شاعرانه

اشعار زیبا؛ دفتر بهترین شعرهایی که خوانده‌ام

شاعرانه

اشعار زیبا؛ دفتر بهترین شعرهایی که خوانده‌ام

و گه گاهی
دو خط شعری
که گویای همه چیز است و
خود ناچیز...

ضربه خوردیم وشکستیم و نگفتیم چرا؟!

ما دهان از گله بستیم و نگفتیم چرا؟!


جای "بنشین" و "بفرما" "بتمرگی" گفتند

ما شنیدیم و نشستیم و نگفتیم چرا؟


"تو" نگفتیم و "شمایی" نشنیدیم و هنوز

ساده مثل کف دستیم و نگفتیم چرا؟!


دل سپردیم به آن "دال" سر دشمن و دوست

دشمن و دوست پرستیم و نگفتیم چرا؟


چه "چراها" که شنیدیم و ندانیم چرا

ما همین بوده و هستیم و نگفتیم چرا؟!


شادی صندوقی

۰ نظر ۰۹ تیر ۹۴ ، ۰۲:۳۴

بگذر از، نی

'من' حکایت میکنم

وز جدایی ها شکایت میکنم

نی' کجا این نکته ها آموخته؟ نی کجا داند، نیستان سوخته؟

بشنو  از من بهترین راوی منم

راست خواهی، هم نی و هم نی زنم، 

نشنو از نى، نى حصیرى بیش نیست!

بشنو از دل

دل حریم دلبریست...

نى چو سوزد خاک و خاکستر شود

دل چو سوزد، لایق دلبر شود...

۰ نظر ۰۹ تیر ۹۴ ، ۰۲:۳۳

مرا حیران تر از حیران تر از حیران پذیرفتی

تو را گریان تر از گریان تر از گریان صدا کردم

 

دلم تنهاتر از تنها تر از تنهاییت را دید

تو را یکتا لقب دادم ،تو را عرفان صدا کردم

 

کجایی ساحل آرامش دریای طوفانی

پریشان بودم ای دریا تو را طوفان صدا کردم

 

تو را در تابش بی خواهش خورشید فهمیدم

تو را در بارش آرامش باران صدا کردم

 

صدا کردم صدا کردم صدایم را غمت لرزاند

تو را نالان ، تو را لرزان تو را از جان صدا کردم

 

تو می دیدی مرا احساس می کردم چه می خواهی

تو انسان آفریدی... مثل یک انسان صدا کردم

 

سلام ای پاسخ آوازهای بی صدای دل

سلامت می کنم هر روز و هر شب ای خدای دل

 

سلامم را تو پاسخ گفته ای با تابش عشقت

دلم آرام شد در ساحل آرامش عشقت


نغمه مستشار نظامی

۱ نظر ۰۹ تیر ۹۴ ، ۰۲:۳۰

گلبن عیش می‌دمد ساقی گلعذار کو

باد بهار می‌وزد باده خوشگوار کو

هر گل نو ز گلرخی یاد همی‌کند ولی

گوش سخن شنو کجا دیده اعتبار کو

مجلس بزم عیش را غالیه مراد نیست

ای دم صبح خوش نفس نافه زلف یار کو

حسن فروشی گلم نیست تحمل ای صبا

دست زدم به خون دل بهر خدا نگار کو

شمع سحرگهی اگر لاف ز عارض تو زد

خصم زبان دراز شد خنجر آبدار کو

گفت مگر ز لعل من بوسه نداری آرزو

مردم از این هوس ولی قدرت و اختیار کو

حافظ اگر چه در سخن خازن گنج حکمت است

از غم روزگار دون طبع سخن گزار کو 


حافظ

۰ نظر ۰۹ تیر ۹۴ ، ۰۲:۲۸

دوش دیدم وسط کوچه روان پیری مست

 برلبش جام شرابی وسبویی در دست   

 گفتم نکنی شرم از این می خواری؟                  

گفتا که مگر حکم به جلبم داری!؟                          

گفتم تو ندانی که خدا مست ملامت کرده؟       

 در روز جزا وعده به اتش کرده؟                    

گفتاکه برو بی خبر از دینداری                        

 خود را به از باده خوران پنداری؟!                     

 من می خورمو هیچ نباشد شرمم                    

 زیرا به سخاوت خدا دل گرمم...                     

من هرچه کنم گنه از این می خواری             

 صد به ز تو ام که دایما هوشیاری...


