شاعرانه

اشعار زیبا؛ دفتر بهترین شعرهایی که خوانده‌ام

شاعرانه

اشعار زیبا؛ دفتر بهترین شعرهایی که خوانده‌ام

و گه گاهی
دو خط شعری
که گویای همه چیز است و
خود ناچیز...

ساحل افتاده گفت گرچه بسی زیستم هیچ نه معلوم گشت آه که من کیستم

موج زخود رفته‌ای تیز خرامید و گفت هستم اگر می روم گر نروم نیستم


اقبال لاهوری

۰ نظر ۱۱ تیر ۹۴ ، ۱۲:۰۲

سخت است قلم باشی و دلتنگ نباشی...

با تیغ مدارا کنی و سنگ نباشی...

سخت است دلت را بتراشند و بخندی...

هی با تو بجنگند و تو در جنگ نباشی...

از درد دل شاعر عاشق بنویسی...

با مردم صد رنگ هماهنگ نباشی...

مانند قلم تکیه به یک پا کنی اما...

هنگام رسیدن به خودت لنگ نباشی...

سخت است بدانی و لب از لب نگشایی...

سخت است خودت باشی و بی رنگ نباشی...

وقتی که قلم داد به من حضرت استاد...

می گفت خدا خواسته دلتنگ نباشی...


نغمه مستشار نظامی

۰ نظر ۱۱ تیر ۹۴ ، ۱۱:۵۹

گر ز هجر تو کمر راست کنم بار دگر

غیر بار غم عشقت نکشم بار دگر

پیرو قافله عشقم و در جذبه شوق

نیست این قافله را قافله سالار دگر

دل دیوانه کشد در غمت ای سلسله مو

هر زمانم به سر کوچه و بازار دگر

یوسف دل به کلافی نخرد زال فلک

می برم یوسف خود را به خریدار دگر

با که نالیم که هر لحظه فلک انگیزد

پی آزار دل زار دل آزار دگر

به شب هجر تو در خلوت غوغایی دل

نپذیرم به جز از یاد رخت یاد دگر

باش تا روی ترا سیر ببینم که اجل

به قیامت دهدم وعده دیدار دگر


شهریار 

۰ نظر ۱۱ تیر ۹۴ ، ۱۱:۵۷

هرچه کُنی بُکن مَکُن تَرکِ من ای نگار من

هرچه بَری بِبَر مَبَر سنگدلی به کارِ من


هرچه هِلی بِهل مَهل پرده به روی چون قمر

هرچه دَری بِدر مَدر پرده‌ی اعتبار من


هرچه کِشی بِکش مَکش باده به بزم مدعی

هرچه خوری بخور مخور خون من ای نگار من


هرچه دَهی بِده مَده زلف به باد ‌ای صنم

هرچه نَهی بِنه مَنه پای به رهگذار من


هرچه کُشی بُکش مَکُش صید حرم که نیست خوش

هرچه شَوی بِشو مَشو تشنه بخون زار من


هر چه بُری بِبر مَبُر رشته‌ی الفت مرا

هرچه کَنی بِکن مَکن خانه‌ی اختیار من


هرچه رَوی بُرو مَرو راه خلاف دوستی

هرچه زَنی بِزَن مَزَن طعنه به روزگار من


شوریده شیرازی 

۱ نظر ۱۱ تیر ۹۴ ، ۱۱:۵۶

بزن بر دف تو ای مطرب

که من دیوانه ام, مستم

بزن بر دف, مرا عاشق تر از این کن که هستم

بزن بر دف که شاید با نوای دف

دلم آزاد گردد از ستون پوچ بودن های حسرت بار و متروک

بزن بر دف...

