شاعرانه

اشعار زیبا؛ دفتر بهترین شعرهایی که خوانده‌ام

شاعرانه

اشعار زیبا؛ دفتر بهترین شعرهایی که خوانده‌ام

و گه گاهی
دو خط شعری
که گویای همه چیز است و
خود ناچیز...

۲۴۰ مطلب با موضوع «عاشقانه» ثبت شده است

ای شب از رویای تو رنگین شده 

سینه از عطر تواَم سنگین شده 

ای به روی چشم من گسترده خویش 

شادیَم بخشیده از اندوه بیش 

همچو بارانی که شوید جسم خاک 

هستیَم زآلودگی ها کرده پاک 


ای تپش های تن سوزان من 

آتشی در سایهٔ مژگان من 

ای ز گندمزارها سرشارتر 

ای ز زرین شاخه ها پر بارتر 

ای در ِ بگشوده بر خورشیدها 

در هجوم ِ ظلمتِ تردید ها 

با تواَم دیگر ز دردی بیم نیست 

هست اگر ، جز درد خوشبختیم نیست 


این دل تنگ من و این بار نور ؟

هایهوی زندگی در قعر گور ؟


ای دو چشمانت چمنزاران من 

داغ چشمت خورده بر چشمان من 

پیش از اینت گر که در خود داشتم 

هر کسی را تو نمی انگاشتم 


درد تاریکیست درد خواستن 

رفتن و بیهوده خود را کاستن 

سرنهادن بر سیه دل سینه ها 

سینه آلودن به چرک کینه ها 

در نوازش ، نیش ماران یافتن

زهر در لبخند یاران یافتن 

زر نهادن در کف طرّارها 

گمشدن در پهنهٔ بازارها


آه ، ای با جان من آمیخته 

ای مرا از گور من انگیخته 

چون ستاره ، با دو بال زرنشان 

آمده از دوردست آسمان 

از تو تنهاییم خاموشی گرفت 

پیکرم بوی همآغوشی گرفت 

جوی خشک سینه ام را آب ، تو 

بستر رگهام را سیلاب ، تو 

در جهانی این چنین سرد و سیاه 

با قدمهایت قدمهایم به راه


ای به زیر پوستم پنهان شده

همچو خون در پوستم جوشان شده 

گیسویم را از نوازش سوخته 

گونه هام از هرم خواهش سوخته 

آه ، ای بیگانه با پیراهنم 

آشنای سبزه زاران تنم

آه ، ای روشن طلوع بی غروب

آفتاب سرزمین های جنوب 

آه ، آه ای از سحر شاداب تر 

از بهاران تازه تر سیراب تر 

عشق دیگر نیست این ، این خیرگیست

چلچراغی در سکوت و تیرگیست 

عشق چون در سینه ام بیدار شد 

از طلب پا تا سرم ایثار شد 

این دگر من نیستم ، من نیستم 

حیف از آن عمری که با من زیستم 

ای لبانم بوسه گاه بوسه ات 

خیره چشمانم به راه بوسه ات 

ای تشنج های لذت در تنم 

ای خطوط پیکرت پیراهنم 

آه ، می خواهم که بشکافم ز هم 

شادیَم یکدم بیالاید به غم 

آه ، می خواهم که برخیزم ز جای 

همچو ابری اشک ریزم هایهای 


این دل تنگ من و این دود عود ؟

در شبستان ، زخمه های چنگ و رود ؟

این فضای خالی و پروازها ؟

این شب خاموش و این آوازها ؟


ای نگاهت لای لایی سِحربار 

گاهوار ِ کودکان بی قرار 

ای نفسهایت نسیم نیمخواب 

شسته از من لرزه های اضطراب 

خفته در لبخند فرداهای من 

رفته تا اعماق دنیاهای من 


ای مرا با شور شعر آمیخته 

این همه آتش به شعرم ریخته 

چون تب عشقم چنین افروختی 

لاجرم شعرم به آتش سوخت


فروغ فرخزاد 

