شاعرانه

اشعار زیبا؛ دفتر بهترین شعرهایی که خوانده‌ام

شاعرانه

اشعار زیبا؛ دفتر بهترین شعرهایی که خوانده‌ام

و گه گاهی
دو خط شعری
که گویای همه چیز است و
خود ناچیز...

بغل کن بالشـت را بعد از این او برنمیـگردد
بهار ِ مملو از گلهــــای ِ شب بو برنمیـگردد

خودت دستی بکش روی ِ سرت خود را نوازش کن
سرانگشتی که میزد شانه بر مو برنمیـگردد

دلت پر میکشد میدانم اما چاره تنهـایی ست
به این دریــاچه دیگر تا ابد قو برنمیـــگردد

ببندی یا نبندی سبزه هـا را بعد از این روبان
نگاه ِ گوشه ی ِ قابش به این سو برنمیـگردد

هوا غمگین، نفس خسته، در و دیوار لب بسته
سکوت ِ خانه سنگین و هیـاهو برنمیــگردد

گذشت آن خاطرات و آن حیاط و شمعدانی ها
هوای ِ عصر و تخت و چـای ِ لیمو برنمیـگردد


شهراد میدری
۰ نظر ۲۰ تیر ۹۴ ، ۱۵:۰۸

شعرهایم را 

به خط بریل 

مینویسم

برای تو

 که مدتهاست

مرا نمیبینی...


ارغوان‌ جهانگیری

۰ نظر ۲۰ تیر ۹۴ ، ۱۲:۱۱

طفلی به نام شادی،

دیریست گمشده ست

با چشمهای روشن  ِ براق

با گیسویی بلند به بالای آرزو

هرکس از او نشانی دارد

ما را کند خبر

این هم نشان ما

یک سو خلیج فارس

سوی دگر خزر


شفیعی کدکنی 

۰ نظر ۲۰ تیر ۹۴ ، ۰۳:۲۱

آﺧﺮﯾﻦ ﭘﺮﻧﺪﻩ ﺭﺍ ﻫﻢ ﺭﻫﺎ ﮐﺮﺩﻩﺍﻡ

ﺍﻣﺎ ﻫﻨﻮﺯ ﻏﻤﮕﯿﻨﻢ

ﭼﯿﺰﯼ

ﺩﺭ ﺍﯾﻦ ﻗﻔﺲِ ﺧﺎﻟﯽ ﻫﺴﺖ

ﮐﻪ ﺁﺯﺍﺩ ﻧﻤﯽﺷﻮﺩ ...

۲ نظر ۲۰ تیر ۹۴ ، ۰۱:۴۹
فتوی پیر مغان دارم و قولیست قدیم
که حرام است می آن جا که نه یار است ندیم

