شاعرانه

اشعار زیبا؛ دفتر بهترین شعرهایی که خوانده‌ام

شاعرانه

اشعار زیبا؛ دفتر بهترین شعرهایی که خوانده‌ام

و گه گاهی
دو خط شعری
که گویای همه چیز است و
خود ناچیز...

۱۵ مطلب با موضوع «احمد شاملو» ثبت شده است

کوچه‌ها باریکن، دکونا بسته ست
خونه‌ها تاریکن، طاقا شکسته ست
از صدا افتاده تار و کمونچه
مرده می‌برن کوچه به کوچه

نگاه کن! مرده‌ها به مرده نمیرن
حتی به شمع جون سپرده نمیرن
شکل فانوسی‌ان که اگر خاموش شه
واسه نفت نیست هنوز یه عالم نفت توشه

جماعت من دیگه حوصله ندارم
به خوب امید و از بد گله نداره
گرچه از دیگرون فاصله ندارم
کاری با کار این قافله ندارم

کوچه‌ها باریکن، دکونا بسته ست
خونه ها تاریکن، طاقا شکسته ست
از صدا افتاده تار و کمونچه
مرده می‌برن کوچه به کوچه

شاملو

۰ نظر ۳۱ فروردين ۹۹ ، ۲۲:۴۹

آنان به آفتاب شیفته بودند
زیرا که آفتاب
تنهاترین حقیقتِشان بود
احساسِ واقعیتِشان بود.
با نور و گرمی‌اش
مفهومِ بی‌ریای رفاقت بود
با تابناکی‌اش
مفهومِ بی‌فریبِ صداقت بود.


(ای کاش می‌توانستند
از آفتاب یاد بگیرند
که بی‌دریغ باشند
در دردها و شادی‌هاشان
حتی
   با نانِ خشکِشان.
و کاردهایشان را
جز از برایِ قسمت کردن
بیرون نیاورند.)

 

افسوس!
           آفتاب
مفهومِ بی‌دریغِ عدالت بود و
آنان به عدل شیفته بودند و
اکنون
      با آفتاب‌گونه‌یی
                        آنان را
اینگونه
      دل
         فریفته بودند!


احمد شاملو

۰ نظر ۲۶ بهمن ۹۶ ، ۲۰:۰۳

آن‌که می‌گوید دوستت دارم

خُـنـیـاگر غمگینی‌ست

که آوازش را از دست داده است


ای کاش عشق را

زبان ِ سخن بود


هزار کاکلی شاد

در چشمان توست

هزار قناری خاموش

در گلوی من


عشق را

ای کاش زبان ِ سخن بود


آن‌که می‌گوید دوستت دارم

دل اندُه گین شبی ست

که مهتابش را می جوید


ای کاش عشق را

زبانِ سخن بود


هزار آفتاب خندان در خرام ِ توست

هزار ستاره‌ی گریان

در تمنای من


عشق را

ای کاش زبان سخن بود


 احمد شاملو

۰ نظر ۱۵ مرداد ۹۵ ، ۱۵:۲۳

همه

لرزش دست و دلم

از آن بود

که عشق

پناهی گردد

پروازی نه

گریزگاهی گردد.

آی عشق آی عشق

چهره ی  آبیت پیدا نیست.

وخنکای مرهمی

بر شعله ی زخمی

نه شور شعله

بر سرمای درون.

آی عشق آی عشق

چهره ی سرخت پیدا نیست.

غبار تیره ی تسکینی

بر حضور وهن

و دنج رهایی

بر گریز حضور

سیاهی

بر آرامش آبی

و سبزه ی برگچه

بر ارغوان


 آی عشق آی عشق

رنگ آشنایت

پیدا نیست


  احمد شاملو 


۰ نظر ۰۳ دی ۹۴ ، ۲۰:۵۸

طرف ِ ما شب نیست

صدا با سکوت آشتی نمی‌کند

کلمات انتظار می‌کشند

من با تو تنها نیستم، هیچ‌کس با هیچ‌کس تنها نیست

شب از ستاره‌ها تنهاتر است...


