻧﺪ
ﮐﻪ ﺷﺐ ﻫﺎ
ﺑﻪ ﺳﭙﯿﺪﻩ ی روز
ﻧﻪ ﭘﺮدﻩ ای ﺑﻪ ﻧﺎﮔﻬﺎن ﮐﺸﯿﺪﻩ ﻣﯽ ﺷﻮد
ﻧﻪ ﺳﺮاﻧﮕﺸﺖ ﺷﺎﺧﻪ ای
ﺑﻪ ﻫﻮای ﻣﺎﻩ ﻣﯽ ﺟﻨﺒﺪ...
و ﻧﻪ ﺗﻮ
از راﻩ ﻣﯽ رﺳﯽ!
رﺿﺎ ﮐﺎﻇﻤﯽ
ﻗﺮار ﻧﯿﺴﺖ اﺗﻔﺎق ﺧﺎﺻﯽ ﺑﯿﻔﺘﺪ
ﻧﻪ
ﻫﯿﭻ اﺗﻔﺎﻗﯽ ﻧﻤﯽ اﻓﺘﺪ
روزﻫﺎ
ﻫﻤﺎن ﻃﻮر ﺑﻪ رود ﺷﺐ ﻣﯽ رﯾﺰﻧﺪ
ﮐﻪ ﺷﺐ ﻫﺎ
ﺑﻪ ﺳﭙﯿﺪﻩ ی روز
ﻧﻪ ﭘﺮدﻩ ای ﺑﻪ ﻧﺎﮔﻬﺎن ﮐﺸﯿﺪﻩ ﻣﯽ ﺷﻮد
ﻧﻪ ﺳﺮاﻧﮕﺸﺖ ﺷﺎﺧﻪ ای
ﺑﻪ ﻫﻮای ﻣﺎﻩ ﻣﯽ ﺟﻨﺒﺪ...
و ﻧﻪ ﺗﻮ
از راﻩ ﻣﯽ رﺳﯽ!
رﺿﺎ ﮐﺎﻇﻤﯽ
باز باران،
اما، کو ترانه ؟
کو دو دست کودکانه ؟
کو نگاه عاشقانه ؟
کو سلامی بی بهانه ؟
دل شکسته، قد خمیده، آخر دنیا رسیده...
بی کسی، تنها رفیق است !
دل خوشی، با ما غریب است !
چشم در چشمان باران
هیچ کس، جز او نمانده...
از میان جمع یاران
باز باران
باز هم دستخوش به باران!
لحظه ی دیدار نزدیک است
باز من دیوانه ام، مستم
باز می لرزد، دلم، دستم
باز گویی در جهان دیگری هستم
های ! نخراشی به غفلت گونه ام را، تیغ
های ، نپریشی صفای زلفکم را، دست
و آبرویم را نریزی، دل
ای نخورده مست
لحظه ی دیدار نزدیک است
مهدی اخوان ثالث
چه غریب ماندی ای دل! نه غمی ، نه غمگساری
نه به انتظار یاری ، نه ز یار انتظاری
غم اگر به کوه گویم بگریزد و بریزد
که دگر بدین گرانی نتوان کشید باری
چه چراغ چشم دارد از شبان و روزان
که به هفت آسمانش نه ستاره ای ست باری
دل من ! چه حیف بودی که چنین ز کار ماندی
چه هنر به کار بندم که نماند وقت کاری
نرسید آن ماهی که به تو پرتوی رساند
دل آبگینه بشکن که نماند جز غباری
همه عمر چشم بودم که مگر گلی بخندد
دگر ای امید خون شو که فرو خلید خاری
سحرم کشیده خنجر که ، چرا شبت نکشته ست
تو بکش که تا نیفتد دگرم به شب گذاری
به سرشک همچو باران ز برت چه برخورم من ؟
که چو سنگ تیره ماندی همه عمر بر مزاری
چو به زندگان نبخشی تو گناه زندگانی
بگذار تا بمیرد به بر تو زنده واری
نه چنان شکست پشتم که دوباره سر بر آرم
منم آن درخت پیری که نداشت برگ و باری
سر بی پناه پیری به کنار گیر و بگذر
که به غیر مرگ دیر نگشایدت کناری
به غروب این بیابان بنشین غریب و تنها
بنگر وفای یاران که رها کنند یاری
امیر هوشنگ ابتهاج
تو نیستی
و هنوز مورچه ها
شیار گندم را دوست دارند
و چراغ هواپیما
در شب دیده می شود
عزیزم
هیچ قطاری وقتی گنجشکی را زیر می گیرد
از ریل خارج نمی شود .