چاک خواهم زدن این دلق ریایی چه کنم
روح را صحبت ناجنس عذابیست الیم

تا مگر جرعه فشاند لب جانان بر من
سال ها شد که منم بر در میخانه مقیم

مگرش خدمت دیرین من از یاد برفت
ای نسیم سحری یاد دهش عهد قدیم

بعد صد سال اگر بر سر خاکم گذری
سر برآرد ز گلم رقص کنان عظم رمیم

دلبر از ما به صد امید ستد اول دل
ظاهرا عهد فرامش نکند خلق کریم

غنچه گو تنگ دل از کار فروبسته مباش
کز دم صبح مدد یابی و انفاس نسیم

فکر بهبود خود ای دل ز دری دیگر کن
درد عاشق نشود به به مداوای حکیم

گوهر معرفت آموز که با خود ببری
که نصیب دگران است نصاب زر و سیم

دام سخت است مگر یار شود لطف خدا
ور نه آدم نبرد صرفه ز شیطان رجیم

حافظ ار سیم و زرت نیست چه شد شاکر باش
چه به از دولت لطف سخن و طبع سلیم

حافظ
۰ نظر ۱۹ تیر ۹۴ ، ۱۷:۳۹

شیخی به زنی فاحشه گفتا مستی

هر لحظه به دام دگری پا بستی

گفتا شیخا هر آن چه گویی هستم

آیا تو چنان که می نمایی هستی 


حکیم عمر خیام

۰ نظر ۱۹ تیر ۹۴ ، ۱۴:۲۴

خدایا عاشقش کن تا بفهمد درد من را

بفهمد روزگار غمگسار سرد من را


خدایا عاشقش کن تا بداند عاشقی چیست

بداند درد جسم و قلب عاشق از رخ کیست


خدایا عاشقش کن تا زبان من بداند

بداند تا سخن از نیش زخم خود نراند


خدایا عاشقش کن تا دلش بی تاب باشد

دو چشمش تا همیشه پر غم و بیخواب باشد


خدایا عاشقش کن تا فقط آشفته باشد

فقط درد دلش را با دو چشمم گفته باشد


خدایا عاشقش کن نا صبور و اهل باشد

برای من بدست آوردنش هم سهل باشد


خدایا عاشقش کن تا بداند چشم به راهی

بداند، تا بفهمد، تا کشد از سینه آهی


مریم خوبرو

۱ نظر ۱۹ تیر ۹۴ ، ۱۲:۲۹

همراه با وزیدن نت‌های ساکسیفون

در عصر شرجی غزلی غرق ادکلن

 

یک جفت چشم شرجی شاعرکش قشنگ

از بستگان دختر همسایه‌ی « نرون»

 

بر روی کاج پیر دلم لانه کرده‌اند

آرام و سرد مثل غم و خنده‌ی ژکون...

 

حامد عسکری

۰ نظر ۱۹ تیر ۹۴ ، ۰۲:۵۹
وقتی نگاهم می کند بادام چشمت
دل را به یغما می بری با ، دام چشمت


تو قطره قطره می چکانی از نگاهت
من جرعه جرعه می خورم از جام چشمت


چون ماهی بیتاب ِ یک تالاب شیرین
غرقم درون برکه ی آرام چشمت


زیبا ترین تندیس شعرم ، وصف رویت
سرکش ترین اسب غرورم ، رام چشمت


انگار بر من وحی نازل کرده خورشید
وقتی به چشمم می رسد پیغام چشمت


محکوم تبعیدم به شهر دور عشقت
طبق همین قانون استعلام چشمت


ساناز بهشتی
۰ نظر ۱۸ تیر ۹۴ ، ۲۱:۳۳
از درد سخن گفتن و از درد شنیدن
با مردم بی درد ندانی که چه دردیست...

مهرداد اوستا
۱ نظر ۱۸ تیر ۹۴ ، ۱۵:۰۵
گفتی دوستت دارم
و من به خیابان رفتم !
فضای اتاق برای پرواز کافی نبود....


گروس عبدالملکیان
۱ نظر ۱۸ تیر ۹۴ ، ۰۳:۴۹
در میکده دوش، زاهدی دیدم مست

تسبیح به گردن و صراحی در دست

گفتم: ز چه در میکده جا کردی؟ گفت:

از میکده هم به سوی حق راهی هست

شیخ بهایی
۱ نظر ۱۷ تیر ۹۴ ، ۲۲:۴۵

بهار آمد پریشان باغ من افسرده بود اما
به جو باز آمد آب رفته ماهی مرده بود اما
زمستان رفت ، برفش آب شد ، خورشید بازآمد
کبوتر بچه ها را سوز سرما برده بود اما
بشوید خاک قاب پنجره باران پاییزی
به پشت شیشه در تنگی گلم پ‍‍ژمرده بود اما
هزاران نوشدارو میرسید از بهر سهرابم
به سهرابم هزاران ضرب چاقو خورده بود اما
خلاصه گشت ماه و مهر تا آن سال آخر شد
بهار آمد دوباره! باغ من افسرده بود اما...