۰ نظر ۰۸ مرداد ۹۴ ، ۲۲:۴۳

ای یار جفا کرده پیوند بریده

این بود وفا داری و عهد تو ندیده


 در کوی تو معروفم و از روی تو محروم

گرگ دهن آلوده ی یوسف ندریده


ما هیچ ندیدیم و همه شهر بگفتند

افسانه ی مجنون به لیلی نرسیده


در خواب گزیده لب شیرین گل اندام

از خواب نباشد مگر انگشت گزیده


پس در طلبت کوشش بی فایده کردم

چون طفل دوان در پی گنجشک پریده


مرغ دل صاحب نظران صید نکردی

الا به کمان مهره ابروی خمیده


میلت به چه ماند به خرامیدن طاووس

غمزت به نگه کردن آهوی رمیده


گر پای به در می نهم از نقطه شیراز

ره نیست تو پیرامن من حلقه کشیده


با دست بلورین تو پنجه نتوان کرد

رفتیم دعا گفته و دشنام شنیده


روی تو مبیناد دگر دیده سعدی

گر دیده به کس باز کند روی تو دیده

 

سعدی

۰ نظر ۰۸ مرداد ۹۴ ، ۱۶:۴۸

درگیر تو بودم که نمـــازم به قضــا رفت

در من غزلی درد کشید و سرِ زا رفت!


سجاده گشــودم که بخوانم غزلـــم را

سمتی که تویی،عقربه ى قبله نما رفت!


در بین غــــزل نـــــامِ تو را داد زدم ، داد

آنگونه که تا آن سر این کوچه ، صدا رفت!


بیرون زدم از خانه ؛ یکی پشتِ سرم گفت:

این وقتِ شب این شاعر دیوانه ، کجا رفت؟!


من بودم و زاهد ، به دو-راهی که رسیدیم

من سمتِ شما آمدم ؛ او سمتِ خدا رفت!

با شانه ، شبی راهیِ زلفت شدم اما ...

من گم شدم و شانه پی کشفِ طلا رفت!

۱ نظر ۰۸ مرداد ۹۴ ، ۰۱:۱۰

شب ها که سکوت است و سکوت است و سیاهی

آوای تو می خواندم از لایتـناهی

آوای تو می آردَم از شوق به پرواز

شب ها که سکوت است و سکوت است و سیاهی

امواج نوای تو به من می رسد از دور

دریایی و من ،تشنه ی مهر تو ، چو ماهی

دیدار تو گر صبح ابد هم دهَدَم دست

من سرخوشم از لذتِ این چشم به راهی ...


فریدون مشیری 

۰ نظر ۰۸ مرداد ۹۴ ، ۰۰:۰۳

من ژولیت هستم

بیست و سه ساله

یک بار طعم عشق را چشیده ام

مزه تلخ قهوه سیاه می داد

تپش قلبم را تند کرد

بدن زنده ام را دیوانه

حواسم را به هم ریخت

و رفت


من ژولیت هستم

ایستاده در مهتابی

با حسی از تعلیق‌

ضجه می زنم که بازگرد

لب هایم را می گزم

خونشان را در می آورم

و او بازنگشته است


من ژولیت هستم

هزار ساله

و هنوز زنده ام


هالینا پوشویاتوسکا

۰ نظر ۰۷ مرداد ۹۴ ، ۲۳:۰۰

من ارگ بم و خشت به خشتم متلاشی

تو نقش جهان، هر وجبت ترمه و کاشی

این تاول و تب‌خال و دهان سوختگی‌ها

از آه زیــــاد است، نه از خوردن آشی

از تُنگ پریدیم به امید رهایی

ناکام تقلایی و بیهوده تلاشی

یک بار شده بر جگرم  زخم نکاری؟

یک بار شده روی لبم بغض نپاشی؟

هر بار دلم رفت و نگاهی به تو کردم

بر گونه‌ی سرخابی‌ات افتاد خراشی

از شوق هم‌آغوشی و از حسرت دیدار

بایست بمیریم چه باشی چه نباشی


حامد عسکری

۰ نظر ۰۷ مرداد ۹۴ ، ۱۸:۲۰

ﺑﯽ ﺗﻮ ﻣﻦ ﺯﻧﺪﻩ ﻧﻤﺎﻧﻢ ...

