شاعرانه

اشعار زیبا؛ دفتر بهترین شعرهایی که خوانده‌ام

شاعرانه

اشعار زیبا؛ دفتر بهترین شعرهایی که خوانده‌ام

و گه گاهی
دو خط شعری
که گویای همه چیز است و
خود ناچیز...

 آدم هایی هستند 

که دلبری نمیکنند،

حرفهای عاشقانه نمیزنند،

چیز خاصی نمیگویند که ذوق کنی

آدمهایی که نمیخواهند عاشقت کنند..

اما عاشقشان میشوی!

ناخواسته دلت برایشان میرود...

این آدمها فقط راست میگویند

راست می گویند با چاشنی قشنگ " مهر"

لبخند میزنند نه برای اینکه توجهت را جلب کنند،

لبخند میزنند چون لبخند جزئی از وجودشان است...

لبخندشان مصنوعی نیست، اجباری نیست

در لبخندشان خدا را میبینی....

اینها ساده اند

حرف زدنشان...

راه رفتنشان...

نگاهشان....

ادعا ندارند، 

بی آلایشند، 

پاک و مهربانند....

"چقدر دوست دارم 

این آدم های بی نشان اما خاص را" !

۱ نظر ۱۴ تیر ۹۴ ، ۱۶:۰۷

رسید مژده که ایام غم نخواهد ماند

چنان نماند چنین نیز هم نخواهد ماند

من ار چه در نظر یار خاکسار شدم

رقیب نیز چنین محترم نخواهد ماند

چو پرده دار به شمشیر می‌زند همه را

کسی مقیم حریم حرم نخواهد ماند

چه جای شکر و شکایت ز نقش نیک و بد است

چو بر صحیفه هستی رقم نخواهد ماند

سرود مجلس جمشید گفته‌اند این بود

که جام باده بیاور که جم نخواهد ماند

غنیمتی شمر ای شمع وصل پروانه

که این معامله تا صبحدم نخواهد ماند

توانگرا دل درویش خود به دست آور

که مخزن زر و گنج درم نخواهد ماند

بدین رواق زبرجد نوشته‌اند به زر

که جز نکویی اهل کرم نخواهد ماند

ز مهربانی جانان طمع مبر حافظ

که نقش جور و نشان ستم نخواهد ماند


حافظ 

۱ نظر ۱۴ تیر ۹۴ ، ۱۳:۲۵

آنگاه که غرور کسی را له می کنی،

آنگاه که کاخ آرزوهای کسی را ویران می کنی،

آنگاه که شمع امید کسی را خاموش می کنی،

آنگاه که بنده ای را نادیده می انگاری...

آنگاه که حتی گوشت را می بندی تا صدای خرد شدن غرورش را نشنوی،

آنگاه که خدا را می بینی و بنده خدا را نادیده می گیری

می خواهم بدانم،

دستانت رابسوی کدام آسمان دراز می کنی تابرای

خوشبختی خودت دعا کنی؟


سهراب سپهری

۰ نظر ۱۴ تیر ۹۴ ، ۰۱:۵۰

سالها رفت و هنوز

 یک نفر نیست بپرسد از من

 که تو از پنجره عشق چه ها می خواهی

 صبح تا نیمه ی شب منتظری

 همه جا می نگری

 گاه با ماه سخن می گویی

 گاه با رهگذران

 خبر گمشده ای می جویی

 راستی گمشده ات کیست؟کجاست؟

 صدفی در دریا است؟

 نوری از روزنه فرداهاست؟

 یا خدایی است که از روز ازل پنهان است؟

 بارها آمد و رفت

 بارها انسان شد

 وبشر هیچ ندانست که بود

 خود اوهم به یقین آگه نیست

 چون نمی داند کیست

 چون ندانست کجاست چون ندارد خبر از خود که خداست.


قیصر امین پور

۰ نظر ۱۳ تیر ۹۴ ، ۲۰:۰۶

من عاشق می خواهم

مردی با قبضه های کلمه 

تیزی آواز

تنم را شعرهایش لمس کند

لبهایم را طنین تصنیف هایش

آنقدر کلمه بریزد که برهنه ام کند

به آغوشم بکشد و

متولدم کند

من آفرینشگر می خواهم

مردی که خدایی کند با کلام

عاشقانه بخواند با لبهایش

آنگاه 

جنازه ام هم عاشق می شود

استخوان هایم هم بارور 

جهان من مردی می خواهد که شاعر باشد

ومرا شاعرانه بخواهد


مریم الترک 

۰ نظر ۱۳ تیر ۹۴ ، ۱۸:۵۵

گفت دانایى: که گرگى خیره سر،

هست پنهان در نهاد هر بشر!


هر که گرگش را دراندازد به خاک،

رفته رفته مى‌شود انسان پاک!


هرکه با گرگش مدارا مى‌کند،

خلق و خوى گرگ پیدا مى‌کند...


اینکه مردم یکدگر را مى‌درند،

گرگهاشان رهنما و رهبرند!


اینکه انسان هست این سان دردمند،

گرگها فرمان روایى مى‌کنند!