مهدی اخوان ثالث

۰ نظر ۱۷ تیر ۹۴ ، ۱۴:۲۵

باورم نیــــست که خیبـــر شکن از پا افتــــاد

حضـــــرت واژه ی برخاستـــــن از پا افتــــــاد

 

صابر خراسانى

۰ نظر ۱۷ تیر ۹۴ ، ۰۲:۱۱

گفتی بیا،گفتم کجا؟ گفتی میان جان ما

گفتی مرو. گفتم چرا؟ گفتی که میخواهم تورا

گفتی که وصلت میدهم. جام الستت میدهم

گفتم مرا درمان بده. گفتی چو رستی میدهم

گفتی پیاله نوش کن. غم در دلت خاموش کن

گفتم مرامستی دهی،با باده ای هستی دهی

گفتی که مستت میکنم،پر زانچه هستت میکنم

گفتم چگونه از کجا؟ گفتی که تا گفتی خودآ

گفتی که درمانت دهم. بر هجر پایانت دهم

گفتم کجا،کی خواهد این؟گفتی صبوری باید این

گفتی تویی دُردانه ام. تنها میان خانه ام

مارا ببین،خود را مبین درعاشقی یکدانه ام

گفتی بیا. گفتم کجا. گفتی در آغوش بقا

گفتی ببین.گفتم چه را؟گفتی خـدا را در خود آ


مولوی 

۱ نظر ۱۶ تیر ۹۴ ، ۱۷:۲۶

چون

 خیال تو

 درآید به دلم

 رقص کنان


چه خیالات دگر 

مست درآید 

به میان


سخنم مست و

 دلم مست و 

خیالات تو 

مست


همه بر همدگر افتاده و 

در هم نگران!


مولانا

۰ نظر ۱۶ تیر ۹۴ ، ۰۱:۵۹

مستی به شکستن سبویی بند است


هستی به بریدن گلویی بند است


گیسو مفشان، توبه ی ما را مشکن


چون توبه ی عاشقان به مویی بند است ..!



سعید بیابانکی

۰ نظر ۱۶ تیر ۹۴ ، ۰۰:۴۱

گر تن بدهى ... دل ندهى کار خراب است

چون خوردن نوشابه که در جام شراب است


گر دل بدهى ... تن ندهى باز خراب است

این بار نه جام است و نه نوشابه ... سراب است


دریا بشوى چون به دلت شور عبور است

نوشیدن یک جرعه زجام تو عذاب است


باران بشوى چون که تنت بر همه جاریست

کى تشنه شود سیر ... فقط نام توآب است


اینجا به تو از عشق و وفا هیچ نگویند

چون دغدغه ى مردم این شهر حجاب است


تن را بدهى ... دل ندهى فرق ندارد

یک آیه بخوانند ... گناه تو ثواب است


مرغان هوایى چو بیفتند در این دام

فرقى نکند کبک و یا جوجه عقاب است


صیاد در این دشت مصیبت زده کور است

هر مرغ به دامش برسد ... نام ,کباب است


هر مشتى غضنفر که رسد از ده بالا

بر مسند قدرت چو زند تکیه ... جناب است


اصلا سخن از تجربه و علمو توان نیست

شایسته کسى است که با حکم و خطاب است


در دولت منصور که یک سکه حساب است

تنها سند ساخت یک صومعه خواب است


اینجا کسى از مرگ بشر ترس ندارد

ترس از شب قبر است وسوال است وجواب است


اى کاش که دلقک شده بودم و نه شاعر

در کشور من ارزش انسان به نقاب است...