و من
گوزنی که می خواست
با شاخ هایش قطاری را نگه دارد.
غلامرضا بروسان
نمیخواهم نگرانت کنم امّا
هنوز زندهام
و این روزها هربار حواسم را پرت کردهام در خیابان
بوق اولین ماشین، عقبعقبم رانده است
نمیخواهم نگرانت کنم امّا
این شبها هربار
ناامیدی مرا به پشت بامِ خانه رسانده است
با احتیاط پلهها را
یکی
یکی
یکی
پایین آمدهام
با اینکه میدانستم در من
دیگر چیزی برای شکستن نمانده است
این شبها روی پیشانیام
جای روییدنِ شاخ میخارد و
پوستم این شبها زبر و خشن شده است
و تو از شکوه کرگدن شدن چه میدانی؟
و بر این سیارهء خاکی موجوداتی هستند
که سرانجام فهمیدهاند
بیعشق میشود زنده ماند
موجودات عجیبی
که بیآنکه کسی جایی نگرانشان باشد
با احتیاط از خیابان عبور میکنند
پلهها را دستبهنرده پایین میآیند
و صبحها در پارک میدوند
موجودات باشکوهی
که اگر خوب به سختجانی چشمهایشان خیره شوی، میفهمی
هنوز نسل دایناسورها منقرض نشده است -
نمیخواهم نگرانت کنم
نمیخواهم نگرانت کنم امّا
امّا
نداشتنت را بلد شدهام
و مثل کودکی که سرانجام فهمیده است
تمام آنانچه در تاریکیست
همانهاست که در روشناییست،
به خیانتِ دستهای تو فکر میکنم
که تمام این سالها
چراغها را
خاموش نگه داشته بودند
لیلاکردبچه
باید خریدارم شوی تا من خریدارت شوم
وز جان و دل یارم شوی تا عاشق زارت شوم
من نیستم چون دیگران بازیچه بازیگران
اول به دام آرم ترا وآنگه گرفتارت شوم
رهی معیری
میخواهمت چنان که شب خسته خواب را
میجویمت چنان که لب تشنه آب را
محو توام چنان که ستاره به چشم صبح
یا شبنم سپیدهدمان آفتاب را
بیتابم آن چنان که درختان برای باد
یا کودکان خفته به گهواره تاب را
بایستهای چنان که تپیدن برای دل
یا آن چنان که بال پریدن عقاب را
حتی اگر نباشی، میآفرینمت
چونان که التهاب بیابان سراب را
ای خواهشی که خواستنی تر ز پاسخی
با چون تو پرسشی چه نیازی جواب را
قیصر امینپور
آمدی جانم به قربانت ولی حالا چرا
بی وفا حالا که من افتاده ام از پا چرا
نوشداروئی و بعد از مرگ سهراب آمدی
سنگدل این زودتر می خواستی حالا چرا
عمر ما را مهلت امروز و فردای تو نیست
من که یک امروز مهمان توام فردا چرا
نازنینا ما به ناز تو جوانی داده ایم
دیگر اکنون با جوانان نازکن با ما چرا
وه که با این عمرهای کوته بی اعتبار
اینهمه غافل شدن از چون منی شیدا چرا
شور فرهادم بپرسش سر به زیر افکنده بود