این ستمکاران که با هم همرهند،

گرگهاشان آشنایان همند!


گرگها همراه و انسانها غریب،

با که باید گفت این حال عجیب!


فریدون مشیری

۱ نظر ۱۳ تیر ۹۴ ، ۱۶:۱۱

به مژگان سیه کردی هزاران رخنه در دینم

بیا کز چشم بیمارت هزاران درد برچینم

الا ای همنشین دل که یارانت برفت از یاد

مرا روزی مباد آن دم که بی یاد تو بنشینم

جهان پیر است و بی‌بنیاد از این فرهادکش فریاد

که کرد افسون و نیرنگش ملول از جان شیرینم

ز تاب آتش دوری شدم غرق عرق چون گل

بیار ای باد شبگیری نسیمی زان عرق چینم

جهان فانی و باقی فدای شاهد و ساقی

که سلطانی عالم را طفیل عشق می‌بینم

اگر بر جای من غیری گزیند دوست حاکم اوست

حرامم باد اگر من جان به جای دوست بگزینم

حدیث آرزومندی که در این نامه ثبت افتاد

همانا بی‌غلط باشد که حافظ داد تلقینم 

۱ نظر ۱۳ تیر ۹۴ ، ۰۱:۲۷

شبی که آواز نی تو شنیدم

چو آهوی تشنه پی تو دویدم

دوان دوان تا لب چشمه رسیدم

نشانه ای از نی و نغمه ندیدم

تو ای پری، کجایی

که رخ، نمی‌نمایی

از آن بهشت پنهان

دری نمی‌گشایی

من همه جا، پی تو گشته‌ام

از مه و مهر، نشان گرفته‌ام

بوی تو را، ز گل شنیده‌ام

دامن گل، از آن گرفته ام

تو ای پری کجایی

که رخ نمی‌نمایی

از آن بهشت پنهان

دری نمی‌گشایی

دل من سرگشته‌ی تو

نفسم آغشته‌ی تو

به باغ رؤیاها چو گلت بویم

در آب و آیینه چو مهت جویم

تو ای پری کجایی


در این شب یلدا ز پی ات پویم

به خواب و بیداری سخنت گویم

تو ای پری کجایی

مه و ستاره درد من می‌دانند

که همچو من پی تو سرگردانند

شبی کنار چشمه پیدا شو

میان اشک من چو گل وا شو

تو ای پری کجایی

که رخ نمی‌نمایی

از آن بهشت پنهان

دری نمی‌گشایی


هوشنگ ابتهاج

۰ نظر ۱۲ تیر ۹۴ ، ۲۰:۵۴

گر می نخوری طعنه مزن مستان را

بنیاد مکن تو حیله و دستان را

تو غره بدان مشو که می می نخوری

صد لقمه خوری که می غلامست آن را...


خیام

۰ نظر ۱۲ تیر ۹۴ ، ۱۹:۲۳

اشتباه نکن!

نه زیبایی تو

نه محبوبیتِ تو

مرا مجذوب خود کرد

تنها آن هنگام که روح زخمی مرا بوسیدی

من عاشقت شدم ...


شمس لنگرودی

۲ نظر ۱۲ تیر ۹۴ ، ۱۹:۲۲

کنار چشمه ای بودیم در خواب

تو با جامی ربودی ماه از آب


چو نوشیدیم از آن جام گوارا

تو نیلوفر شدی من اشک مهتاب


سیاوش کسرایی

۱ نظر ۱۲ تیر ۹۴ ، ۱۸:۰۱

با سبد رفتم به میدان ، صبحگاهی بود 

میوه ها آواز می خواندند . 

میوه ها در آفتاب آواز می خواندند .

در طبق ها ، زندگی روی کمال پوست ها خواب سطوح جاودان می دید .

اضطراب باغ ها درسایه هر میوه روشن بود .

گاه مجهولی میان تابش به ها شنا می کرد .

هر اناری رنگ خود را تا زمین پارسایان گسترش می داد .

بنیش هم شهریان ، افسوس ،

بر محیط رونق نارنج ها خط مماسی بود .


سهراب سپهری

۱ نظر ۱۲ تیر ۹۴ ، ۱۷:۰۰

مثل سابق غزلم ساده و بارانی نیست

هفت قرن است در این مصر فراوانی نیست


 به زلیخا بنویسید نیاید بازار

این سفر یوسف این قافله کنعانی نیست


 حال این ماهی افتاده به این برکه خشک

حال حبسیه نویسی است که زندانی نیست


 چشم قاجار کسی دید و نلرزید دلش

بشنوید از من بی چشم که کرمانی نیست


با لبی تشنه و بی بسمل و چاقویی کند

ماکه رفتیم ولی رسم مسلمانی نیست


عشق رازیست به اندازه آغوش خدا

عشق آنگونه که میدانم ومیدانی نیست..


حامد عسگری 

۰ نظر ۱۲ تیر ۹۴ ، ۱۳:۲۷

در دلِ من چیزیست، مثلِ یک بیشه ی نور


مثلِ خواب دمِ صبح


و چنان بی تابم


که دلم می خواهد، بدوم تا تهِ دشت


بروم تا سرِ کوه


دورها آواییست که مرا می خواند...