فریدون فرخزاد 

۱ نظر ۱۵ تیر ۹۴ ، ۲۳:۵۳

ما رند وخراباتی و دیوانه و مستیم
پوشیده چه گوییم همینیم که هستیم

زان باده که در روز ازل قسمت ما شد
پیداست که تا شام ابد سرخوش و مستیم

دوشینه شکستیم به یک توبه دوصد جام
امروز به یک جام دوصد توبه شکستیم

یکباره زهر سلسله پیوند بریدیم
دل تا که به زنجیر سر زلف تو بستیم

بگذشته زسر پا به ره عشق نهادیم
برخاسته ازجان به غم یار نشستیم

در نقطه ی وحدت سرتسلیم نهادیم
و از دایره ی کثرت موهوم برستیم


فرصت شیرازی 

۲ نظر ۱۵ تیر ۹۴ ، ۱۲:۲۵

ﺗـﺼـﻮر ﻛـﻦ اﮔـﻪ ﺣﺘﻲ ﺗـﺼﻮر ﻛﺮدﻧـﺶ ﺳـﺨﺘـﻪ

‫ﺟﻬﺎﻧﻲ ﻛﻪ ﻫﺮ اﻧﺴﺎﻧﻲ ﺗﻮ اون ﺧﻮﺷﺒﺨﺖِ ﺧﻮﺷﺒﺨﺘﻪ 


‫ﺟﻬﺎﻧﻲ ﻛﻪ ﺗﻮ اون ﭘﻮل و ﻧﮋاد و ﻗﺪرت ارزش ﻧﻴﺴﺖ

‫ﺟـﻮاب ﻫـﻢﺻـﺪاﻳﻲﻫﺎ ﭘﻠﻴـﺲ ﺿـﺪ ﺷـﻮرش ﻧﻴﺴﺖ 


‫ﻧﻪ ﺑﻤﺐ ﻫﺴﺘﻪای داره، ﻧﻪ ﺑﻤﺐاﻓﻜﻦ ﻧﻪ ﺧﻤﭙﺎره 

‫دﻳﮕﻪ ﻫﻴﭻ ﺑﭽﻪای ﭘﺎﺷﻮ روی ﻣـﻴﻦ ﺟﺎ ﻧﻤﻴﺬاره


‫ﻫـﻤـﻪ آزادِ آزادن، ﻫـﻤـﻪ ﺑـﻲدرد ﺑـﻲدردن 

‫ﺗﻮ روزﻧﺎﻣﻪ ﻧﻤﻴﺨﻮﻧﻲ، ﻧﻬﻨﮕﺎ ﺧﻮدﻛﺸﻲ ﻛﺮدن


‫ﺟـﻬﺎﻧﻲ رو ﺗﺼﻮر ﻛﻦ، ﺑﺪون ﻧـﻔﺮت و ﺑﺎروت


‫ﺑﺪون ﻇﻠﻢ ﺧﻮد ﻛﺎﻣـﻪ، ﺑﺪون وﺣﺸﺖ و ﺗﺎﺑﻮت


‫ﺟﻬﺎﻧﻲ رو ﺗﺼﻮر ﻛﻦ، ﭘﺮ از ﻟﺒﺨﻨﺪ و آزادی

‫ﻟـﺒﺎﻟﺐ از ﮔﻞ و ﺑـﻮﺳﻪ، ﭘﺮ از ﺗـﻜﺮار آﺑﺎدی


‫ﺗﺼﻮر ﻛﻦ اﮔﻪ ﺣﺘﻲ ﺗﺼﻮر ﻛﺮدﻧﺶ ﺟﺮﻣﻪ

‫اﮔﻪ ﺑﺎ ﺑﺮدن اﺳﻤﺶ ﮔﻠﻮ ﭘﺮ ﻣﻴﺸﻪ از ﺳﺮﻣه 


‫ﺗﺼﻮر ﻛﻦ ﺟﻬﺎﻧﻲ رو ﻛﻪ ﺗﻮش زﻧﺪان ﻳﻪ اﻓﺴﺎﻧﻪاس

‫ﺗـﻤـﺎم ﺟـﻨﮕﺎی دﻧـﻴﺎ، ﺷـﺪن ﻣﺸـﻤﻮل آﺗـﺶﺑـﺲ 


‫ﻛﺴﻲ آﻗﺎی ﻋﺎﻟﻢ ﻧﻴﺴﺖ، ﺑﺮاﺑﺮ ﺑﺎ ﻫﻢاﻧﺪ ﻣﺮدم

‫دﻳـﮕﻪ ﺳـﻬﻢ ﻫﺮ اﻧﺴﺎنِ ﺗﻦ ﻫﺮ دوﻧﻪی ﮔﻨﺪم


‫ﺑﺪون ﻣﺮز و ﻣﺤﺪوده، وﻃﻦ ﻳﻌﻨﻲ ﻫﻤﻪ دﻧﻴﺎ

‫ﺗﺼﻮر ﻛﻦ ﺗﻮ ﻣﻲﺗﻮﻧﻲ ﺑﺸﻲ ﺗﻌﺒﻴﺮ اﻳﻦ روﻳﺎ


یغما گلرویی 

۱ نظر ۱۴ تیر ۹۴ ، ۲۲:۳۲