کنار دریا
عاشق که باشی،
عاشق تر می شوی ...
و اگر دیوانه ،
دیوانه تر ...
این خاصیت دریاست
به همه چیز وسعتی از جنون می بخشد ،
شاعران از شهر های ساحلی جان سالم به در نمی برند!
رسول یونان
کنار دریا
عاشق که باشی،
عاشق تر می شوی ...
و اگر دیوانه ،
دیوانه تر ...
این خاصیت دریاست
به همه چیز وسعتی از جنون می بخشد ،
شاعران از شهر های ساحلی جان سالم به در نمی برند!
رسول یونان
بوی باران، بوی سبزه، بوی خاک
شاخههای شسته، باران خورده، پاک
آسمان آبی و ابر سپید
برگهای سبز بید
عطر نرگس، رقص باد
نغمه شوق پرستوهای شاد
خلوت گرم کبوترهای مست
نرم نرمک می رسد اینک بهار
خوش به حال روزگار
خوش به حال چشمه ها و دشتها
خوش به حال دانهها و سبزهها
خوش به حال غنچههای نیمهباز
خوش به حال دختر میخک که می خندد به ناز
خوش به حال جام لبریز از شراب
خوش به حال آفتاب
ای دل من گرچه در این روزگار
جامه رنگین نمی پوشی به کام
باده رنگین نمی بینی به جام
نقل و سبزه در میان سفره نیست
جامت از آن می که می باید تهی است
ای دریغ از تو اگر چون گل نرقصی با نسیم
ای دریغ از من اگر مستم نسازد آفتاب
ای دریغ از ما اگر کامی نگیریم از بهار
گر نکوبی شیشه غم را به سنگ
هفت رنگش میشود هفتاد رنگ
فریدون مشیری
گفتا به من در نیمه شب پنهان بیا پنهان برو
در باغ پر ریحان من خندان بیا گریان برو
گفتا که بر کس ننگرم بر عاشقان عاشقترم
در خان من گر آمدی با جان بیا، بی جان برو
گفتا اشارت ساز کن این گفتگو را راز کن
با سر بیا در پیش من افتاده و خیزان برو
گفتا که من یک آتشم سوزنده و هم سرکشم
با من درآمیزی اگر با آتشی سوزان برو
من او شدم در او شدم بیخود از آن یاهو شدم
گفتا در آخر این سخن، بی خود شدی حیران برو
گفتی به لبم لب نزنی چون رمضانست!
هنگام فروخوردن امیال نهانست
گفتم به فدای قد رعنای تو ای یار،
بیمارم واین روزه برای دگرانست!
گفتی که ببین ما همه مهمان خداییم
اوشاهد این بی شرمی وکفرعیانست
گفتم که خدا ازدل انسان خبرش هست
خود خالق این قلب پریش و نگرانست
گفتی که مسلمانم ودرفکر بهشتش،
این کوشش بیهوده توتاچه زمان است؟
گفتم که به ره مانده لبهای تو هستم
انفاق کن ای یار که هنگام اذان است...
ای شاهزاده ی شهر رویاها
اگر بیایی
اگر ببوسی
بیدار می شوم
قصه تمام می شود
نیا...
رحمانی شاهد
تمام ِ دنیایم
در آغوشت خلاصه شده است ... !
کودکانه
پناه میبرم ...
به خلاصهی دنیا !
نزار قبانی
وای، باران؛
باران؛
شیشه پنجره را باران شست .
از دل من اما،
چه کسی نقش تو را خواهد شست ؟
آسمان سربی رنگ،
من درون قفس سرد اتاقم دلتنگ .
می پرد مرغ نگاهم تا دور،
وای، باران،
باران،
پر مرغان نگاهم را شست .
خواب رویای فراموشیهاست !
خواب را دریابم،
که در آن دولت خواموشیهاست .
من شکوفایی گلهای امیدم را در رویاها می بینم،
و ندایی که به من میگوید :
گر چه شب تاریک است
دل قوی دار،
سحر نزدیک است
دل من، در دل شب،
خواب پروانه شدن می بیند .
مهر در صبحدمان داس به دست
آسمانها آبی،
پر مرغان صداقت آبی ست
دیده در آینه صبح تو را می بیند .
از گریبان تو صبح صادق،
می گشاید پرو بال .
