شاعرانه

اشعار زیبا؛ دفتر بهترین شعرهایی که خوانده‌ام

شاعرانه

اشعار زیبا؛ دفتر بهترین شعرهایی که خوانده‌ام

و گه گاهی
دو خط شعری
که گویای همه چیز است و
خود ناچیز...

درد یعنی بزنی دست به انکار خودت
عاشقش باشی و افسوس گرفتار خودت

به خدا درد کمی نیست که با پای خودت
بدنت را بکشانی به سر دار خودت

کاروان رد بشود، قصه به آخر نرسد
بشوی گوشه ای از چاه خریدار خودت

درد یعنی که نماندن به صلاحش باشد
بگذاری برود! آه... به اصرار خودت!

بگذاری برود در پی خوشبختی خود
و تو لذت ببری از غم و آزار خودت

اینکه سهم تو نشد درد کمی نیست ولی
درد یعنی بزنی دست به انکار خودت...
۱ نظر ۲۸ تیر ۹۴ ، ۰۲:۱۵

دلخوشم با غزلی تازه همینم کافیست

تو مرا باز رساندی به یقینم کافیست

گله ای نیست من و فاصله ها همزادیم

گاه گاهی که کنارت بنشینم کافیست

قانعم بیشتر از این چه بخواهم از تو

گاهی از دور تو را خواب ببینم کافیست

آسمانی تو در این گستره خورشیدی کن

من همینقدر که گرم است زمینم کافیست

من همینقدر که با حال و هوایت گه گاه

برگی از باغچه شعر بچینم کافیست 

فکر کردن به تو یعنی غزلی شورانگیز

که همین شوق مرا خوب ترینم کافیست


محمد علی بهمنی

۱ نظر ۲۷ تیر ۹۴ ، ۲۲:۴۹

من چیزى

از عشق مان

به کسى نگفته ام !

آنها تو را هنگامى که

در اشک هاى چشمم

تن مى شسته اى دیده اند ...


نزار قبانی

۰ نظر ۲۷ تیر ۹۴ ، ۱۵:۵۱

سر بر شانه خدا بگذار

تا قصه ی عشق را چنان زیبا بخواند

که نه از دوزخ بترسی

و نه از بهشت ...

به رقص آیی

قصه ی عشق ،

انسان بودن ماست 


احمد شاملو

۰ نظر ۲۷ تیر ۹۴ ، ۱۴:۳۴

من از جهانی دگرم من از جهانی دگرم             ساقـی از ایـن عالـم واهی رهـایـم کـن

رهـــــایـــــــــم کـــــن

 

نمـی خواهـــم در ایـــن عــالـم بمـــانم             بیا از این تـن آلوده و غمگین جدایم کـن

جــــدایـــــــــم کـــــن

 

تـو را اینجـا بـه صدهـا رنگ مـی جوینـد             تــو را بـا حیلــه و نیــرنـگ مـی جـوینــد

تـو را با نیـزه هــا در جنگ مــی جوینـد              تــو را اینجا بـه گرد سنگ مـی جـوینــد

تـو جــــــان مـــــی بخشـــی و اینجـــــا                     بـــه فتـــوای تــو می گیرنـد جــان از مــا

نمیدانم کی ام من نمیدانم کی ام من              آدمــم روحـم خـدایـم یــا کــه شیطانـم

تو با خود آشنایم کن

 

اگــــــــــر روح خـــــداونــــــدی                    دمیده در روان آدم و حواست

پس ای مردم خـدا اینجاست               خـدا در قـلب انسان هـاست

بـه خـود آی تــا کـه دریــابــی                  خـدا در خـویشتـن پیـداسـت

 

همـای از دست ایــن عـالـم

پر پرواز خود بگشود و در خورشید و آتش سوخت

خداوندا بسوزانم همایم کن

 

نمـی خواهـــم در ایـــن عــالـم بمـــانم             بیا از این تـن آلوده و غمگین جدایم کـن


پرواز همای (سعید جعفر‌ زاده)