ﺑﯽ ﺗﻮ ﻃﻮﻓﺎﻥ ﺯﺩﻩﯼ ﺩﺷﺖ ﺟﻨﻮﻧﻢ

ﺻﯿﺪ ﺍﻓﺘﺎﺩﻩ ﺑﻪ ﺧﻮﻧﻢ

ﺗﻮ ﭼﻪ ﺳﺎﻥ ﻣﯽﮔﺬﺭﯼ ﻏﺎﻓﻞ ﺍﺯ ﺍﻧﺪﻭﻩ ﺩﺭﻭﻧﻢ؟

ﺑﯽ ﻣﻦ ﺍﺯ ﮐﻮﭼﻪ ﮔﺬﺭ ﮐﺮﺩﯼ ﻭ ﺭﻓﺘﯽ

ﺑﯽ ﻣﻦ ﺍﺯ ﺷﻬﺮ ﺳﻔﺮ ﮐﺮﺩﯼ ﻭ ﺭﻓﺘﯽ

ﻗﻄﺮﻩﺍﯼ ﺍﺷﮏ ﺩﺭﺧﺸﯿﺪ ﺑﻪ ﭼﺸﻤﺎﻥ ﺳﯿﺎﻫﻢ

ﺗﺎ ﺧﻢ ﮐﻮﭼﻪ ﺑﻪ ﺩﻧﺒﺎﻝ ﺗﻮ ﻟﻐﺰﯾﺪ ﻧﮕﺎﻫﻢ

ﺗﻮ ﻧﺪﯾﺪﯼ .

ﻧﮕﻬﺖ ﻫﯿﭻ ﻧﯿﻔﺘﺎﺩ ﺑﻪ ﺭﺍﻫﯽ ﮐﻪ ﮔﺬﺷﺘﯽ

ﭼﻮﻥ ﺩﺭ ﺧﺎﻧﻪ ﺑﺒﺴﺘﻢ،

ﺩﮔﺮ ﺍﺯ ﭘﺎﯼ ﻧﺸﺴﺘﻢ

ﮔﻮﯾﯿﺎ ﺯﻟﺰﻟﻪ ﺍﻣﺪ،

ﮔﻮﯾﯿﺎ ﺧﺎﻧﻪ ﻓﺮﻭ ﺭﯾﺨﺖ ﺳﺮ ﻣﻦ

ﺑﯽ ﺗﻮ ﻣﻦ ﺩﺭ ﻫﻤﻪﯼ ﺷﻬﺮ ﻏﺮﯾﺒﻢ

ﺑﯽ ﺗﻮ ﮐﺲ ﻧﺸﻨﻮﺩ ﺍﺯ ﺍﯾﻦ ﺩﻝ ﺑﺸﮑﺴﺘﻪ ﺻﺪﺍﯾﯽ

ﺑﺮﻧﺨﯿﺰﺩ ﺩﮔﺮ ﺍﺯ ﻣﺮﻏﮏ ﭘﺮﺑﺴﺘﻪ ﻧﻮﺍﯾﯽ

ﺗﻮ ﻫﻤﻪ ﺑﻮﺩ ﻭ ﻧﺒﻮﺩﯼ

ﺗﻮ ﻫﻤﻪ ﺷﻌﺮ ﻭ ﺳﺮﻭﺩﯼ

ﭼﻪ ﮔﺮﯾﺰﯼ ﺯ ﺑﺮ ﻣﻦ؟

ﮐﻪ ﺯ ﮐﻮﯾﺖ ﻧﮕﺮﯾﺰﻡ

ﮔﺮ ﺑﻤﯿﺮﻡ ﺯ ﻏﻢ ﺩﻝ،

ﺑﻪ ﺗﻮ ﻫﺮﮔﺰ ﻧﺴﺘﯿﺰﻡ

ﻣﻦ ﻭ ﯾﮏ ﻟﺤﻈﻪ ﺟﺪﺍﯾﯽ؟

ﻧﺘﻮﺍﻧﻢ ﻧﺘﻮﺍﻧﻢ

ﺑﯽ ﺗﻮ ﻣﻦ ﺯﻧﺪﻩ ﻧﻤﺎﻧﻢ ...


