شاعرانه

اشعار زیبا؛ دفتر بهترین شعرهایی که خوانده‌ام

شاعرانه

اشعار زیبا؛ دفتر بهترین شعرهایی که خوانده‌ام

و گه گاهی
دو خط شعری
که گویای همه چیز است و
خود ناچیز...

۲۴۰ مطلب با موضوع «عاشقانه» ثبت شده است

وای، باران؛

باران؛

شیشه پنجره را باران شست .

از دل من اما،

چه کسی نقش تو را خواهد شست ؟

آسمان سربی رنگ،

من درون قفس سرد اتاقم دلتنگ .

می پرد مرغ نگاهم تا دور،

وای، باران،

باران،

پر مرغان نگاهم را شست .

خواب رویای فراموشیهاست !

خواب را دریابم،

که در آن دولت خواموشیهاست .

من شکوفایی گلهای امیدم را در رویاها می بینم،

و ندایی که به من میگوید :

گر چه شب تاریک است

دل قوی دار،

سحر نزدیک است

دل من، در دل شب،

خواب پروانه شدن می بیند .

مهر در صبحدمان داس به دست

آسمانها آبی،

پر مرغان صداقت آبی ست

دیده در آینه صبح تو را می بیند .

از گریبان تو صبح صادق،

می گشاید پرو بال .

تو گل سرخ منی

تو گل یاسمنی

تو چنان شبنم پاک سحری ؟

نه؟

از آن پاکتری .

تو بهاری ؟

نه،

بهاران از توست .

از تو می گیرد وام،

هر بهار اینهمه زیبایی را .

هوس باغ و بهارانم نیست

ای بهین باغ و بهارانم تو !


حمید مصدق 

۱ نظر ۲۹ تیر ۹۴ ، ۲۲:۵۹

ای رفته ز دل، رفته ز بر، رفته ز خاطر

بر من منگر تاب نگاه تو ندارم 

بر من منگر زانکه به جز تلخی اندوه 

در خاطر از آن چشم سیاه تو ندارم

ای رفته ز دل ، راست بگو !‌ بهر چه امشب 

با خاطره ها آمده ای باز به سویم؟

گر آمده ای از پی آن دلبر دلخواه 

من او نیم او مرده و من سایهٔ اویم 

من او نیم آخر دل من سرد و سیاه است 

او در دل سودازده از عشق شرر داشت 

او در همه جا با همه کس در همه احوال 

سودای تو را ای بت بی مهر !‌ به سر داشت 

من او نیم این دیدهٔ من گنگ و خموش است 

در دیدهٔ او آن همه گفتار نهان بود 

وان عشق غم آلوده در آن نرگس شبرنگ 

مرموزتر از تیرگی ی شامگهان بود 

من او نیم آری ، لب من این لب بی رنگ 

دیری ست که با خنده یی از عشق تو نشکفت

اما به لب او همه دم خندهٔ جان بخش

مهتاب صفت بر گل شبنم زده می خفت 

بر من منگر ، تاب نگاه تو ندارم 

آن کس که تو می خواهیش از من به خدا مرد 

او در تن من بود و ، ندانم که به ناگاه 

چون دید و چها کرد و کجا رفت و چرا مرد 

من گور ویم ، گور ویم ، بر تن گرمش

افسردگی و سردی ی کافور نهادم 

او مرده و در سینهٔ من ،‌ این دل بی مهر 

سنگی ست که من بر سر آن گور نهادم


سیمین بهبهانی  

۰ نظر ۲۹ تیر ۹۴ ، ۲۲:۲۲

پرواز هم دیگر


رویای آن پرنده نبود


دانه دانه پرهایش را چید


تا بر این بالش


خواب دیگری ببیند...

