شاعرانه

اشعار زیبا؛ دفتر بهترین شعرهایی که خوانده‌ام

شاعرانه

اشعار زیبا؛ دفتر بهترین شعرهایی که خوانده‌ام

و گه گاهی
دو خط شعری
که گویای همه چیز است و
خود ناچیز...

۱۵ مطلب با موضوع «فروغ فرخزاد» ثبت شده است

بیش از اینها، آه، آری

بیش از اینها می‌توان خاموش ماند


می‌توان ساعات طولانی

با نگاهی چون نگاه مردگان، ثابت

خیره شد در دود یک سیگار

خیره شد در شکل یک فنجان

در گلی بیرنگ، بر قالی

در خطی موهوم، بر دیوار


می‌توان با پنجه‌های خشک

پرده را یکسو کشید و دید

در میان کوچه باران تند میبارد

کودکی با بادبادک‌های رنگینش

ایستاده زیر یک طاقی

گاری فرسوده‌ای میدان خالی را

با شتابی پرهیاهو ترک می‌گوید

می‌توان بر جای باقی ماند

در کنار پرده، اما کور، اما کر

می‌توان فریاد زد

با صدائی سخت کاذب، سخت بیگانه

«دوست میدارم»

می‌توان در بازوان چیرهٔ یک مرد

ماده‌ای زیبا و سالم بود

با تنی چون سفرهٔ چرمین

با دو پستان درشت سخت

می‌توان در بستر یک مست، یک دیوانه، یک ولگرد

عصمت یک عشق را آلود

می‌توان با زیرکی تحقیر کرد

هر معمای شگفتی را

می‌توان تنها به حل جدولی پرداخت

می‌توان تنها به کشف پاسخی بیهوده دل خوش ساخت

پاسخی بیهوده، آری پنج یا شش حرف

می‌توان یک عمر زانو زد

با سری افکنده، در پای ضریحی سرد

می‌توان در گور مجهولی خدا را دید

می‌توان با سکه‌ای ناچیز ایمان یافت

می‌توان در حجره‌های مسجدی پوسید

چون زیارتنامه خوانی پیر

می‌توان چون صفر در تفریق و جمع و ضرب

حاصلی پیوسته یکسان داشت

می‌توان چشم ترا در پیلهٔ قهرش

دکمهٔ بیرنگ کفش کهنه‌ای پنداشت

می‌توان چون آب در گودال خود خشکید

می‌توان زیبائی یک لحظه را با شرم

مثل یک عکس سیاه مضحک فوری

در ته صندوق مخفی کرد

میتوان در قاب خالی ماندهٔ یک روز

نقش یک محکوم، یا مغلوب، یا مصلوب را آویخت

می‌توان با صورتک‌ها رخنهٔ دیوار را پوشاند

می‌توان با نقش‌هائی پوچ‌تر آمیخت

میتوان همچون عروسک‌های کوکی بود

با دو چشم شیشه‌ای دنیای خود را دید

می‌توان در جعبه‌ای ماهوت

با تنی انباشته از کاه

سالها در لابلای تور و پولک خفت

می‌توان با هر فشار هرزهٔ دستی

بی‌سبب فریاد کرد و گفت

«آه، من بسیار خوشبختم»


فروغ

۰ نظر ۳۰ فروردين ۹۸ ، ۲۱:۰۹

من 

پری کوچک غمگینی را می شناسم 

که در اقیانوسی مسکن دارد 

و دلش را در یک نی لبک چوبین می نوازد آرام، آرام 

پری کوچک غمگینی که شب از یک بوسه می میرد 

و سحرگاه از یک بوسه به دنیا خواهد آمد.