هما میر افشار 


پ.ن: ﻓﺮﯾﺪﻭﻥ ﻣﺸﯿﺮﯼ ﺷﻌﺮﯼ دارد با این آغاز: ﺑﯽ ﺗﻮ ﻣﻬﺘﺎﺏ ﺷﺒﯽ ﺑﺎﺯ ﺍﺯ ﺁﻥ ﮐﻮﭼﻪ ﮔﺬﺷﺘﻢ، و ﺧﺎﻧﻢ ﻫﻤﺎ ﻣﯿﺮﺍﻓﺸﺎﺭ ﺩﺭ ﺟﻮﺍﺑﺶ شعر بالا رو سرودند.

۱ نظر ۰۷ مرداد ۹۴ ، ۱۱:۴۱

مرگ در قاموس ما از بی وفایی بهتر است

در قفس با دوست مردن از رهایی بهتر است


قصه ی فرهاد دنیا را گرفت ای پادشاه

دل به دست آوردن از کشور گشایی بهتر است


تشنگانِ مِهر محتاج ترحم نیستند

کوشش بیهوده در عشق از گدایی بهتر است


باشد ای عقل معاش اندیش، با معنای عشق -

آشنایم کن ولی نا آشنایی بهتر است


فهم این رندی برای اهل معنا سخت نیست

دلبری خوب است، اما دلربایی بهتر است


هر کسی را تاب دیدار سر زلف تو نیست

اینکه در آیینه گیسو می گشایی بهتر است


کاش دست دوستی هرگز نمی دادی به من

« آرزوی وصل » از « بیم جدایی » بهتر است


فاضل نظری

۲ نظر ۰۷ مرداد ۹۴ ، ۰۳:۴۸

من خراب نگه نرگس شهلای توام

بی خود از باده‌ی جام و می مینای توام


تو به تحریک فلک فتنه‌ی دوران منی

من به تصدیق نظر محو تماشای توام


می‌توان یافتن از بی سر و سامانی من

که سراسیمه‌ی گیسوی سمن‌سای توام


اهل معنی همه از حالت من حیرانند

بس که حیرت‌زده‌ی صورت زیبای توام


تلخ و شیرین جهان در نظرم یکسان است

بس که شوریده‌دل از لعل شکرخای توام


مرد میدان بلای دو جهان دانی کیست؟

من که افتاده‌ی بالای دلارای توام


سر مویی به خود از شوق نپرداخته‌ام

تا گرفتار سر زلف چلیپای توام


بس که سودای تو از هر سر مویم سر زد

مو به مو با خبر از عالم سودای توام


زیر شمشیر تو امروز فروغی می‌گفت

فارغ از کشمکش شورش فردای توام


فروغی بسطامی 

۰ نظر ۰۵ مرداد ۹۴ ، ۲۱:۴۶

یک روز

بلکه پنجاه سالِ دیگر

موهای نوه‌ات را نوازش می‌کنی

در ایوانِ پاییز

و به شعرهای شاعری می‌اندیشی

که در جوانی‌ات

عاشقِ تو بود.

شاعری که اگر زنده بود

هنوز هم می‌توانست

موهای سپیدت را

به نخستین برفِ زمستان تشبیه کند

و در چینِ دور چشمانت

حروفِ مقدسِ نقر شده بر کتیبه‌های کهن را بیابد...

یک روز

بلکه پنجاه سالِ دیگر

ترانه‌ی من را از رادیو خواهی شنید

در برنامه‌ی «مروری بر ترانه‌های کهن» ، شاید

و بار دیگر به یادخواهی آورد

سطرهایی را

که به صله‌ی یک لب‌خند تو نوشته شدند.