۰ نظر ۲۹ تیر ۹۴ ، ۲۱:۳۴

تو سراب موج گندم ، تو شراب سیب داری

تو سر فریب - آری! - تو سر فریب داری


لب بی وفای او کی به تو شهد می چشاند

چه توقعی است آخر که از این طبیب داری


شب دل بریدن ماست چه اتفاق خوبی

چمدان ببند بی من سفری غریب داری


پس از این مگو خیانت به حکایت یهودا

که مسیح نیست آن کس که تو بر صلیب داری


چه شکایتی است از من که چرا به غم دچارم

تو که از سروده های دل من نصیب داری


فاضل نظری 

۰ نظر ۲۹ تیر ۹۴ ، ۱۵:۰۱

دو سال است که می دانم 

بی قراری چیست

درد چیست

مهربانی چیست

دو سال است که می دانم

آواز چیست

راز چیست

چشم های تو شناسنامه مرا عوض کردند

امروز من دو ساله می شوم...


گروس عبدالملکیان 

۰ نظر ۲۹ تیر ۹۴ ، ۱۴:۱۸

عشق

آدمها را به جاهای ناشناخته می برد 

مثلا به ایستگاههای متروک 

به خلوت زنگ زده ی واگن ها 

به شهری که 

فقط آن را در خواب دیده 

وقتی عاشق شدی 

ادامه ی این شعر را 

تو خواهی نوشت 


رسول یونان

۰ نظر ۲۹ تیر ۹۴ ، ۰۸:۰۲

دارم سخنی با تو و گفتن نتوانم

وین درد نهان سوز نهفتن نتوانم


تـو گرم سخن گفتن و از جام نگاهت

من مست چنانم که شنفتن نتـوانم


شادم به خیال تـو چو مهتاب ِ شبانگاه

گـر دامن وصل تو گرفتن نتـوانم


با پــرتو ماه آیم و چون سایه ی دیوار

گامــی ز سر کوی تو رفتن نتـوانم


دور از تـو من ِ سوخته در دامن شب ها

چـون شمع ِ سحر یک مژه خفتن نتـوانم


فـریاد ز بی مهریت ای گل ! که در این باغ

چون غنچـه ی پائیــز ، شکفتن نتوانم


ای چشم سخنگوی ... تو بشنو ز نگـاهم

دارم سخنی با تو و ... گفتن نتوانم !!


شفیعی کدکنی

۰ نظر ۲۹ تیر ۹۴ ، ۰۱:۴۰

ﺑﺮ ﻓﺮﻭ ﺭﻓﺘﮕﻲ ﻫﺎﻱ ﺍﻳﻦ ﺳﻨﮓ

ﺩﺳﺖ ﺑﻜﺶ ...

ﻭ ﻗﺮﻥ ﻫﺎ ﻋﺒﻮﺭ ﺭﻭﺩﺧﺎﻧﻪ ﺭﺍ ﺣﺲ ﻛﻦ ...

ﺳﻨﮓ ﻫﺎ

ﺳﺨﺖ ﻋﺎﺷﻖ ﻣﻴﺸﻮﻧﺪ

ﺍﻣﺎ

ﻓﺮﺍﻣﻮﺵ ﻧﻤﻴﻜﻨﻨﺪ ...



ﮔﺮﻭﺱ ﻋﺒﺪﺍﻟﻤﻠﻜﻴﺎﻥ


۰ نظر ۲۸ تیر ۹۴ ، ۲۳:۱۶

گل در بر و می در کف و معشوق به کام است

سلطان جهانم به چنین روز غلام است


گو شمع میارید در این جمع که امشب 

در مجلس ما ماه رخ دوست تمام است


گوشم همه بر قول نی و نغمه چنگ است

چشمم همه بر لعل لب و گردش جام است


در مجلس ما عطر میامیز که ما را 

هر لحظه ز گیسوی تو خوش بوی مشام است


از چاشنی قند مگو هیچ و ز شکر

زآن رو که مرا از لب شیرین تو کام است


تا گنج غمت در دل ویرانه مقیم است

همواره مرا کوی خرابات مقام است


از ننگ چه گویی که مرا نام ز ننگ است

وز نام چه پرسی که مرا ننگ ز نام است


می خواره و سرگشته و رندیم و نظر باز 

وآن کس که چو ما نیست در این شهر کدام است؟! 