ای لب شیرین جواب تلخ سربالا چرا
ای شب هجران که یک دم در تو چشم من نخفت
اینقدر با بخت خواب آلود من لالا چرا
آسمان چون جمع مشتاقان پریشان می کند
در شگفتم من نمی پاشد ز هم دنیا چرا
در خزان هجر گل ای بلبل طبع حزین
خامشی شرط وفاداری بود غوغا چرا
شهریارا بی حبیب خود نمی کردی سفر
این سفر راه قیامت میروی تنها چرا
شهریار
ای پادشه خوبان داد از غم تنهایی
دل بی تو به جان آمد وقتست که بازایی
دایم گل این بستان شاداب نمی ماند
دریاب ضعیفان را در وقت توانایی
دیشب گله زلفش با باد همی کردم
گفتا غلطی بگذر زین فکرت سودایی
صدباد صبا اینجا با سلسله میرقصند
اینست حریف ایدل تا باد نپیمایی
مشتاقی و مهجوری دور از تو چنانم کرد
کز دست بخواهد شد پایاب شکیبایی
یارب بکه شاید گفت این نکته که در عالم
رخسار بکس ننمود آن شاهد هرجایی
ساقی چمن گل را بی روی تو رنگی نیست
شمشاد خرامان کن تا باغ بیارایی
ای درد توام درمان در بستر ناکامی
وی یاد توام مونس در گوشه تنهایی
در دایره قسمت ما نقطه تسلیمیم
لطف آنچه تواندیشی حکم آنچه توفرمایی
فکرخودورای خوددر عالم رندی نیست
کفرست در این مذهب خود بینی و خودرایی
زین دایره مینا خونین جگرم می ده
تا حل کنم این مشکل در ساغر مینایی
حافظ شب هجران شدبوی خوش وصل آمد
شادیت مبارک باد ای عاشق شیدایی
حافظ
آخر ای دوست نخواهی پرسید
که دل از دوری رویت چه کشید
سوخت در آتش و خاکستر شد
وعده های تو به دادش نرسید
داغ ماتم شد و بر سینه نشست
اشک حسرت شد و بر خاک چکید
آن همه عهد فراموشت شد
چشم من روشن روی تو سپید
جان به لب آمده در ظلمت غم
کی به دادم رسی ای صبح امید
آخر این عشق مرا خواهد کشت
عاقبت داغ مرا خواهی دید
دل پر درد فریدون مشکن
که خدا بر تو نخواهد بخشید
فریدون مشیری
دﯾﮕﺮ ﻣﻨﺘﻈﺮ ﮐﺴﯽ ﻧﯿﺴﺘﻢ
ﻫﺮ ﮐﻪ آﻣﺪ
ﺳﺘﺎرﻩ از روﯾﺎﻫﺎﯾﻢ دزدﯾﺪ
ﻫﺮ ﮐﻪ آﻣﺪ
ﺳﻔﯿﺪی از ﮐﺒﻮﺗﺮاﻧﻢ ﭼﯿﺪ
ﻫﺮ ﮐﻪ آﻣﺪ
ﻟﺒﺨﻨﺪ از ﻟﺐﻫﺎﯾﻢ ﺑﺮﯾﺪ
ﻣﻨﺘﻈﺮ ﮐﺴﯽ ﻧﯿﺴﺘﻢ
از ﺳﺮ ﺧﺴﺘﮕﯽ در اﯾﻦ اﯾﺴﺘﮕﺎﻩ ﻧﺸﺴﺘﻪام!
رﺳﻮل ﯾﻮﻧﺎن
ﺧﺒﺮﺕ ﻫﺴﺖ ﮐﻪ ﺩﻟﺘﻨﮓ ﻧﮕﺎﻫﺖ ﺷﺪﻩ ﺍﻡ
ﺑﯿﻘﺮﺍﺭ ﺗﻮ ﻭ ﭼﺸﻤﺎﻥ ﺳﯿﺎﻫﺖ ﺷﺪﻩ ﺍﻡ
ﺧﺒﺮﺕ ﻫﺴﺖ ﺩﻟﻢ ﻣﺴﺖ ﺣﻀﻮﺭ ﺗﻮ ﺷﺪﻩ
ﻋﺎﺷﻖ ﻭﺷﯿﻔﺘﻪ ﯼ ﺯﻧﮓ ﺻﺪﺍﯾﺖ ﺷﺪﻩ ﺍﻡ
ﺧﺒﺮﺕ ﻫﺴﺖ ﮐﻪ ﺑﺎﺭﺍﻥ ﻭ ﺑﻬﺎﺭﻡ ﺷﺪﻩ ﺍﯼ
ﭼﻮﻥ ﭘﺮﺳﺘﻮﯼ ﻣﻬﺎﺟﺮ , ﻧﮕﺮﺍﻧﺖ ﺷﺪﻩ ﺍﻡ
ﺧﻂ ﺑﻪ ﺧﻂ ﺯﻧﺪﮔﯽ ﺍﻡ ﭘرﺷﺪﻩ ﺍﺯ ﺑﻮﺩﻥ ﺗﻮ
ﺧﺒﺮﺕ ﻧﯿﺴﺖ ﻭ ﺷﺎﺩﻡ ﮐﻪ ﻓﺪﺍﯾﺖ ﺷﺪﻩ ﺍﻡ...
احساس می کنم
کسی که نیست
کسی که هست را
از پا در می آورد...