۱ نظر ۲۷ تیر ۹۴ ، ۱۳:۳۹
تاخدا هست
کسی تنهانیست
من اگر گم شده ام
تو اگر خسته شدی
درپس پرده ی اشک من وتو
مأمن گرم خداست
او همین جاست
کنار من وتو
سال ها منتظراست؛
تابه سویش بدویم ازسرشوق
تا صدایش بزنیم ازسر عجز
وبفهمیم که او مونس واقعی خلوت ماست...
۰ نظر ۲۵ تیر ۹۴ ، ۲۰:۳۲

باز کن پنجره را

من تو را خواهم برد

به سر رود خروشان حیات

آب این رود به سرچشمه نمی گردد باز

بهتر آن است که غفلت نکنیم از آغاز


حمید مصدق

۰ نظر ۲۴ تیر ۹۴ ، ۲۱:۰۱
عصایِ موسی

نفسِ عیسی

قرآنِ محمّد

و حالا

چشم های "تو"

خدا دست بردار نیست،!

این بار

نمی شود ایمان نیاورد...!
۱ نظر ۲۴ تیر ۹۴ ، ۱۷:۴۱

این غزل از احتراق بغض من حاصل شده 

چشمم امشب بر مقام شاعری نائل شده

رقص اشک و آه و بیداد نفس گیر قلم

اعتبار عاشقی بی اذن تو باطل شده

سوزمن با سازتو ، به به چه تصنیفی شود

بین مرگ و زندگی سودای تو حائل شده

من نمی دانم چرا بر عشق تو دل بسته ام

از ازل مهرت مرا مخلوط آب وگل شده 

با آکورد عشق تو سنتور قلبم کوک نیست

مطربا بد می نوازی مستی ام کاهل شده

گریه های شمع ورقص شاپرک دربزم عشق

شور این شوریدگی آفت به جان و دل شده

این غزل در هر زمانه از تو می گوید سخن

روزگاری که تعشق موج بی ساحل شده...


مرتضی شاکری

۱ نظر ۲۴ تیر ۹۴ ، ۱۲:۲۲
درد دیوانگی ما دوبرابر شده است
شاعری عاشق یک شاعر دیگر شده است

هانی ملک زاده
۰ نظر ۲۴ تیر ۹۴ ، ۰۳:۰۵
شیشه نازک احساس مرا دست نزن !
چِندشم می شود از لکه انگشت دروغ !!!

آن که میگفت که احساس مرا می فهمد …
کو کجا رفت ؟ که احساس مرا خوب فروخت !

ﻣﺎﺭ ﺍﺯ ﭘﻮﻧﻪ ﻣﻦ ﺍﺯ ﻣﺎﺭ ﺑﺪﻡ ﻣﯽ ﺁﯾﺪ!
ﯾﻌﻨﯽ ﺍﺯ ﻋﺎﻣﻞ ﺁﺯﺍﺭ ﺑﺪﻡ ﻣﯽ ﺁﯾﺪ!

ﻫﻢ ﺍﺯ ﺍﯾﻦ ﻫﺮﺯﻩ ﻋﻠﻒ ﻫﺎﯼ ﭼﻤﻦ ﺑﯿﺰﺍﺭﻡ!
ﻫﻢ ﺯ ﻫﻤﺴﺎﯾﮕﯽ ﺧﺎﺭ ﺑﺪﻡ ﻣﯽ ﺁﯾﺪ!

ﮐﺎﺵ ﻣﯽ ﺷﺪ ﺑﻨﻮﯾﺴﻢ ... ﺑﺰﻧﻢ ﺑﺮ ﺩﺭ ﺑﺎﻍ!
ﮐﻪ ﻣﻦ ﺍﺯ ﺍﯾﻦ ﻫﻤﻪ ﺩﯾﻮﺍﺭ ﺑﺪﻡ ﻣﯽ ﺁﯾﺪ!