که این دف عاشقی را خوب می داند

و من دیوانگی را

بزن آن نی

بده ساقی کمی زان می

که من در حسرت این باده مستم

بدون جرعه ای می

بزن بر دف

بکوبان پای

رقصان تو بزن هم کف

که من مستم

۳ نظر ۱۰ تیر ۹۴ ، ۱۸:۰۱

درین همسایه مرغی هست،

گویا مرغ حق نامش

نمی‌دانم

و شاید جغد، شاید مرغ کوکو خوان

درین همسایه، نامش هر چه،

مرغی هست

که شب را،

همچنان ویرانه‌ها را، دوست می‌دارد

و تنها می‌نشیند در سکوت و وحشت ِ ویرانه‌ها

تا صبح و هق هق می‌زند، 

کوکو سرایان ناله می‌بارد

و من آواز ِ این غمگین ِ دردآلود

نشد هرگز که یک شب بشنوم، بی اعتنا مانم

و حزن انگیز اوهامی، دلم در پنجه نفشارد


درین همسایه مرغی هست

خون آلوده‌اش آواز

کنار پنجره دیشب

نشستم گوش دادم مدتی آواز ِ او را، باز

نشستم ماجرا پرسان

چراگویان، ولی آرام

همَش همدرد، هم ترسان:

چرا آواز ِ تو چون ضجه‌ای خونین و هول آمیز؟

چه می‌جویی؟ چه می‌گویی؟

چرا این قدر دردآلود و حزن انگیز؟

چرا؟ آخر چرا؟


بسیار پرسیدم

و اندهناک ترسیدم

و او - با گریه شاید - گفت:

شب و ویرانه، آری این و این آری

من این ویرانه‌ها را دوست می‌دارم

و شب را دوست می‌دارم

و این هو هو و هق هق را

همین، آری همین، من دوست می‌دارم


شب مطلق، شب و ویرانهٔ مطلق

و شاید هر چه مطلق را

نشستم مدتی ترسان و از او ماجرا پرسان

و او - با ضجه شاید - گفت:

نمی‌دانم چرا شب، یا چرا ویرانه‌ام لانه

ولی دانم که شب میراث ِ خورشید است

و میراث ِ خداوند است ویرانه


نمی‌دانم چرا، من مرغم و آواز من این است

جهانم این و جانم این

نهانم این و پیدا و نشانم این

و شاید راز من این است

درین همسایه مرغی هست...