منسوب به مریم صباغ 

۷ نظر ۰۹ تیر ۹۴ ، ۰۲:۲۵

تو را دل برگزید و کار دل شک برنمی دارد

که این دیوانه هرگز سنگ کوچک برنمی دارد

 

تو در رویای پروازی ولی گویا نمی دانی

نخ کوتاه دست از بادبادک برنمی دارد

 

برای دیدن تو آسمان خم می شود اما

برای من کلاهش را مترسک برنمی دارد

 

اگر با خنده هایت بشکنی گاهی سکوتش را

اتاقم را صدای جیرجیرک برنمی دارد

 

بیا بگذار سر بر شانه های خسته ام یک بار

اگر با اشک من پیراهنت لک برنمی دارد

 

 عبدالحسین انصاری

۰ نظر ۰۹ تیر ۹۴ ، ۰۲:۲۲

درین شبها

که گل از برگ و

           برگ از باد و

                  ابر از خویش می ترسد،

و پنهان می کند هر چشمه ای

                            سرّ و سرودش را،


در این آقاق ظلمانی

چنین بیدار و دریا وار

توئی تنها که می خوانی


درین شب ها،

که گل از برگ و برگ از باد و باد از ابر می ترسد.

درین شب ها،

که هر آیینه با تصویر بیگانه ست

و پنهان می کند هر چشمه ای

                      سرّ و سرودش را

چنین بیدار و دریا وار

توئی تنها که می خوانی.


توئی تنها که می خوانی

رثای ِ قتل ِ عام  و خون ِ پامال ِ تبار ِ آن شهیدان را

توئی تنها که می فهمی

زبان و رمز ِ آواز ِ چگور ِ نا امیدان را.


بر آن شاخ بلند،

ای نغمه ساز باغ  ِ بی برگی!

بمان تا بشنوند از شور آوازت

درختانی که اینک در جوانه های خُرد ِ باغ

                                        در خوابند

بمان تا دشت های روشن آیینه ها،

                                گل های جوباران

تمام نفرت و نفرین این ایام غارت را

                                ز ِ آواز تو دریابند.


تو غمگین تر سرودِ حسرت و چاووش این ایام.

تو، بارانی ترین ابری

                که می گرید،

به باغ مزدک و زرتشت.

تو، عصیانی ترین خشمی، که می جوشد،

ز جام و ساغر خیام.

 

از محمد شفیعی کدکنی (به مهدی اخوان ثالث)

۰ نظر ۰۹ تیر ۹۴ ، ۰۲:۱۹

"عاشق"

 نشدی زاهد، 

دیوانه چه میدانی؟


در شعله نرقصیدی، پروانه چه میدانی؟


لبریز می غمها، 

شد ساغر جان من


خندیدی و بگذشتی، پیمانه چه میدانی؟


یک سلسله دیوانه، 

افسون نگاه او


ای غافل از آن جادو، افسانه چه میدانی؟


من مست می عشقم، 

بس توبه که بشکستم


راهم مزن ای عابد، میخانه چه میدانی؟


عاشق شو و مستی کن، ترک همه هستی کن


ای بت نپرستیده، 

بتخانه چه میدانی؟


تو سنگ سیه بوسی، من چشم سیاهی را


مقصود یکی باشد، 

بیگانه چه میدانی؟


دستار گروگان ده، 

در پای بتی جان ده


اما تو ز جان غافل، جانانه چه میدانی؟


ضایع چه کنی شب را، 

لب ذاکر و دل غافل


تو ره به خدا بردن، "مستانه"چه میدانی؟


هما میر افشار 

۰ نظر ۰۹ تیر ۹۴ ، ۰۲:۱۶

ازکوچه ی زیبای توامروز گذشتم

دیدم که همان عاشق معشوقه پرستم

یک لحظه به یادتودرآن کوچه نشستم


دیدم که ز سر تابه قدم شوق وامیدم

هر چند گل از خرمن عشق تو نچیدم


آن شورجوانی نرود لحظه ای ازیاد

ای راحت جان ودل من خانه ات آباد

با یاد رخت این دل افسرده شود شاد


هرگز نشود مهرتوای شوخ فراموش

کی آتش عشق توشود یک سره خاموش


هرجا که نشستم سخن ازعشق توگفتم

با اشک جگر سوز، دل سخت تو سفتم

خاک ره این کوچه به خار مژه رفتم


دل می تپد ازشوق که امروز کجایی

شاید که دگرباره ازاین کوچه بیایی

   

فریدون مشیری 

۱ نظر ۰۹ تیر ۹۴ ، ۰۲:۱۲

با شعر و سیگار

به جنگ نابرابری ها می روم

من، دون کیشوتی مضحک هستم

که جای کلاهخود و سرنیزه

مدادی در دست و

قابلمه ای بر سر دارد

عکسی به یادگار از من بگیرید

من انسان قرن بیست و یکم هستم!