ﺩﻭﺳﺖ ﺩﺍﺭﻡ ﺑﻪ ﻣﻼﻗﺎﺕ ﺳﭙﯿﺪﺍﺭ ﺭﻭﻡ!
ﻭﻟﯽ ﺍﺯ ﻣﺮﺩ ﺗﺒﺮﺩﺍﺭ ﺑﺪﻡ ﻣﯽ ﺁﯾﺪ!

ﺍﯼ ﺻﺒﺎ ﺑﮕﺬﺭ ﻭ ﺍﺯ ﻣﻦ ﺑﻪ ﺗﺒﺮﺩﺍﺭ ﺑﮕﻮ!
ﮐﻪ ﺍﺯ ﺍﯾﻦ ﮐﺎﺭ ﺗﻮ ﺑﺴﯿﺎﺭ ﺑﺪﻡ ﻣﯽ ﺁﯾﺪ!

ﻋﻤﻖ ﺗﻨﻬﺎﯾﯽ ﺍﺣﺴﺎﺱ ﻣﺮﺍ ﺩﺭﯾﺎﺑﯿﺪ!
ﺩﺍﺭﺩ ﺍﺯ ﺁﯾﻨﻪ ﺍﻧﮕﺎﺭ ﺑﺪﻡ ﻣﯽ ﺁﯾﺪ!

ﺁﻩ ﺍﯼ ﮔﺮﻣﯽ ﺩﺳﺘﺎﻥ ﺯﻣﺴﺘﺎﻧﯽ ﻣﻦ!
ﺑﯽ ﺗﻮ ﺍﺯ ﮐﻮﭼﻪ ﻭ ﺑﺎﺯﺍﺭ ﺑﺪﻡ ﻣﯽ ﺁﯾﺪ!

ﻟﺤﻈﻪ ﻫﺎ ﻣﺜﻞ ﺭﺩﯾﻒ ﻏﺰﻟﻢ ﺗﮑﺮﺍﺭیﺳﺖ!
ﺁﺭﯼ ﺍﺯ ﺍﯾﻦ ﻫﻤﻪ ﺗﮑﺮﺍﺭ ﺑﺪﻡ ﻣﯽ ﺁﯾﺪ...
۱ نظر ۲۳ تیر ۹۴ ، ۱۷:۵۰

عشق اول می کند دیوانه ات 

تا ز ما و من کند بیگانه ات

 

عشق چون در سینه ات مأوا کند 

عقل را سرگشته و رسوا کند

 

می‌شوی فارغ ز هر بود و نبود 

نیستی در بند اظهار وجود

 

عشق رامِ مردم اوباش نیست

دام حق ،صیاد هر قلاش نیست

 

در خور مردان بود این خوان غیب

نیست هر دل، لایق احسان غیب

 

عشق کِی همگام باشد با هوس

پخته کِی با خام گردد همنفس

 

عشق را با کفر و با ایمان چه کار

عشق را با دوزخ و رضوان چه کار

 

عشق سازد پاکبازان را شکار

کِی به دام آرد پلید و نابکار

 

زنده دل‌ها می‌شوند از عشق، مست

مرده دل کی عشق را آرد به دست

 

عشق را با نیستی سودا بود

تا تو هستی، عشق کی پیدا بود

 

عشق می‌جوید حریفی سینه چاک

کو ندارد از فنای خویش باک

 

عشق در بند آورد عقل تو را

تا نماند در دلت چون و چرا

 

عشق اگر در سینه داری الصلا

پای نِه در وادی فقر و فنا

 

عاشق و دیوانه و بی خویش باش

در صف آزادگان درویش باش

 

دکتر جواد نوربخش

 

پ.ن: عده ای این شعر را به اشتباه به مولانا منسوب کرده اند.