مهدی اخوان ثالث

۰ نظر ۱۰ تیر ۹۴ ، ۱۷:۳۳

ﺭﺍﺯِ ﺩﻝِ ﺩﻳﻮﺍﻧﻪ ﺑﻪ ﻫﻮﺷﻴﺎﺭ ﻧﮕﻮیید

ﺍﺳﺮﺍﺭ ﻟﺐ ﻳﺎﺭ ﺑﻪ ﺍﻏﻴﺎﺭ ﻧﮕﻮﻳﻴﺪ 


ﺍﺯ ﺑﻴﺨﺒﺮﺍﻥ ﺭﺍﻩ ﺧﺮﺍﺑﺎﺕ ﻣﭙﺮﺳﻴﺪ

ﺑﺎﺩﻝ ﺳﻴﻪ ﻫﺎﻥ ﻗﺼﻪ ﺩﻟﺪﺍﺭ ﻧﮕﻮﻳﻴﺪ


ﺑﻮﻳﻰ ﺍﮔﺮ ﺍﺯ ﮔﻮﺷﻪ ﻣﻴﺨﺎﻧﻪ ﺷﻨﻴﺪﻳﺪ

ﺍﻯ ﺍﻫﻞ ﻧﻈﺮ ﺑﺮ ﺳﺮ ﺑﺎﺯﺍﺭ ﻧﮕﻮﻳﻴﺪ


ﺍﺳﺮﺍﺭ ﺍﻧﺎ ﺍﻟﺤﻖ ﻛﻪ ﻛﺴﻰ ﻭﺍﻗﻒ ﺁﻥ ﻧﻴﺴﺖ

ﮔﺮ ﺳﺮ ﺑﺮﻭﺩ ﺟﺰ ﺑﻪ ﺳﺮ ﺩﺍﺭ ﻧﮕﻮﻳﻴﺪ


ﺭﺍﺯﻯ ﻛﻪ ﺧﺪﺍ ﺑﺮ ﺳﺮ ﭘﻴﻤﺎﻧﻪ ﻧﻬﺎﺩﺳﺖ 

ﺍﺯ ﻣﺴﺖ ﺑﭙﺮﺳﻴﺪ ﻭ ﺑﻪ ﻫﺸﻴﺎﺭ ﻧﮕﻮﻳﻴﺪ


ﭼﻮﻥ ﻧﻴﺴﺖ ﺩﺭ ﻋﺎﻟﻢ ﺳﺨﻨﻰ ﺟﺰ ﺳﺨﻦ ﻳﺎﺭ

ﻣﺎ ﺭﺍ ﺳﺨﻨﻰ ﺟﺰ ﺳﺨﻦ ﻳﺎﺭﻧﮕﻮﻳﻴﺪ


فخرالدین عراقی

۱ نظر ۱۰ تیر ۹۴ ، ۱۴:۱۲

من سجده کنم بر تو اگر عین گناه است

من باده خورم با تو اگر ماه صیام است

تو حور و چمن جنت و ساغر لب کوثر

تا شیخ نگوید که می ناب حرام است

حسرت برم از مرغ اسیری که ز تقدیر

خال و خط مشکین تواش دانه و دام است


فروغی بسطامی

۰ نظر ۱۰ تیر ۹۴ ، ۱۳:۱۹

به انسان بودنت شک کن اگر مستضعفی دیدی

ولی از نان امروزت به او چیزی نبخشیدی

 

به انسان بودنت شک کن اگر چادر به سر داری

ولی از زیر آن چادر به یک دیوانه خندیدی

 

به انسان بودنت شک کن اگر قاری قرآنی

ولی در درک آیاتش دچار شک و تردیدی

 

به انسان بودنت شک کن اگر گفتی خدا ترسی

ولی از ترس اموالت تمام شب نخوابیدی

 

به انسان بودنت شک کن اگر هر ساله در حجی

ولی از حال همنوعت سوالی هم نپرسیدی

 

به انسان بودنت شک کن اگر مرگ مرا دیدی

ولی قدر سری سوزن ز جای خود نجنبیدی

 

مریم نیکوبخت

 

پ.ن: متاسفانه عده ای این شعر زیبا را به بانو فروغ نسبت میدن و در شبکه های اجتماعی منتشر میکنن؛ نمی دونم چرا واقعا! شعر به این زیبایی، یعنی اینقدر تنبل شدیم که حتما باید اسم مولانا و فروغ و هدایت و دکتر سمیعی  و ... بالای ی مطلبی باشه تا بخونیمش؟ :| یا هدف چیز دیگه است؟! 

۴ نظر ۱۰ تیر ۹۴ ، ۱۲:۰۴

آری آغاز دوست داشتن است 

گرچه پایان راه ناپیداست 

من به پایان دگر نیندیشم 

که همین دوست داشتن زیباست 


شب پر از قطره‌های الماس است 

از سیاهی چرا هراسیدن 

آنچه از شب به جای می‌ماند 

عطر سکرآور گل یاس است 


آه بگذار گم شوم در تو 

کس نیابد دگر نشانه‌ی من 

روح سوزان و آه مرطوبت 

بوزد بر تن ترانه من 


آه بگذار زین دریچه باز 

خفته بر بال گرم رویاها 

همره روزها سفر گیرم 

بگریزم ز مرز دنیاها 


دانی از زندگی چه می‌خواهم 

من تو باشم.. تو.. پای تا سر تو 

زندگی گر هزار باره بود 

بار دیگر تو.. بار دیگر تو 


فروغ فرخزاد

۰ نظر ۱۰ تیر ۹۴ ، ۱۲:۰۱

مرهم زخم هایم کنج لبان توست


بوسه نمیخواهم


سخن بگو...


شاملو

۰ نظر ۱۰ تیر ۹۴ ، ۱۱:۳۰

شهرزاد من!

نگران کم آمدن قصه هایت نباش؛

زیباترین غزل‌های عاشقانه را باهم خواهیم سرود..‌.

و زیبا‌ترین رمان‌ها را زندگی خواهیم کرد 

فقط، اگر‌ تو 

بیش از هزار و یک شب، شاهزاده من باشی!