گروس عبدالملکیان
حاصل سبز ترین باور من
برگ زرد یست که از لای ورق های دلم میریزد
مانده ام سخت غریب
دیگر از سبزترین حادثه هم میترسم...
فهیمه علیزاده
در ازل پرتو حسنت ز تجلی دم زد
عشق پیدا شد و آتش به همه عالم زد
جلوهای کرد رخت دید ملک عشق نداشت
عین آتش شد از این غیرت و بر آدم زد
عقل میخواست کز آن شعله چراغ افروزد
برق غیرت بدرخشید و جهان برهم زد
مدعی خواست که آید به تماشاگه راز
دست غیب آمد و بر سینه نامحرم زد
دیگران قرعه قسمت همه بر عیش زدند
دل غمدیده ما بود که هم بر غم زد
جان علوی هوس چاه زنخدان تو داشت
دست در حلقه آن زلف خم اندر خم زد
حافظ آن روز طربنامه عشق تو نوشت
که قلم بر سر اسباب دل خرم زد
حافظ
دیروز در خیابان
زنی که چشمانش هیچ شباهتی به چشمان تو نداشت
لبخند زد به من
آهسته نزدیک شد
و با صدایی که هیچ شباهتی به صدای تو نداشت
صمیمانه پرسید :
ما یک دیگر را کجا دیدهایم ؟
در آن قصهی ناتمام نبود ؟
نمیدانم ؛ چرا آن زن
ناگهان تو را به یادم آورد
و گفتم : چرا
در آن قصه بود
واهه آرمن
ماه تابید و چو دید آن همه خاموش مرا
نرم بازآمد و بگرفت در آغوش مرا
گفت:« خاموش درین جا چه نشستی؟» گفتم:
بوی « محبوبه شب » می برَد از هوش مرا
بوی محبوبه شب، بوی جنون پرور عشق
وه، چه جادوست که از هوش بَرَد بوش مرا
بوی محبوبه شب، نغمه چنگی ست لطیف
که ز افلاک کند زمزمه در گوش مرا
بوی محبوبه شب همچو شرابی گیراست
مست و شیدا کند این جام پر از نوش مرا
بوی محبوبه شب جلوه جادویی اوست
آنکه کرده است به یکباره فراموش مرا
فریدون مشیری
روشن از پرتو رؤیت نظری نیست که نیست
منّت خاک درت بر بصری نیست که نیست
ناظر روی تو صاحب نظرانند آری
سرّ گیسوی تو در هیچ سری نیست که نیست
اشک غمّاز من ار سرخ برآمد چه عجب
خجل از کرده ی خود پرده دری نیست که نیست
تا به دامن ننشیند ز نسیمت گردی
سیل خیز از نظرم رهگذری نیست که نیست
تا دم از شام سر زلف تو هر جا نزند
با صبا گفت و شنیدم سحری نیست که نیست
من از این طالع شوریده به رنجم، ور نی
بهره مند از سر کویت دگری نیست که نیست
از حیای لب شیرین تو ای چشمه نوش
غرق آب و عرق اکنون شکری نیست که نیست
مصلحت نیست که از پرده برون افتد راز
ورنه در مجلس رندان خبری نیست که نیست
شیر در بادیه عشق تو روباه شود
آه ازین راه که در وی خطری نیست که نیست
آب چشمم که برو منّت خاک در تست
زیر صد منّت او خاک دری نیست که نیست
از وجود این قدرم نام و نشان هست که هست
ورنه از ضعف در آن جا اثری نیست که نیست
غیر از این نکته که حافظ ز تو ناخشنودست
در سراپای وجودت هنری نیست که نیست
حافظ
درین سرای بی کسی کسی به در نمی زند
به دشت پُر ملالِ ما پرنده پَر نمی زند
یکی ز شب گرفتگان چراغ بر نمی کُند
کسی به کوچه سارِ شب درِ سحر نمی زند
نشسته ام در انتظارِ این غبارِ بی سوار
دریغ کز شبی چنین سپیده سر نمی زند
گذرگهی ست پُر ستم که اندر او به غیرِ غم
یکی صلای آشنا به رهگذر نمی زند
دلِ خرابِ من دگر خراب تر نمی شود
که خنجرِ غمت ازین خراب تر نمی زند!
چه چشمِ پاسخ است ازین دریچه های بسته ات؟
برو که هیچ کس ندا به گوشِ کر نمی زند!
نه سایه دارم و نه بر، بیفکنندم و سزاست
اگر نه بر درختِ تر کسی تبر نمی زند
هوشنگ ابتهاج