حافظ منشین بی می و معشوق زمانی

کایام گل و یاسمن و عید صیام است


حافظ 

۱ نظر ۲۸ تیر ۹۴ ، ۱۷:۲۷

نه به ابر  

نه به آب 

 نه به برگ٬ 

نه به این آبی آرام بلند ٬

نه به این خلوت خاموش کبوتر ها

من به این جمله نمی اندیشم !

به تو می اندیشم !

ای سراپا همه خوبی 

تک وتنها به تو می اندیشم 

همه وقت 

همه جــا 

من به هر حال که باشم به تو می اندیشم

تو بدان این را 

تنــها تو بدان 

تو بیـــــــــا 

«تو بمان با من  تنها تو بمان !»

 جای مهتاب به تاریکی شب ها تو بتاب ! 

من فدای تو ٬ به جای همه گل ها تو بخند ! 

«تو بمان با من ٬ تنها تو بمان !»

در دل ساغر هستی تو بجوش !

من ٬ همین یک نفس از جرعه جانم باقی است 

آخرین جرعه این جــام تهی را تو بنوش ! 


فریدون مشیری

۰ نظر ۲۸ تیر ۹۴ ، ۱۶:۴۴

به تو گفتم گنجشک کوچک من باش

تا در بهار تو، من درختی پرشکوفه شوم...

وبرف آب شد_

شکوفه رقصید_

آفتاب درآمد...

راست است که صاحبان دلهای حساس نمی میرند،

بی هنگام ناپدید می شوند...


احمد شاملو 

۰ نظر ۲۸ تیر ۹۴ ، ۱۶:۰۴
درد یعنی بزنی دست به انکار خودت
عاشقش باشی و افسوس گرفتار خودت

به خدا درد کمی نیست که با پای خودت
بدنت را بکشانی به سر دار خودت

کاروان رد بشود، قصه به آخر نرسد
بشوی گوشه ای از چاه خریدار خودت

درد یعنی که نماندن به صلاحش باشد
بگذاری برود! آه... به اصرار خودت!

بگذاری برود در پی خوشبختی خود
و تو لذت ببری از غم و آزار خودت

اینکه سهم تو نشد درد کمی نیست ولی
درد یعنی بزنی دست به انکار خودت...
۱ نظر ۲۸ تیر ۹۴ ، ۰۲:۱۵

دلخوشم با غزلی تازه همینم کافیست

تو مرا باز رساندی به یقینم کافیست

گله ای نیست من و فاصله ها همزادیم

گاه گاهی که کنارت بنشینم کافیست

قانعم بیشتر از این چه بخواهم از تو

گاهی از دور تو را خواب ببینم کافیست

آسمانی تو در این گستره خورشیدی کن

من همینقدر که گرم است زمینم کافیست

من همینقدر که با حال و هوایت گه گاه

برگی از باغچه شعر بچینم کافیست 

فکر کردن به تو یعنی غزلی شورانگیز

که همین شوق مرا خوب ترینم کافیست


محمد علی بهمنی

۱ نظر ۲۷ تیر ۹۴ ، ۲۲:۴۹

من چیزى

از عشق مان

به کسى نگفته ام !

آنها تو را هنگامى که

در اشک هاى چشمم

تن مى شسته اى دیده اند ...


نزار قبانی

۰ نظر ۲۷ تیر ۹۴ ، ۱۵:۵۱
عصایِ موسی

نفسِ عیسی

قرآنِ محمّد

و حالا

چشم های "تو"

خدا دست بردار نیست،!

این بار

نمی شود ایمان نیاورد...!
۱ نظر ۲۴ تیر ۹۴ ، ۱۷:۴۱

این غزل از احتراق بغض من حاصل شده 

چشمم امشب بر مقام شاعری نائل شده

رقص اشک و آه و بیداد نفس گیر قلم

اعتبار عاشقی بی اذن تو باطل شده

سوزمن با سازتو ، به به چه تصنیفی شود

بین مرگ و زندگی سودای تو حائل شده

من نمی دانم چرا بر عشق تو دل بسته ام

از ازل مهرت مرا مخلوط آب وگل شده 

با آکورد عشق تو سنتور قلبم کوک نیست

مطربا بد می نوازی مستی ام کاهل شده

گریه های شمع ورقص شاپرک دربزم عشق

شور این شوریدگی آفت به جان و دل شده

این غزل در هر زمانه از تو می گوید سخن

روزگاری که تعشق موج بی ساحل شده...