افشین

۱ نظر ۱۰ تیر ۹۴ ، ۱۱:۲۳

به تماشا سوگند

و به آغاز کلام

و به پرواز کبوتر از ذهن 

 واژه ای در قفس است 

 حرفهایم مثل یک تکه چمن روشن بود 

 من به آنان گفتم 

 آفتابی لب درگاه شماست 

که اگر در بگشایید به رفتار شما می تابد 

و به آنان گفتم 

 سنگ آرایش کوهستان نیست 

 همچنانی که فلز زیوری نیست به اندام کلنگ 

در کف دست زمین گوهر ناپیدایی است 

 که رسولان همه از تابش آن خیره شدند 

پی گوهر باشید 

 لحظه ها را به چراگاه رسالت ببرید 

 و من آنان را به صدای قدم پیک بشارت دادم 

 و به نزدیکی روز و به افزایش رنگ 

 به طنین گل سرخ پشت پرچین سخن های درشت 

و به آنان گفتم 

 هر که در حافظه چوب ببنید باغی 

صورتش در وزش بیشه شور ابدی خواهدماند 

 هر که با مرغ هوا دوست شود 

 خوابش آرامترین خواب جهان خواهد بود 

آنکه نور از سر انگشت زمان برچیند 

 می گشاید گره پنجره ها را با آه 

زیر بیدی بودیم 

برگی از شاخه بالای سرم چیدم گفتم 

چشم راباز کنید آیتی بهتر از این می خواهید ؟

می شنیدم که بهم می گفتند :

سحر میداند سحر 

سر هر کوه رسولی دیدند 

ابر انکار به دوش آوردند 

باد را نازل کردیم 

تا کلاه از سرشان بردارد 

خانه هاشان پر داوودی بود 

چشمشان رابستیم 

دستشان را نرساندیم به سرشاخه هوش

جیبشان را پر عادت کردیم 

خوابشان را به صدای سفر آینه ها آشفتیم...


سهراب سپهری 

۰ نظر ۱۰ تیر ۹۴ ، ۱۰:۵۹

حال دنیا را بپرسیدم من از فرزانه ای؟

گفت: یا آب است، یا خاک است یا پروانه ای!

گفتمش احوال عمرم را بگو، این عمر چیست؟

گفت یا برق است، یا باد است، یا افسانه ای!

گفتمش اینها که میبینی، چرا دل بسته اند؟

گفت یا خوابند، یا مستند، یا دیوانه ای!

گفتمش احوال جانم را پس از مردن، بگو؟

گفت یا باغ است، یا نار است، یا ویرانه ای...

 

ابوسعید ابوالخیر

۱ نظر ۱۰ تیر ۹۴ ، ۱۰:۵۸

کاش من و تو

دو جلد از یک رمان عاشقانه بودیم

تنگ در آغوش هم

خوابیده در قفسه های کتابخانه ای روستایی

گاهی تو را

گاهی مرا

تنها به سبب تشدید دلتنگی هامان

به امانت می بردند...


عباس معروفی

۰ نظر ۰۹ تیر ۹۴ ، ۰۸:۵۷

بی تو، مهتاب شبی باز از آن کوچه گذشتم

همه تن چشم شدم خیره به دنبال تو گشتم

شوق دیدار تو لبریز شد از جام وجودم

شدم آن عاشق دیوانه که بودم !


در نهانخانه جانم گل یاد تو درخشید

باغ صد خاطره خندید

عطر صد خاطره پیچید


یادم آید که شبی با هم از آن کوچه گذشتیم

پر گشودیم و در آن خلوت دلخواسته گشتیم


ساعتی بر لب آن جوی نشستیم

تو همه راز جهان ریخته در چشم سیاهت

من همه محو تماشای نگاهت

آسمان صاف و شب آرام

بخت خندان و زمان رام

خوشه ماه فرو ریخته در آب

شاخه ها دست برآورده به مهتاب

شب و صحرا و گل و سنگ

همه دل داده به آواز شباهنگ


یادم آید : تو بمن گفتی :

ازین عشق حذر کن !

لحظه ای چند بر این آب نظر کن

آب ، آئینة عشق گذران است

تو که امروز نگاهت به نگاهی نگران است

باش فردا ، که دلت با دگران است

تا فراموش کنی ، چندی ازین شهر سفر کن !


با تو گفتنم :

حذر از عشق ؟

ندانم

سفر از پیش تو ؟

هرگز نتوانم

روز اول که دل من به تمنای تو پَر زد

چون کبوتر لب بام تو نشستم

تو بمن سنگ زدی ، من نه رمیدم ، نه گسستم

باز گفتم که : تو صیادی و من آهوی دشتم

تا به دام تو درافتم ، همه جا گشتم و گشتم

حذر از عشق ندانم

سفر از پیش تو هرگز نتوانم ، نتوانم … !