تو مرا به یاد خواهی آورد بدون شک

و این شعر در آن روز

تازه‌ ترین شعرم برای تو خواهد بود...


یغما گلرویى

۰ نظر ۰۵ مرداد ۹۴ ، ۱۹:۰۵

با امیدی گرم و شادی بخش 

با نگاهی مست و رویایی 

دخترک افسانه می خواند 

نیمه شب در کنج تنهایی :

***

بی گمان روزی ز راهی دور 

می رسد شهزاده ای مغرور

می خورد بر سنگفرش کوچه های شهر 

ضربهٔ سُمّ ستور باد پیمایش

می درخشد شعلهٔ خورشید 

بر فراز تاج زیبایش .

تار و پود جامه اش از زر 

سینه اش پنهان به زیر رشته هایی از دُر و گوهر 

می کشاند هر زمان همراه خود سویی

باد ... پرهای کلاهش را 

یا بر آن پیشانی روشن 

حلقهٔ موی سیاهش را 

***

مردمان در گوش هم آهسته می گویند

( آه ... او با این غرور و شوکت و نیرو )

( در جهان یکتاست )

( بی گمان شهزاده ای والاست )

***

دختران سر می کشند از پشت روزنها 

گونه ها شان آتشین از شرم این دیدار 

سینه ها لرزان و پر غوغا 

در تپش از شوق یک پندار 

( شاید او خواهان من باشد . )

***

لیک گویی دیدهٔ شهزادهٔ زیبا 

دیدهٔ مشتاق آنان را نمی بیند

او از این گلزار عطر آگین 

برگ سبزی هم نمی چیند 

همچنان آرام و بی تشویش 

می رود شادان به راه خویش 

می خورد بر سنگفرش کوچه های شهر

ضربهٔ سم سُتور باد پیمایش 

مقصد او ... خانهٔ دلدار زیبایش 

***

مردمان از یکدیگر آهسته می پرسند:

کیست پس این دختر خوشبخت ؟ 

***

ناگهان در خانه می پیچد صدای در 

سوی در گویی ز شادی می گشایم پر 

اوست ... آری ... اوست 

( آه ، ای شهزاده ، ای محبوب رویایی

نیمه شبها خواب می دیدم که می آیی . )

زیر لب چون کودکی آهسته می خندد 

با نگاهی گرم و شوق آلود 

بر نگاهم راه می بندد 

( ای دو چشمانت رهی روشن به سوی شهر زیبایی 

ای نگاهت باده ای در جام مینایی 

آه ، بشتاب ای لبت همرنگ خون لالهٔ خوشرنگ صحرایی 

ره ، بسی دور است 

لیک در پایان این ره ... قصر پر نور است . )

***

می نهم پا بر رکاب مرکبش خاموش 

می خزم در سایهٔ آن سینه و آغوش 

می شوم مدهوش .

بازهم آرام و بی تشویش

می خورد بر سنگفرش کوچه های شهر 

ضربهٔ سم ستور باد پیمایش 

می درخشد شعلهٔ خورشید 

بر فراز تاج زیبایش .

***

می کشم همراه او زین شهر غمگین رخت . 

مردمان با دیدهٔ حیران 

زیر لب آهسته میگویند:

دختر خوشبخت ! 


فروغ فرخزاد 

۰ نظر ۰۵ مرداد ۹۴ ، ۱۷:۱۳

قاصدک !

هان، چه خبر آوردی ؟

از کجا وز که خبر آوردی ؟

خوش خبر باشی، اما

اما 

گرد بام و در من 

 بی ثمر می گردی 

انتظار خبری نیست مرا 

نه ز یاری نه ز دیار و دیاری باری

برو آنجا که بود چشمی و گوشی با کس 

 برو آنجا که تو را منتظرند 

 قاصدک 

در دل من همه کورند و کرند 

 دست بردار ازین در وطن خویش غریب 

 قاصد تجربه های همه تلخ 

 با دلم می گوید 

 که دروغی تو، دروغ 

 که فریبی تو،‌ فریب 

 قاصدک هان ، ولی ... آخر ... ای وای 

 راستی آیا رفتی با باد ؟

با توام ، آی! کجا رفتی ؟ آی 

راستی آیا جایی خبری هست هنوز ؟

مانده خاکستر گرمی ، جایی ؟

در اجاقی طمع شعله نمی بندم خردک شرری هست هنوز ؟

قاصدک 

ابرهای همه عالم شب و روز 

 در دلم می گریند.


