شاعرانه

اشعار زیبا؛ دفتر بهترین شعرهایی که خوانده‌ام

شاعرانه

اشعار زیبا؛ دفتر بهترین شعرهایی که خوانده‌ام

و گه گاهی
دو خط شعری
که گویای همه چیز است و
خود ناچیز...

۳۰ مطلب در شهریور ۱۳۹۴ ثبت شده است

دزد پیری را به دام انداختند

دست و پا بستند و حد بنواختند

گفت قاضی : این خطا کاری چه بود ؟

گفت دزد : هان گر گویم به پا خیزد ز دامان تو دود

گفت هان برگوی کار خویشتن

گفت : هستم همچو قاضی راهزن

گفت: آن زرها که بردستی کجاست

گفت: در نزد شماست

گفت: آن لعل بدخشانی چه شد

گفت: میدانیم و میدانی چه شد

گفت: پیش کیست آن روشن نگین

گفت: بیرون آر دست از آستین

بردن پیدا و پنهان کار کیست؟

نان این افتادگان گشنه در انبار کیست؟

تو قلم بر حکم داور میبری

من ز دیوار و تو از در میبری

حد بگردن داری و حد میزنی

گر یکی باید زدن، صد میزنی

می‌برم من ردای کهنه ی درویش عور

از چه بستانی تو از مردم به زور

دیدگان عقل گر بینا شود

خود فروشان عاقبت رسوا شوند

از برای کهنه دلقی بی بها

دست ما بستند و نا اهلان رها

من به راه خود ندیدم چاه را

ای که دیدی کج نکردی راه را

می زنی خود پشت پا بر راستی

راستی از دیگران می خواستی

دیگر ای گندم نمای جو فروش

با ردای عجب عیب خود مپوش

ای که بردستی ز مردم هرچه هست

گر نمک خوردی نمکدان را نمی باید شکست

در دل ما فقر آلایش فزود

نیت پاکان چرا آلوده بود ؟

حاجت ار ما را ز راه راست برد

پس شما را دیو هر جا خواست برد


پرواز همای 

۸ نظر ۳۱ شهریور ۹۴ ، ۱۶:۳۵

ﻫــــﯽ

ﻓﻼﻧـــــــــــــــــــــــــــــی...!


ﻋﺎﺷﻘـــــــﺎﻧﻪ ﻫﺎﯼ ﻣــــﺮﺍ

ﺑـــﻪ ﺧـــــﻮﺩﺕ ﻧﮕﯿـــــﺮ، 


ﻣﺨـــﺎﻃﺐ ﻣــﻦ

ﻣﻌﺸــﻮﻗـﻪ ﺍﯾــﺴﺖ ﮐــﻪ

ﻭﺟـــﻮﺩﺵ ﺭﺍ

به دﻧﯿــﺎﯾﯽ ﻧﻤﯿــﺪﻫــﻢ!

۱ نظر ۲۹ شهریور ۹۴ ، ۰۱:۴۴

ﻗﻬﺮ ﻧﮑﻦ ﻋﺰﯾﺰﻡ !

ﻫﻤﯿﺸﻪ ﮐﻪ ﻋﺸﻖ

ﭘﺸﺖ ﭘﻨﺠﺮﻩ ﻫﺎﻣﺎﻥ ﺳﻮﺕ ﻧﻤﯽ ﺯﻧﺪ

ﮔﺎﻫﯽ ﻫﻢ ﺑﺎﺩ

ﺷﮑﻮﻓﻪ ﻫﺎﯼ گیلاس ﺭﺍ ﻣﯽ ﻟﺮﺯﺍﻧﺪ

ﺩﻧﯿﺎ ﻫﻤﯿﺸﻪ ﻗﺸﻨﮓ ﻧﯿﺴﺖ

ﭘﺎﺷﻮ ﻋﺰﯾﺰﻡ !