 رسول یونان

۰ نظر ۰۹ تیر ۹۴ ، ۰۲:۱۱

عمر زاهد همه طى شد

" به تمناى بهشت "


او ندانست که در

" ترک تمناست"

 بهشت 


این چه حرفیست که در

"عالم بالاست بهشت"


هر کجا وقت خوش افتاد

همانجاست بهشت...


دوزخ از تیرگی بخت درون من و توست

دل اگر تیره نباشد همه دنیاست بهشت


صائب تبریزی

۰ نظر ۰۹ تیر ۹۴ ، ۰۲:۰۸

مستی ما مستی از هر جـام نیست

مست گشتن کار هر بـد نـام نیست


ما ز جـام دوست، مستی می کنیم

خویش را فـارغ ز هستی می کنیم


می، پلیـــدی را ز سر بیـرون کند

عشق را در جـام دل، افزون کند


چون که ما مستیم و از هستی تهی

کی شود هستی، به مستی منتهی؟


مست، یعنی: عاشقی بی قید و بند

فـــارغ از بود و نبود و چون و چند؟


چون و چند از ابلهـــی آید میـــان

در طریق عاشقی کی می‌تـــوان؟


مست بود و فکـــر هستی داشتن

کـــوه غـــم را از میان ، برداشتن


کــی بُــوَد کـــار حساب و هندسه؟

کــی چنین درسی بود در مدرسه؟


عاشقی را خود جهــان دیگــریست

منطق عاشق همــان پیغمــبریست


عشق بر عاشق دهـــد ، دستور را

عقـــل، کی فهمـد چنین منظور را


تا نگـــردی عاشق از این ماجـــرا

کـــی توانی کرد درک نکته هـــا؟


فهـم عاقل را به عاشق، راه نیست

هرچه گویم باز میگویی که چیست؟


بایـــد اول، تـــرک هشیاری کنی

عشق را در خویشتن جاری کنی


هر زمان گشتی تو مست جام عشق

خویش را انــداختـــی در دام عشق


آن زمان شاید بدانـــی عشق چیست

چون کنی درک یکـــی را از دویست


محمدرضا شمس

۰ نظر ۰۷ تیر ۹۴ ، ۰۱:۵۸

به هزار دلیل دوستت دارم

آخرینش می‌تواند

کیفِ کوچکت باشد

باز شده در جویِ آب

یا وقتی که

گرفته بودی پیشانی‌ات را

 لبخند می‌زدی...

آخرینش می‌تواند

اولین بوسه‌ی مان باشد

در آسانسور دانشگاه

یا همین تخمه شکستنِ یواشکی

تویِ سینما.

به هزار دلیل دوستت دارم

آخرینش می‌تواند دست‌هایت باشد

رویِ صورتِ من

تا خدا و ابلیس

اشک‌هایم را نبینند!

یا روزی که

در میدانِ ولی‌عصر

زمزمه کردی در گوشم:

قرار نیست هیچ‌کس بیاید...

به هزار دلیل دوستت دارم

آخرینش می‌تواند

سرفه نکردنت باشد رویِ سیگارهایِ من

می‌تواند

ناشیانه آشپزی کردنت باشد

ناشیانه عشق بازی کردنت

به هزار دلیل دوستت دارم

آخرینش می‌تواند

لنگه کفشِ خونی‌ات باشد

رویِ پیاده رو

وقتی تن‌ات را

رویِ  دست می‌بردند.

می‌تواند حسرتِ گیسوانت باشد

برایِ بوسیدنِ آفتاب

وقتی با روسری خاکت کردند!


حامد ابراهیم پور

۰ نظر ۰۷ تیر ۹۴ ، ۰۱:۵۷

نازنین آمد و دستی 

به دل ما زد و رفت

پرده ی خلوت این غمکده 

بالا زد و رفت


کنج تنهایی ما را 

به خیالی خوش کرد

خواب خورشید 

به چشم شب یلدا 

زد و رفت


درد بی عشقی ما 

دید و دریغش آمد

آتش شوق 

درین جان شکیبا 

زد و رفت


خرمن سوخته ی ما 

به چه کارش می خورد

که چو برق آمد و 

در خشک و تر ما زد و رفت


رفت و از گریه ی طوفانی ام 

اندیشه نکرد

چه دلی داشت خدایا 

که به دریا زد و رفت


بود آیا که ز دیوانه ی خود 

یاد کند

آن که زنجیر به پای 

دل شیدا زد و رفت


سایه آن چشم سیه

با تو چه می گفت که دوش

عقل فریاد برآورد و 

به صحرا زد و رفت


هوشنگ ابتهاج

۱ نظر ۰۷ تیر ۹۴ ، ۰۱:۵۵

ای آنکه مرا برده ای از یاد، کجایی؟

بیگانه شدی، دست مریزاد، کجایی؟

دردام توام، نیست مرا راه گریزی

من عاشق این دام و تو صیاد کجایی؟

محبوس شدم گوشه ی ویرانه ی عشقت

آوار غمت بر سرم افتاد،کجایی؟

آسودگی ام،زندگی ام، دارو ندارم

درراه تودادم همه بر باد، کجایی؟

اینجا چه کنم؟ از که بگیرم خبرت را؟

از دست تو و ناز تو فریاد، کجایی؟

دانم که مرا بی خبری می کشد آخر

دیوانه شدم خانه ات آباد کجایی؟

 