مهدی اخوان ثالث 

۰ نظر ۰۵ مرداد ۹۴ ، ۱۴:۱۷

ناگهان در کوچه دیدم بی وفای خویش را

باز گم کردم ز شادی دست و پای خویش را


گفته بودم بعد ازین باید فراموشش کنم

دیدمش وز یاد بردم گفته های خویش را


مهدی اخوان ثالث 

۱ نظر ۰۵ مرداد ۹۴ ، ۰۱:۳۴

نمی داند دلِ تنها، میان جمع هم تنهاست

مرا افکنده در تُنگی که نام دیگرش دریاست !


تو از کی عاشقی؟! این پرسش آیینه بود از من

خودش از گریه ام فهمید مدت هاست، مدت هاست …


به جای دیدن روی تو در خود خیره ایم ای عشق !

اگر آه تو در آیینه پیدا نیست، عیب از ماست


جهان بی عشق چیزی نیست جز تکرار یک تکرار

اگر جایی به حال خویش باید گریه کرد اینجاست …


من این تکرار را چون سیلی امواج بر ساحل

تحمل می کنم هر چند جانکاه است و جانفرساست


در این فکرم که در پایان این تکرار پی در پی

اگر جایی برای مرگ باشد… زندگی زیباست !


فاضل نظری 

۱ نظر ۰۴ مرداد ۹۴ ، ۲۳:۳۵

فصل عوض می‌شود ...

جـــــــــــــــــای آلو را

خــــــــرمالو می‌گیرد ...

جـــــــای دلتنگی را 

دلتنـــــــــــگی ...!


علیرضا روشن 

۰ نظر ۰۴ مرداد ۹۴ ، ۱۴:۳۹

هر چند که دلتنگ تر از تنگ بلورم

با کوه غمت سنگ تر از سنگ صبورم


اندوه من انبوه تر از دامن الوند

بشکوه تر از کوه دماوند غرورم


یک عمر پریشانی دل بسته به مویی است

تنها سر مویی ز سر موی تو دورم


ای عشق به شوق تو گذر می کنم از خویش

تو قاف قرار من و من عین عبورم


بگذار به بالای بلند تو ببالم

کز تیره ی نیلوفرم و تشنه ی نورم 


قیصر‌ امین‌پور 

۰ نظر ۰۴ مرداد ۹۴ ، ۱۳:۳۱

مثل مغرورترین کافر دنیا که دلش

از کَفَش رفته و حتی به خدا رو زده است

ناخدایی شده ام خسته که بعد از طوفان

تا دم مرگ، دعا خوانده و پارو زده است...


عبدالمهدی نوری 

۰ نظر ۰۴ مرداد ۹۴ ، ۰۰:۳۲

دستم به تو نمی رسد،

حتی در شعرهایی

که با دست خودم می نویسم..

پس هم ‏چنان

در ارتفاع دورترین استعاره‌ها بمان!

مباد

که دست کسی به تو برسد...


کامران رسول زاده 

۲ نظر ۰۳ مرداد ۹۴ ، ۱۹:۵۶

تو

 که

کوتاه ُ

طلایی

 بکنی

 موها را


منِ

 شاعر

به

 چه

تشبیه

 کنم یلدا را ؟! 


 مهدى فرجى

۱ نظر ۰۲ مرداد ۹۴ ، ۱۷:۴۴

تو یادت نیست 

ولی من خوب بیاد دارم

 

برای داشتنت دلی را به دریا زدم 

که از آب می ترسید...!


سید‌علی صالحی

 
۰ نظر ۰۲ مرداد ۹۴ ، ۱۶:۲۷