ﺑﺮﺍﯾﺖ ﯾﮏ ﺳﺒﺪ ،ﮔﻞ ِ ﻧﺮﮔﺲ ﺁﻭﺭﺩﻩ ﺍﻡ

ﺑﺎ ﻗﺼﻪ ﯼ ﺁﺩﻡ ﻫﺎ ﺭﻭﯼ ﭘﻞ

ﺁﺩﻡ ﻫﺎ ﺭﻭﯼ ﭘﻞ ﺭﺍﻩ ﻣﯽ ﺭﻭﻧﺪ

ﺁﺩﻡ ﻫﺎ ﺭﻭﯼ ﭘﻞ ﻣﯽ ﺗﺮﺳﻨﺪ

ﺁﺩﻣﻬﺎ

ﺭﻭﯼ ﭘﻞ

ﻣﯽ ﻣﯿﺮﻧﺪ .


ﻭﯾﺴﻼﻭﺍ ﺷﯿﻤﺒﻮﺭﺳﮑﺎ 

۰ نظر ۲۸ شهریور ۹۴ ، ۲۰:۲۰

بچه که بودم

پاییز

با روپوش سرمه ای از راه می رسید بزرگتر که شدم

پسر همسایه بود

سربازی که اسمم را

توی کلاهش نوشته بود

مادرش می گفت:

گروهبان جریمه اش کرده که هفت شب کشیک بدهد

آن وقتها دوستت دارم را نمی گفتند...

کشیک می دادند!


رویا شاه حسین زاده

۰ نظر ۲۷ شهریور ۹۴ ، ۰۰:۳۸

در شب گیسوان تو

مست به خواب می روم


ای تو که سوی خویش و من

سوی سراب می روم


گاه نگاه میکنی

بر منو آه می کشم


گرچه تباه میکنی عمر مرا و همچنان

مست و خراب میروم


بس که پریش گشته ام

در پس و پیش گشته ام


دور ز خویش گشته ام

در ره گیسوان تو


بی تب و تاب می روم

بی تب و تاب می روم


گوش نمی دهد دلم

زهی خیال باطلم


آگه از آنکه غافلم

سوی حباب می روم


در شب گیسوان تو

مست به خواب می روم


ای تو که سوی خویش و من

سوی سراب می روم


پرواز همای 

۰ نظر ۲۶ شهریور ۹۴ ، ۱۳:۳۲

عاشق کسی خواهم شد که

روی یک نیمکت بنشیند

و گنجشک‌ها بدون اینکه از او بترسند

از کف دستش دانه بخورند 

من به اعتماد گنجشک‌ها اعتماد دارم

۰ نظر ۲۴ شهریور ۹۴ ، ۲۱:۱۰

پرهیز از نگاه کردن به کسی که

 شوق دیدنش کلافه ات کرده،

تردید مبهمی را 

به یقینی روشن

 تبدیل می کند:

"عاشق شده ای" 


مصطفی مستور

۰ نظر ۲۴ شهریور ۹۴ ، ۱۹:۵۸

پاییز می‌رسد که مرا مبتلا کند

با رنگ‌های تازه مرا آشنا کند


پاییز می‌رسد که همانند سال پیش

خود را دوباره در دل قالیچه جا کند


او می‌رسد که از پس نه ماه انتظار

راز درخت باغچه را برملا کند


او قول داده است که امسال از سفر

اندوه‌های تازه بیارد، خدا کند


او می‌رسد که باز هم عاشق کند مرا

او قول داده است به قولش وفا کند


پاییز عاشق است، وَ راهی نمانده است

جز اینکه روز و شب بنشیند دعا کند


شاید اثر کند، وَ خداوندِ فصل ها

یک فصل را بخاطر او جا به جا کند


تقویم خواست از تو بگیرد بهار را

تقدیر خواست راه شما را جدا کند


خش خش ... ، صدای پای خزان است، یک نفر

در را به روی حضرت پاییز وا کند...

۰ نظر ۲۴ شهریور ۹۴ ، ۰۱:۱۱

دشت هایی چه فراخ‌! 

کوه هایی چه بلند! 


در گلستانه چه بوی علفی می آمد! 

من در این آبادی‌، پی چیزی می گشتم‌: 

پی خوابی شاید، 

پی نوری‌، ریگی‌، لبخندی‌. 


پشت تبریزی ها 

غفلت پاکی بود، که صدایم می زد. 


پای نی زاری ماندم‌، باد می آمد، گوش دادم‌: 

چه کسی با من‌، حرف می زند؟ 

سوسماری لغزید. 

راه افتادم‌. 

یونجه زاری سر راه‌. 