مرتضی شاکری

۱ نظر ۲۴ تیر ۹۴ ، ۱۲:۲۲
درد دیوانگی ما دوبرابر شده است
شاعری عاشق یک شاعر دیگر شده است

هانی ملک زاده
۰ نظر ۲۴ تیر ۹۴ ، ۰۳:۰۵

عشق اول می کند دیوانه ات 

تا ز ما و من کند بیگانه ات

 

عشق چون در سینه ات مأوا کند 

عقل را سرگشته و رسوا کند

 

می‌شوی فارغ ز هر بود و نبود 

نیستی در بند اظهار وجود

 

عشق رامِ مردم اوباش نیست

دام حق ،صیاد هر قلاش نیست

 

در خور مردان بود این خوان غیب

نیست هر دل، لایق احسان غیب

 

عشق کِی همگام باشد با هوس

پخته کِی با خام گردد همنفس

 

عشق را با کفر و با ایمان چه کار

عشق را با دوزخ و رضوان چه کار

 

عشق سازد پاکبازان را شکار

کِی به دام آرد پلید و نابکار

 

زنده دل‌ها می‌شوند از عشق، مست

مرده دل کی عشق را آرد به دست

 

عشق را با نیستی سودا بود

تا تو هستی، عشق کی پیدا بود

 

عشق می‌جوید حریفی سینه چاک

کو ندارد از فنای خویش باک

 

عشق در بند آورد عقل تو را

تا نماند در دلت چون و چرا

 

عشق اگر در سینه داری الصلا

پای نِه در وادی فقر و فنا

 

عاشق و دیوانه و بی خویش باش

در صف آزادگان درویش باش

 

دکتر جواد نوربخش

 

پ.ن: عده ای این شعر را به اشتباه به مولانا منسوب کرده اند.

۱ نظر ۲۳ تیر ۹۴ ، ۱۰:۰۶
خوش بحال روسری، در دامنش زلفان توست
یا همان انگشتری که خانه اش دستان توست

خوش بحال سرمه های جعبه آرایشت
چونکه آخرجایگاهش سایه چشمان توست

با کدامین معجزه بر ما تو نازل گشته ای؟
کاینچنین در جان بی جانم فقط ایمان توست؟

من حسودی میکنم بر هرکه میخندی براو
یا هرآنکه ساعتی درخانه ات مهمان توست

با دلم حتی اگر در خواب می نوشی کنی
تا ابد درویشی دیوانه هم پیمان توست

حسن درویشی
۱ نظر ۲۲ تیر ۹۴ ، ۲۲:۴۷

چون زلف تو ام جانا در عین پریشانی

چون باد سحرگاهم در بی سر و سامانی

من خاکم و من گردم من اشکم و من دردم

تو مهری و تو نوری تو عشقی و تو جانی

خواهم که ترا در بر بنشانم و بنشینم

تا آتش جانم را بنشینی و بنشانی

ای شاهد افلاکی در مستی و در پاکی

من چشم ترا مانم تو اشک مرا مانی

در سینه سوزانم مستوری و مهجوری

در دیده بیدارم پیدایی و پنهانی

من زمزمه عودم تو زمزمه پردازی

من سلسله موجم تو سلسله جنبانی

از آتش سودایت دارم من و دارد دل

دل با من و جان بی تو نسپاری و بسپارم

کام از تو و تاب از من نستانم و بستانی

ای چشم رهی سویت کو چشم رهی جویت ؟

روی از من سر گردان شاید که نگردانی


 رهی معیری 

۰ نظر ۲۲ تیر ۹۴ ، ۱۵:۰۵