تو گل سرخ منی
تو گل یاسمنی
تو چنان شبنم پاک سحری ؟
نه؟
از آن پاکتری .
تو بهاری ؟
نه،
بهاران از توست .
از تو می گیرد وام،
هر بهار اینهمه زیبایی را .
هوس باغ و بهارانم نیست
ای بهین باغ و بهارانم تو !
حمید مصدق
ای رفته ز دل، رفته ز بر، رفته ز خاطر
بر من منگر تاب نگاه تو ندارم
بر من منگر زانکه به جز تلخی اندوه
در خاطر از آن چشم سیاه تو ندارم
ای رفته ز دل ، راست بگو ! بهر چه امشب
با خاطره ها آمده ای باز به سویم؟
گر آمده ای از پی آن دلبر دلخواه
من او نیم او مرده و من سایهٔ اویم
من او نیم آخر دل من سرد و سیاه است
او در دل سودازده از عشق شرر داشت
او در همه جا با همه کس در همه احوال
سودای تو را ای بت بی مهر ! به سر داشت
من او نیم این دیدهٔ من گنگ و خموش است
در دیدهٔ او آن همه گفتار نهان بود
وان عشق غم آلوده در آن نرگس شبرنگ
مرموزتر از تیرگی ی شامگهان بود
من او نیم آری ، لب من این لب بی رنگ
دیری ست که با خنده یی از عشق تو نشکفت
اما به لب او همه دم خندهٔ جان بخش
مهتاب صفت بر گل شبنم زده می خفت
بر من منگر ، تاب نگاه تو ندارم
آن کس که تو می خواهیش از من به خدا مرد
او در تن من بود و ، ندانم که به ناگاه
چون دید و چها کرد و کجا رفت و چرا مرد
من گور ویم ، گور ویم ، بر تن گرمش
افسردگی و سردی ی کافور نهادم
او مرده و در سینهٔ من ، این دل بی مهر
سنگی ست که من بر سر آن گور نهادم
سیمین بهبهانی
پرواز هم دیگر
رویای آن پرنده نبود
دانه دانه پرهایش را چید
تا بر این بالش
خواب دیگری ببیند...
تو سراب موج گندم ، تو شراب سیب داری
تو سر فریب - آری! - تو سر فریب داری
لب بی وفای او کی به تو شهد می چشاند
چه توقعی است آخر که از این طبیب داری
شب دل بریدن ماست چه اتفاق خوبی
چمدان ببند بی من سفری غریب داری
پس از این مگو خیانت به حکایت یهودا
که مسیح نیست آن کس که تو بر صلیب داری
چه شکایتی است از من که چرا به غم دچارم
تو که از سروده های دل من نصیب داری
فاضل نظری
دو سال است که می دانم
بی قراری چیست
درد چیست
مهربانی چیست
دو سال است که می دانم
آواز چیست
راز چیست
چشم های تو شناسنامه مرا عوض کردند
امروز من دو ساله می شوم...
گروس عبدالملکیان
عشق
آدمها را به جاهای ناشناخته می برد
مثلا به ایستگاههای متروک
به خلوت زنگ زده ی واگن ها
به شهری که
فقط آن را در خواب دیده
وقتی عاشق شدی
ادامه ی این شعر را
تو خواهی نوشت
رسول یونان
دارم سخنی با تو و گفتن نتوانم
وین درد نهان سوز نهفتن نتوانم
تـو گرم سخن گفتن و از جام نگاهت
من مست چنانم که شنفتن نتـوانم
شادم به خیال تـو چو مهتاب ِ شبانگاه
گـر دامن وصل تو گرفتن نتـوانم
با پــرتو ماه آیم و چون سایه ی دیوار
گامــی ز سر کوی تو رفتن نتـوانم
دور از تـو من ِ سوخته در دامن شب ها
چـون شمع ِ سحر یک مژه خفتن نتـوانم
فـریاد ز بی مهریت ای گل ! که در این باغ
چون غنچـه ی پائیــز ، شکفتن نتوانم
ای چشم سخنگوی ... تو بشنو ز نگـاهم
دارم سخنی با تو و ... گفتن نتوانم !!