بعد جالیز خیار، بوته های گل رنگ 

و فراموشی خاک‌. 


لب آبی 


گیوه ها را کندم‌، و نشستم‌، پاها در آب‌:

«من چه سبزم امروز 

و چه اندازه تنم هوشیار است‌! 

نکند اندوهی‌، سر رسد از پس کوه‌. 

چه کسی پشت درختان است؟ 

هیچ‌، می چرخد گاوی در کرد. 

ظهر تابستان است‌. 

سایه ها می دانند، که چه تابستانی است‌. 

سایه هایی بی لک‌، 

گوشه یی روشن و پاک‌، 

کودکان احساس‌! جای بازی این جاست‌. 

زندگی خالی نیست‌: 

مهربانی هست‌، سیب هست‌، ایمان هست‌. 

آری 

تا شقایق هست‌، زندگی باید کرد. 


در دل من چیزی است‌، مثل یک بیشه نور، مثل خواب دم 

صبح 


و چنان بی تابم‌، که دلم می خواهد 

بدوم تا ته دشت‌، بروم تا سر کوه‌. 

دورها آوایی است‌، که مرا می خواند.»


سهراب سپهری

۱ نظر ۲۲ شهریور ۹۴ ، ۱۵:۵۹

طرف ِ ما شب نیست

صدا با سکوت آشتی نمی‌کند

کلمات انتظار می‌کشند

من با تو تنها نیستم، هیچ‌کس با هیچ‌کس تنها نیست

شب از ستاره‌ها تنهاتر است...


طرف ِ ما شب نیست

چخماق‌ها کنار ِ فتیله بی‌طاقت‌اند

خشم ِ کوچه در مُشت ِ توست

در لبان ِ تو، شعر ِ روشن صیقل می‌خورد

من تو را دوست می‌دارم، و شب از ظلمت ِ خود وحشت می‌کند


احمد شاملو

۰ نظر ۲۰ شهریور ۹۴ ، ۰۲:۴۴

محتسب مستى به ره دید و گریبانش گرفت

مست گفت اى دوست، این پیراهن است، افسار نیست


گفت: مستى، زان سبب افتان و خیزان میروى

گفت: جرم راه رفتن نیست، ره هموار نیست


گفت: میباید تو را تا خانه قاضى برم

گفت: رو صبح آى، قاضى نیمه شب بیدار نیست


گفت: نزدیک است والى را سراى، آنجا شویم

گفت: والى از کجا در خانه خمار نیست


گفت: تا داروغه را گوئیم، در مسجد بخواب

گفت: مسجد خوابگاه مردم بدکار نیست


گفت: دینارى بده پنهان و خود را وارهان

گفت: کار شرع، کار درهم و دینار نیست


گفت: از بهر غرامت، جامه ات بیرون کنم

گفت: پوسیدست، جز نقشى ز پود و تار نیست


گفت: آگه نیستى کز سر در افتادت کلاه

گفت: در سر عقل باید، بى کلاهى عار نیست


گفت: مى بسیار خوردى، زان چنین بیخود شدى

گفت: اى بیهوده گو، حرف کم و بسیار نیست


گفت: باید حد زند هشیار مردم، مست را

گفت: هشیارى بیار، اینجا کسى هشیار نیست



پروین اعتصامی 

۰ نظر ۱۷ شهریور ۹۴ ، ۰۲:۳۶

موهایم را کوتاه می کنم

خنده هایم را

خواب هایم را

حرف هایم را...

شاید کوتاه شود

غصه ام

دردم

نفسم

زندگی ام...



ایلناز حقوقی

۱ نظر ۱۵ شهریور ۹۴ ، ۱۸:۵۸

تو ماه را

بیشتر از همه دوست می‌داشتی

و حالا ماه هر شب

تو را به یاد من می‌آورد

می‌خواهم فراموش‌ات کنم

اما این ماه

با هیچ دستمالی

از پنجره‌ها پاک نمی‌شود!