۱ نظر ۲۳ تیر ۹۴ ، ۱۰:۰۶
خوش بحال روسری، در دامنش زلفان توست
یا همان انگشتری که خانه اش دستان توست

خوش بحال سرمه های جعبه آرایشت
چونکه آخرجایگاهش سایه چشمان توست

با کدامین معجزه بر ما تو نازل گشته ای؟
کاینچنین در جان بی جانم فقط ایمان توست؟

من حسودی میکنم بر هرکه میخندی براو
یا هرآنکه ساعتی درخانه ات مهمان توست

با دلم حتی اگر در خواب می نوشی کنی
تا ابد درویشی دیوانه هم پیمان توست

حسن درویشی
۱ نظر ۲۲ تیر ۹۴ ، ۲۲:۴۷

ای خیره به دلتنگی محبوس در این تنگ

این حسرت دریاست, تماشا به چه قیمت؟


فاضل نظری

۰ نظر ۲۲ تیر ۹۴ ، ۱۶:۱۳

چون زلف تو ام جانا در عین پریشانی

چون باد سحرگاهم در بی سر و سامانی

من خاکم و من گردم من اشکم و من دردم

تو مهری و تو نوری تو عشقی و تو جانی

خواهم که ترا در بر بنشانم و بنشینم

تا آتش جانم را بنشینی و بنشانی

ای شاهد افلاکی در مستی و در پاکی

من چشم ترا مانم تو اشک مرا مانی

در سینه سوزانم مستوری و مهجوری

در دیده بیدارم پیدایی و پنهانی

من زمزمه عودم تو زمزمه پردازی

من سلسله موجم تو سلسله جنبانی

از آتش سودایت دارم من و دارد دل

دل با من و جان بی تو نسپاری و بسپارم

کام از تو و تاب از من نستانم و بستانی

ای چشم رهی سویت کو چشم رهی جویت ؟

روی از من سر گردان شاید که نگردانی


 رهی معیری 

۰ نظر ۲۲ تیر ۹۴ ، ۱۵:۰۵
گاهی وقتها دلت میخواهد با یکی مهربان باشی...!
دوستش بداری...
و برایش چای بریزی...!!
گاهی وقتها دلت میخواهد یکی را صدا کنی ، بگویی سلام...
می آیی قدم بزنیم؟؟
گاهی وقتها دلت میخواهد یکی را ببینی!
گاهی وقتها...
آدم چه چیزهای ساده ای را ندارد...!!
۰ نظر ۲۱ تیر ۹۴ ، ۲۳:۴۸
تو می‏ توانستی تاج سرم باشی
که انگار من پادشاه عاشقان جهانم
و تو ملکه ی رشک برانگیزِ شعرها...
چه فایده،
حالا هر دو آدم ‏هایی معمولی هستیم...

کامران رسول زاده
۰ نظر ۲۱ تیر ۹۴ ، ۱۶:۴۵

من روز خویش را 

با آفتاب روی تو 

کز مشرق خیال دمیده ست 

آغاز می کنم 

من با تو می نویسم و می خوانم 

من با تو راه می روم و حرف می زنم 

وز شوق این محال: 

که دستم به دست توست! 

من 

جای راه رفتن 

پرواز می کنم! 

آن لحظه ها که مات 

در انزوای خویش 

یا در میان جمع 

خاموش می نشینم: 

موسیقی نگاه تو را گوش می کنم 

گاهی میان مردم 

در ازدحام شهر 

غیر از تو  

هر چه هست فراموش می کنم...


فریدون مشیری 

۱ نظر ۲۱ تیر ۹۴ ، ۱۳:۵۲
قصه بودن ما ...
برگی از دفتر افسانه ای راز بقاست ...
دل اگر میشکند ...
گل اگر میمیرد ...
و اگر باغ به خود رنگ خزان میگیرد ...
همه هشدار به توست،
جان من سخت نگیر
زندگی کوچ همین چلچله هاست
به همین زیبایی
به همین کوتاهی ...!
۰ نظر ۲۱ تیر ۹۴ ، ۰۳:۱۰
ما روی صفحه های مجازی
ما برای ادمهای مجازی
ما با کلمات مجازی

حرف های زیادی نوشتیم
از سر تنهایی
تنهایی هایمان اما
به وحشتناکترین شکل ممکن
حقیقی بود.

رویا شاه حسین زاده
۱ نظر ۲۰ تیر ۹۴ ، ۱۶:۰۸