شفیعی کدکنی
ﺑﺮ ﻓﺮﻭ ﺭﻓﺘﮕﻲ ﻫﺎﻱ ﺍﻳﻦ ﺳﻨﮓ
ﺩﺳﺖ ﺑﻜﺶ ...
ﻭ ﻗﺮﻥ ﻫﺎ ﻋﺒﻮﺭ ﺭﻭﺩﺧﺎﻧﻪ ﺭﺍ ﺣﺲ ﻛﻦ ...
ﺳﻨﮓ ﻫﺎ
ﺳﺨﺖ ﻋﺎﺷﻖ ﻣﻴﺸﻮﻧﺪ
ﺍﻣﺎ
ﻓﺮﺍﻣﻮﺵ ﻧﻤﻴﻜﻨﻨﺪ ...
ﮔﺮﻭﺱ ﻋﺒﺪﺍﻟﻤﻠﻜﻴﺎﻥ
از تهی سرشار
جویبار لحظه ها جاریست.
چون سبوی تشنه کاندر خواب بیند آب و اندر آب بیند سنگ،
دوستان و دشمنان را می شناسم من
زندگی را دوست دارم؛
مرگ را دشمن.
وای ، اما با که باید گفت این؟ من دوستی دارم
که به دشمن خواهم از او التجا بردن
جویبار لحظه ها جاری
اخوان ثالث (م.امید)
دلم گرفته ای دوست! هوای گریه با من
گر از قفس گریزم، کجا روم کجا من؟
کجا روم، که راهی به گلشنی ندانم
که دیده بر گشودم به کنج تنگنا، من
نه بسته ام به کس دل، نه بسته کس به من دل
چو تخته پاره بر موج رها رها رها من
ز من هرآنکه او دور چو دل به سینه نزدیک
به من هر آنکه نزدیک از او جدا جدا من
نه چشم دل به سویی نه باده در سبویی
که تر کنم گلویی به یاد آشنا من
ز بودنم چه افزود؟ نبودنم چه کاهد؟
که گویدم به پاسخ که زنده ام چرا من؟
ستاره ها نهفتم در آسمان ابری
دلم گرفته ای دوست! هوای گریه با من
سیمین بهبهانی
گل در بر و می در کف و معشوق به کام است
سلطان جهانم به چنین روز غلام است
گو شمع میارید در این جمع که امشب
در مجلس ما ماه رخ دوست تمام است
گوشم همه بر قول نی و نغمه چنگ است
چشمم همه بر لعل لب و گردش جام است
در مجلس ما عطر میامیز که ما را
هر لحظه ز گیسوی تو خوش بوی مشام است
از چاشنی قند مگو هیچ و ز شکر
زآن رو که مرا از لب شیرین تو کام است
تا گنج غمت در دل ویرانه مقیم است
همواره مرا کوی خرابات مقام است
از ننگ چه گویی که مرا نام ز ننگ است
وز نام چه پرسی که مرا ننگ ز نام است
می خواره و سرگشته و رندیم و نظر باز
وآن کس که چو ما نیست در این شهر کدام است؟!
حافظ منشین بی می و معشوق زمانی
کایام گل و یاسمن و عید صیام است
حافظ
نه به ابر
نه به آب
نه به برگ٬
نه به این آبی آرام بلند ٬
نه به این خلوت خاموش کبوتر ها
من به این جمله نمی اندیشم !
به تو می اندیشم !
ای سراپا همه خوبی
تک وتنها به تو می اندیشم
همه وقت
همه جــا
من به هر حال که باشم به تو می اندیشم
تو بدان این را
تنــها تو بدان
تو بیـــــــــا
«تو بمان با من تنها تو بمان !»
جای مهتاب به تاریکی شب ها تو بتاب !
من فدای تو ٬ به جای همه گل ها تو بخند !
«تو بمان با من ٬ تنها تو بمان !»
در دل ساغر هستی تو بجوش !
من ٬ همین یک نفس از جرعه جانم باقی است
آخرین جرعه این جــام تهی را تو بنوش !
فریدون مشیری
به تو گفتم گنجشک کوچک من باش
تا در بهار تو، من درختی پرشکوفه شوم...
وبرف آب شد_
شکوفه رقصید_
آفتاب درآمد...
راست است که صاحبان دلهای حساس نمی میرند،
بی هنگام ناپدید می شوند...
احمد شاملو