طرف ِ ما شب نیست

چخماق‌ها کنار ِ فتیله بی‌طاقت‌اند

خشم ِ کوچه در مُشت ِ توست

در لبان ِ تو، شعر ِ روشن صیقل می‌خورد

من تو را دوست می‌دارم، و شب از ظلمت ِ خود وحشت می‌کند


احمد شاملو

۰ نظر ۲۰ شهریور ۹۴ ، ۰۲:۴۴

دﺳﺖ ﺑﺮدار ازﯾﻦ ﻫﯿﮑﻞ ﻏﻢ 

ﮐﻪ ز وﯾﺮاﻧﯽ ﺧﻮﯾﺶ اﺳﺖ آﺑﺎد 

دﺳﺖ ﺑﺮدار ﮐﻪ ﺗﺎرﯾﮑﻢ و ﺳﺮد 

ﭼﻮن ﻓﺮو ﻣﺮدﻩ ﭼﺮاغ از دم ﺑﺎد 

دﺳﺖ ﺑﺮدار، ز ﺗﻮ در ﻋﺠﺒﻢ 

ﺑﻪ در ﺑﺴﺘﻪ ﭼﻪ ﻣﯽ ﮐﻮﺑﯽ ﺳﺮ 

ﻧﯿﺴﺖ، ﻣﯽ داﻧﯽ، در ﺧﺎﻧﻪ ﮐﺴﯽ 

ﺳﺮ ﻓﺮو ﻣﯽ ﮐﻮﺑﯽ ﺑﺎز ﺑﻪ در 

زﻧﺪﻩ، اﯾﻦ ﮔﻮﻧﻪ ﺑﻪ ﻏﻢ 

ﺧﻔﺘﻪ ام در ﺗﺎﺑﻮت 

ﺣﺮﻓﻬﺎ دارم در دل 

ﻣﯽ ﮔﺰم ﻟﺐ ﺑﻪ ﺳﮑﻮت 

دﺳﺖ ﺑﺮدار ﮐﻪ ﮔﺮ ﺧﺎﻣﻮﺷﻢ 

ﺑﺎ ﻟﺒﻢ ﻫﺮ ﻧﻔﺴﯽ ﻓﺮﯾﺎد اﺳﺖ...


احمد شاملو‌ 

۱ نظر ۱۶ مرداد ۹۴ ، ۱۳:۲۰

روزی ما دوباره کبوترهایمان را پیدا خواهیم کرد

و مهربانی دستِ زیبایی را خواهد گرفت.

 

 

روزی که کمترین سرود

بوسه است

و هر انسان

برای هر انسان

برادری‌ست.

روزی که دیگر درهای خانه‌شان را نمی‌بندند

قفل

افسانه‌یی‌ست

و قلب

برای زندگی بس است.

 

روزی که معنای هر سخن دوست‌داشتن است

تا تو به خاطرِ آخرین حرف دنبالِ سخن نگردی.

 

روزی که آهنگِ هر حرف، زندگی‌ست

تا من به خاطرِ آخرین شعر رنجِ جُست‌وجوی قافیه نبرم.

 

روزی که هر لب ترانه‌یی‌ست

تا کمترین سرود، بوسه باشد.

 

روزی که تو بیایی، برای همیشه بیایی

و مهربانی با زیبایی یکسان شود.

 

روزی که ما دوباره برای کبوترهایمان دانه بریزیم...

 

 

و من آن روز را انتظار می‌کشم

حتا روزی

که دیگر

نباشم.


احمد شاملو 

۰ نظر ۰۹ مرداد ۹۴ ، ۲۲:۳۸

یه شبِ مهتاب‌

ماه‌ میاد تو خواب‌

منو می‌بره‌

کوچه‌ به‌ کوچه‌

باغِ انگوری‌

باغِ آلوچه‌

دره‌ به‌ دره‌

صحرا به‌ صحرا

اون‌ جا که‌ شبا

پشتِ بیشه‌ها

یهِ پری‌ میاد

ترسون‌ و لرزون‌

پاشو میذاره‌

تو آبِ چشمه‌

شونه‌ می‌کنه‌

مویِ پریشون‌... 


یه شبِ مهتاب‌

ماه‌ میاد تو خواب‌

منو می‌بره‌

تهِ اون‌ دره‌

اون‌ جا که‌ شبا

یکه‌ و تنها

تک‌ درختِ بید

شاد و پُرامید

می‌کنه‌ به‌ ناز

دَستشو دراز

که‌ یه‌ ستاره‌

بچکه‌ مثِ

یه‌ چیکه‌ بارون‌

به‌ جایِ میوه‌ش‌

نوکِ یه‌ شاخه‌ش‌

بشه‌ آویزون‌... 