اشکی از شاخه فرو ریخت

مرغ شب نالة تلخی زد و بگریخت !

اشک در چشم تو لرزید

ماه بر عشق تو خندید


یادم آید که دگر از تو جوابی نشنیدم

پای در دامن اندوه کشیدم

نگسستم ، نرمیدم


رفت در ظلمت غم ، آن شب و شبهای دگر هم

نه گرفتی دگر از عاشق آزده خبر هم

نه کنی دیگر از آن کوچه گذر هم !

بی تو ، اما به چه حالی من از آن کوچه گذشتم


فریدون مشیری

۱ نظر ۰۹ تیر ۹۴ ، ۰۷:۴۴

جنازه های خوشبخت

جنازه های ملول

جنازه های ساکت متفکر

جنازه های خوش بر خورد ،خوش پوش ، خوش خوراک

در ایستگاه های وقت های معین

و در زمینه ی مشکوک نورهای موقت

و شهوت خرید میوه های فاسد بیهودگی ....

آه ،چه مردمانی در چارراهها نگران حوادث اند

واین صدای سوت های توقف

در لحظه ای که باید ،باید ، باید

مردی به زیر چرخ های زمان لـِـه شود

مردی که از کنار درختان خیس میگذرد...

 

فروغ فرخزاد

۰ نظر ۰۹ تیر ۹۴ ، ۰۶:۴۲

ﻣﻨﺘﻈﺮﻡ ...

ﺷﺒﯿﻪ ﯾﮏ ﺁﻫﻨﮓِ ﻏﻤﮕﯿﻦ ﻗﺪﯾﻤﯽ

ﺩﺭ ﺁﺭﺷﯿﻮ ﺭﺍﺩﯾﻮ !

"ﺯﻧـﮓ ﺑﺰﻥ "

ﺑﮕﻮ ﮐﻪ ﻣﯽ ﺧﻮﺍﻫﯽ ﻣﺮﺍ ﺑﺸﻨﻮﯼ

۰ نظر ۰۹ تیر ۹۴ ، ۰۲:۴۱

جانا به نگاهی، ز جهان بی خبرم کن

دیوانه ترم کن

سرگشته و شیدا ، چو نسیم سحرم کن

دیوانه ترم کن


وای ز جلوه ی دیدارت ، آه ز آتشین رخسارت

وای ز چشم افسون کارت، کزو جانم سوزد


غیر از دل غم دیده ، چه خواهی دگر از من

که بپوشی نظر از من

ترسم که زمانی، تو شوی باخبر از من

که نیابی ، اثر از من


در آتشم از سوز دل و داغ جدایی ، به کجایی ؟

شمعی لرزانم من ، نومید از جانم من ، آهی سوزانم من 


چه دیدی ، که از من ، رمیدی

سویم نظری کن ، سویم نظری کن

چون خاک تو گشتم ، بر من گذری کن


رهی معیری

۰ نظر ۰۹ تیر ۹۴ ، ۰۲:۳۹

وای بر من، گر تو آن گم کرده ام باشی 

که بس دور است بین ما

که این سو، پیر مردی با سپیدی های مو

و هزاران بار مردن، رنج بردن 

با خمی در قامت از، این راه دشوار 

که این سو دست ها خشکیده، دل مرده

به ظاهر خندهای بر لب 

و گاهی حرف های پیچ در پیچ و هم هیچ 

و گهگاهی دو خط شعری که گویای همه چیز هست خود نا چیز 


وای بر من گر تو آن گم کرده ام باشی 

که بس دور است بین ما 

که آن سو نازنینی، غنچه ای شاداب و صد ها آرزو بر دل 

دلی گهواره عشقی ، که چندی بیش نیست شاید

و از بازیچه بودن سخت بیزار است


وای بر من ، گر تو آن گم کرده ام باشی 

که بس دور است بین ما 

و عاشق گشتن و عاشق نمودن سخت دشوار است


مسعود فردمنش 

۰ نظر ۰۹ تیر ۹۴ ، ۰۲:۳۸