پریناز جهانگیر

۲ نظر ۰۷ تیر ۹۴ ، ۰۱:۵۱

وحشت از عشق که نه... 

ترس ما فاصله هاست 

وحشت از غصه که نه... 

ترس ما خاتمه هاست 

ترس بیهوده نداریم... 

صحبت از خاطره هاست 

صحبت از کشتن ناخواسته ی عاطفه هاست 

کوله باریست پر از هیچ که بر شانه ی  ماست

گله از دست کسی نیست... 

مقصر دل دیوانه ی ماست..! 


قیصر امین پور 

۰ نظر ۰۷ تیر ۹۴ ، ۰۱:۴۸

نیما یوشیج چه زیبا گفت :

"فکر را پر بدهید"


و نترسید که از سقف عقیده برود بالاتر

"فکر باید بپرد"

برسد تا سر کوه تردید

و ببیند که میان افق باورها

کفر و ایمان چه به هم نزدیکند

....

"فکر اگر پربکشد"


جای این توپ و تفنگ، اینهمه جنگ

سینه ها دشت محبت گردد

دستها مزرع گلهای قشنگ

...

"فکر اگر پر بکشد"


هیچکس کافر و ننگ و نجس و مشرک نیست

همه پاکیم و رها ...

۰ نظر ۰۷ تیر ۹۴ ، ۰۱:۴۷

از باغ می‌برند چراغانی‌ات کنند

تا کاج جشنهای زمستانی‌ات کنند


پوشانده‌اند "صبح" تو را "ابرهای تار"

تنها به این بهانه که بارانی‌ات کنند


یوسف! به این رها شدن از چاه دل مبند

این بار می‌برند که زندانی‌ات کنند


ای گل گمان مکن به شب جشن می‌روی

شاید به خاک مرده‌ای ارزانی‌ات کنند


یک نقطه بیش فرق رحیم و رجیم نیست

از نقطه‌ای بترس که شیطانی‌ات کنند


آب طلب نکرده همیشه مراد نیست

گاهی بهانه‌ای است که قربانی‌ات کنند


فاضل نظری

۰ نظر ۰۷ تیر ۹۴ ، ۰۱:۴۰

ای صبا با تو چه گفتند که خاموش شدی

چه شرابی به تو دادن که مدهوش شدی

تو که آتشکدهء عشق و محبت بودی

چه بلا رفت که خاکستر و خاموش شدی 

به چه دستی زدی آن ساز شبانگاهی را

که خود از رقت آن بیخود و بیهوش شدی

تو به صد نغمه٬ زبان بودی و دلها همه گوش

چه شنفتی که زبان بستی و خود گوش شدی

خلق را گرچه وفا نیست ولیکن گل من

نه گمان دار که رفتی و فراموش شدی


شهریار

۰ نظر ۰۷ تیر ۹۴ ، ۰۱:۳۷

دوستت میدارم و بیهوده پنهان میکنم

خلق میدانند و من انکارایشان میکنم


عشق بی هنگام من تا از گریبان سر کشید

از غم رسوا شدن سر درگریبان میکنم


دست عشقت بند زرین زد به پایم این زمان

کاین سیه کاری بهموی نقره افشان میکنم


سینه پر حسرت و سیمای خندانم ببین

زیر چتر نسترنآتش فروزان میکنم


دیده بر هم مینهم تا بسته ماند سر عشق

این حباب ساده راسرپوش طوفان میکنم


این من و این دامن و این مستی آغوش تو

تا چه مستوری منآلوده دامان میکنم


دست و پا گم کرده و آشفته می مانم به جای

نعمت وصل تورا اینگونه کفران میکنم


ای شگرف، ای ژرف، ای پر شور، ای دریای عشق

در وجودتخویش را چون قطره ویران میکنم


تا چراغانی کنم راه تو را هر شامگاه

اشک شوقی نو به نو آویز مژگان میکنم


زان نگاه کهربایی چاره فرمان بردن است

هرچه میخواهی بگو آن میکنم آنمیکنم


 سیمین بهبهانی

۰ نظر ۰۷ تیر ۹۴ ، ۰۱:۳۵