یه‌ شبِ مهتاب‌

ماه‌ میاد تو خواب‌

منو می‌بره‌

از تویِ زندون‌

مثِ شب‌پره‌

با خودش‌ بیرون‌،

می‌بره‌ اون‌ جا

که‌ شبِ سیا

تا دمِ سحر

شهیدایِ شهر

با فانوسِ خون‌

جار می‌کشن‌

تو خیابونا

سرِ میدونا:

عمو یادگار!

مردِ کینه‌دار!

مستی‌ یا هشیار

خوابی‌ یا بیدار؟


مستیم و هشیار

شهیدایِ شهر!

خوابیم‌ و بیدار

شهیدایِ شهر!

آخرش‌ یه‌ شب‌

ماه‌ میاد بیرون‌،

از سرِ اون‌ کوه‌

بالایِ دره‌

رویِ این‌ میدون‌

رد می‌شه‌ خندون‌ 

یه‌ شب‌ ماه‌ میاد


شاملو

۱ نظر ۰۸ مرداد ۹۴ ، ۱۵:۰۷

شبانه شعری چگونه توان نوشت

تا هم از قلب من سخن بگوید هم از بازویم ؟

شبانه

شعری چنین

چگونه توان نوشت ؟

من آن خاکستر سردم که در من

شعله ی همه عصیان هاست


من آن دریای آرامم که درمن

فریادِ همه توفان هاست

 من آن سردابِ تاریکم که در من

آتش همه ایمان هاست ...


احمد شاملو 

۰ نظر ۰۷ مرداد ۹۴ ، ۲۱:۵۹

بیابان را، سراسر، مه فرا گرفته است

چراغ قریه پنهان است

موجی گرم در خون بیابان است

بیابان، خسته

لب بسته

نفس بشکسته

در هذیان گرم عرق می ریزدش آهسته

از هر بند


احمد شاملو 

۰ نظر ۳۱ تیر ۹۴ ، ۱۰:۳۲

به تو گفتم گنجشک کوچک من باش

تا در بهار تو، من درختی پرشکوفه شوم...

وبرف آب شد_

شکوفه رقصید_

آفتاب درآمد...

راست است که صاحبان دلهای حساس نمی میرند،

بی هنگام ناپدید می شوند...


احمد شاملو 

۰ نظر ۲۸ تیر ۹۴ ، ۱۶:۰۴

سر بر شانه خدا بگذار

تا قصه ی عشق را چنان زیبا بخواند

که نه از دوزخ بترسی

و نه از بهشت ...

به رقص آیی

قصه ی عشق ،

انسان بودن ماست 


احمد شاملو

۰ نظر ۲۷ تیر ۹۴ ، ۱۴:۳۴

مرهم زخم هایم کنج لبان توست


بوسه نمیخواهم


سخن بگو...


شاملو

۰ نظر ۱۰ تیر ۹۴ ، ۱۱:۳۰

مرغ باران می کشد فریاد دائم:

- عابر! ای عابر!

جامه ات خیس آمد از باران.

نیستت آهنگ خفتن

یا نشستن در بر یاران؟ ...

 

ابر می گرید

باد می گردد

و به خود این گونه در نجوای خاموش است عابر:

- خانه ام، افسوس!

بی چراغ و آتشی آنسان که من خواهم، خموش و سرد و تاریک است


احمد شاملو

۰ نظر ۰۷ تیر ۹۴ ، ۰۱:۲۱

اشک رازی ست

لبخند رازی ست

عشق راز‌ی ست


اشک  آن شب لبخند  عشقم بود


قصه نیستم که بگویی

نغمه نیستم که بخوانی

صدا نیستم که بشنوی

یا چیزی چنان که ببینی

یا چیزی چنان که بدانی


من درد  مشترکم

مرا فریاد کن ...


درخت با جنگل سخن می ‌گوید

علف با صحرا

ستاره با کهکشان

و من با تو سخن می ‌گویم


نامت را به من بگو

دستت را به من بده

حرفت را به من بگو

قلبت را به من بده

من ریشه ‌های  تو را دریافته ‌ام

با لبانت برای  همه لب ‌ها سخن گفته ‌ام

و دستهایت با دستان  من آشناست ...


احمد شاملو

۰ نظر ۰۷ تیر ۹۴ ، ۰۱:۰۰