سهراب‌ سپهری

۱ نظر ۱۲ تیر ۹۴ ، ۱۱:۵۸

حرف‌ها دارم، اما ... بزنم یا نزنم‌؟

با تو‌ام‌! با تو‌! خدا را‌! بزنم یا نزنم‌؟


همه‌ی حرف دلم با تو همین است که: «‌دوست ... »

چه‌کنم‌؟ حرف دلم را بزنم یا نزنم‌؟


عهد‌کردم دگر از قول و غزل دم‌نزنم

زیر قول دلم آیا بزنم یا نزنم‌؟


گفته‌بودم که به‌دریا نزنم دل، اما

کو دلی تا که به‌دریا بزنم یا نزنم‌!؟


از ازل تا به‌ابد پرسش «آدم» این است‌:

دست بر‌میوه‌ی «حوا» بزنم یا نزنم‌؟


به‌گناهی که تماشای گل روی تو بود

خار در چشم تمنا بزنم یا نزنم‌؟


دست بر دست، همه‌عمر در این‌تردیدم‌:

آرامش نه عاشق بودن است 

نه گرفتن دستی که

 محرمت نیست 

نه حرف های عاشقانه

 و نه

قربان صدقه های چند ثانیه ای...

آرامش 

حضور خداست 

وقتی در اوج نبودن ها 

نابودت نمیکند...

وقتی ناگفته هایت را 

بی آنکه بگویی میفهمد

وقتی نیاز نیست

 برای بودنش

 التماس کنی 

غرورت را 

تا مرز نابودی پیش ببری ، 

وقتی مطمئن باشی با او 

هرگز 

تنها 

نخواهی بود ...

آرامش یعنی همین

تو بی هیچ قید و شرطی 

خدا را داری ... یا نزنم‌؟ ها‌؟ بزنم یا نزنم‌؟


قیصر امین‌پور

۰ نظر ۱۱ تیر ۹۴ ، ۱۸:۲۹

من از نهایت شب خواهم آمد ...

 و تو را آرام خواهم بوسید ! 

آنگاه که چشمانت را بسته ای 

 و در انتظار هیچ کس نیستی !

۰ نظر ۱۱ تیر ۹۴ ، ۱۷:۵۳

دست و پا بسته و رنجور به چاه افتادن

به از آن است که در دام نگاه افتادن


سیب شیرین لبت باشد و آدم نخورد؟

تو بهشتی و چه بیم از به گناه افتادن


لاک پشتانه به دنبال تو می آیم و آه

چه امیدی که پی باد به راه افتادن؟


آخر قصه ی هر بچه پلنگی این است:

پنجه بر خالی و در حسرت ماه... افتادن


با دلی پاک، دلی مثل پر قو سخت است

سر و کارت به خط و چشم سیاه افتادن


من همان مهره ی سرباز سفیدم که ازل

قسمتم کرده به سر در پی شاه افتادن


عشق ابریست که یک سایه ی آبی دارد

سایه اش کاش به دل گاه به گاه افتادن


 حامد عسکری

۱ نظر ۱۱ تیر ۹۴ ، ۱۶:۴۰

با همین دست به دستان تو عادت کردم 

این گناه است ولی جان تو عادت کردم

جا برای من گنجشک زیاد است اما
بر درختان خیابان تو عادت کردم 

گرچه گلدان من از خشک شدن میترسد

به ته خالی لیوان تو عادت کردم

مانده ام آخر این شعر چه باشد افسوس

بر نداشتن پایان تو عادت کردم

۱ نظر ۱۱ تیر ۹۴ ، ۱۴:۵۸

شعر من حادثه نیست 

شعر من تکه ای از زندگی شعر من است 

شعرهایم نقش بارانی یک لبخند است 

روی یک کوزه ی لب خشکیده 

            

                      شعر من 

جای قدمهای سفر کرده به اندوه شقایق ها نیست 

حرف های دل من راز گل سرخ نبود 


                       شعر من 

کلبه ی ویران شده پنجره نیست 

 

                      شعرهایم اما 

تکه ای از خاک خداست 

بین امواج پریشان نفسهای زمین 

خالی از هر عابر 

شعر من شاخه گلی است که من آنرا امروز 

به تو خواهم بخشید 0

۰ نظر ۱۱ تیر ۹۴ ، ۱۳:۱۰

کاش کسی می‌آمد ...

کسی می‌آمد از او می‌پرسیدم

کدام کلمه

چراغ این کوچه خواهد شد،

کدام ترانه

شادمانی آدمی،

کدام اشاره

شفای من ؟!

کاش از پشت این دریچه‌ی بسته

دست‌کم صدای کسی ...

از کوچه می‌آمد !

می‌آمد و می‌پرسید:

چرا دلت پُر

و دستت خالی

و سیگار آخرت، خاموش است ؟!

 

سید علی صالحی

۰ نظر ۱۱ تیر ۹۴ ، ۱۲:۰۶