رسول یونان

۰ نظر ۱۴ شهریور ۹۴ ، ۲۳:۴۳

ای دل ساده بکش درد که حقت این است

از زمانه بشو دل سرد که حقت این است

هرچه گفتم مشو عاشق نشنیدی حالا 

همچو پاییز بشو زرد که حقت این است

دیدی آخر دم مردانه بجز لاف نبود

بکش از مردم نامرد که حقت این است

آنچه برعاشق دل خسته روا دانستی

فلک آخر سرت آورد که حقت این است

 

پرواز همای

۰ نظر ۱۴ شهریور ۹۴ ، ۱۴:۴۴

زنبورها را مجبور کرده ایم،

             از گلهای سمی عسل بیاورند!


و گنجشکی که سالها،

              بر سیم برق نشسته

                         از شاخه های درخت می ترسد!


با من بگو چگونه بخندم؟

هنگامی که دور لبهایم را،

                        مین گذاری کرده اند!


ما کاشفان کوچه های بن بستیم

حرفهای خسته ای داریم،

این بار،

          پیامبری بفرست،

                       که تنها گوش کند...


گروس عبدالملکیان

۰ نظر ۱۴ شهریور ۹۴ ، ۰۰:۵۱
من آن گلبرگ مغرورم که می میرم ز بی آبی
ولی با منت و خاری پی شبنم نمی گردم

من آن خاکم به زیر پا ولی مغرور مغرورم
به تاریکی منم تاریک ولی پر نور پر نورم

اگر گلبرگ بی آبم به شبنم رو نمی آرم
اگر تشنه به خورشیدم به سایه تن نمی کارم

من آن دردم که هر جایی پی مرهم نمی گردد
چه غم دارم اگر دنیا به کام من نمی چرخد

من آن عشقم که با هر کس سر سفره نمی شیند
من آن شوقم که اشک هایم به جز محرم نمی بیند

اگر من سایه ی خشکم به دریا دل نمی بندم
اگر باران پر بارم به صحرا دل نمی بندم
۰ نظر ۱۳ شهریور ۹۴ ، ۱۷:۳۵

بیدار می شوی

به خودت صبح بخیر می گویی

برای خودت چای می ریزی

تکیه می دهی به خودت 

و فکر می کنی

دلت برای چه کسی باید تنگ می شده است؟

و فکر می کنی

چرا هیچکس

آنقدرها که باید خوب نبود 

که بی او 

این صبح شهریور

از گلویت پایین نرود. 


رویا شاه‌حسین‌زاده

۲ نظر ۱۲ شهریور ۹۴ ، ۱۳:۵۸

باران که گرفت غربتم را شستم

دلتنگی تلخ عزلتم را شستم

یک شب تو به خواب من مرا بوسیدی

یک هفته ی بعد صورتم  را شستم


حامد عسکری

۰ نظر ۱۱ شهریور ۹۴ ، ۲۰:۱۰

کوچک بودند 

برای تیتر بزرگ خبر شدن،

دویست گربه ی سرگردان گرگرفته

که خاکسترشان را باد

به آسمان برد

و مادرترزای مشتعلی

که همچنان

نگران کودکان پریشان خود بود.


روزنامه ها را ورق نزن!

سهم آن فرشته ی بی بال و گربه هایش

تنها دو سطر ساده 

در گوشه ی صفحه ی حوادث است.


اینجا برای تیتر یک بودن

باید صعود قیمت نفت باشی،

سقوط قیمت سکه،

یا اکران دولتی فیلمی دروغگو.


ما سال هاست

در دل گربه ای بزرگ زندگی می کنیم

که می سوزد.


یغما گلرویی

۰ نظر ۱۰ شهریور ۹۴ ، ۲۰:۱۹

صبح دم‌ بود

خورشید نقاب از رخ برکشیده بود

ناگهان 

شعله ای سر کشیده بود

آسمان تیره بود، ابرو در هم کشیده بود


همه جا گُر گرفته بود

یاری نبود، راهی نبود 

بغض گلو را گرفته بود

برای آخرین بار 

مهربانی را در آغوش گرفته بود

تلخ بود، خیلی زود آن فرشته 

به سوی آسمان پرگرفته بود


(بعد از آن بی تاب بودند

فرشته های کوچکی که تنها بودند

و از زمین که دیگر جای دلگیری بود

همه به سوی مادر در سفر بودند)



برای فرشته مهربان، زنده یاد بانو شعله رئوفی

امروز‌ نفس ما هم گرفته بود...


افشین 

۰ نظر ۰۸ شهریور ۹۴ ، ۲۳:۱۷