فروغ فرخزاد 



I know a sad little fairy

who lives in an ocean

and ever so softly

plays her heart into a magic flute

a sad little fairy

who dies with one kiss each night

and is reborn with one kiss each dawn


Forogh Farokhzad

(translated by Karim Emami)

۱ نظر ۰۲ خرداد ۹۶ ، ۲۳:۰۹

مرگ من روزی فرا خواهد رسید
در بهاری روشن از امواج نور
در زمستانی غبار آلود و دور
یا خزانی خالی از فریاد و شور
مرگ من روزی فرا خواهد رسید
روزی از این تلخ و
شیرین روزها
روز پوچی همچو روزان دگر
سایه ای ز امروز ها ‚ دیروزها
دیدگانم همچو دالانهای تار
گونه هایم همچو مرمرهای سرد
ناگهان خوابی مرا خواهد ربود
من تهی خواهم شد از فریاد درد
می خزند آرام روی دفترم
دستهایم فارغ از افسون شعر
یاد می آرم که در دستان من
روزگاری شعله میزد خون شعر
خاک میخواند مرا هر دم به خویش
می رسند از ره که در خاکم نهند
آه شاید عاشقانم نیمه شب
گل به روی گور غمناکم نهند
بعد من ناگه به یکسو می روند
پرده های تیره دنیای من چشمهای ناشناسی می خزند
روی کاغذها و دفترهای من
در اتاق کوچکم
پا می نهد
بعد من با یاد من بیگانه ای
در بر آینه می ماند به جای
تار مویی نقش دستی شانه ای
می رهم از خویش و میمانم ز خویش
هر چه بر جا مانده ویران می شود
روح من چون بادبان قایقی
در افقها دور و پنهان میشود
می شتابند از پی هم بی شکیب
روزها و هفته ها و ماهها
چشم تو در انتظار نامه ای
خیره میماند به چشم راهها
لیک دیگر پیکر سرد مرا
می فشارد خاک دامنگیر خاک
بی تو دور از ضربه های قلب تو
قلب من میپوسد آنجا زیر خاک
بعد ها نام مرا باران و باد
نرم میشویند از رخسار سنگ
گور من گمنام می ماند به راه
فارغ از
افسانه های نام و ننگ

فروغ فرخزاد

۱ نظر ۲۰ ارديبهشت ۹۶ ، ۲۱:۰۰

کسی به فکر گل ها نیست 

کسی به فکر ماهی ها نیست 

کسی نمی خواهد 

باورکند که باغچه دارد می میرد 

که قلب باغچه در زیر آفتاب ورم کرده است 

که ذهن باغچه دارد آرام آرام 

از خاطرات سبز تهی می شود 

و حس باغچه انگار 

چیزی مجردست که در انزوای باغچه پوسیده ست .

حیاط خانهٔ ما تنهاست 

حیاط خانهٔ ما 

در انتظار بارش یک ابر ناشناس 

خمیازه می کشد 

و حوض خانهٔ ما خالی است 

ستاره های کوچک بی تجربه 

از ارتفاع درختان به خاک می افتد 

و از میان پنجره های پریده رنگ خانهٔ ماهی ها 

شب ها صدای سرفه می آید 

حیاط خانهٔ ما تنهاست 

 

فروغ فرخزاد

۰ نظر ۱۳ فروردين ۹۵ ، ۰۰:۰۱

این شهر 

پر از صدای پای مردمیست

که همچنان که تورا می بوسند

طناب دارت را می بافند

مردمانی که 

صادقانه دروغ می گویند

و عاشقانه خیانت می کنند!!!


کاش

دلها آنقدر پاک بود

که برای گفتن "دوستت دارم"

نیازی به قسم خوردن نبود..


فروغ فرخراد

۲ نظر ۰۲ بهمن ۹۴ ، ۱۳:۱۶

گنه کردم گناهی پر ز لذت

کنار پیکری لرزان و مدهوش

خداوندا چه می دانم چه کردم

در آن خلوتگه ِ تاریک و خاموش


در آن خلوتگه تاریک و خاموش

نگه کردم به چشم پر ز رازش

دلم در سینه بی تابانه لرزید

ز خواهش های چشم پر نیازش


در آن خلوتگه تاریک و خاموش

پریشان در کنار او نشستم

لبش بر روی لبهایم هوس ریخت

ز اندوه دل دیوانه رستم


فروخواندم به گوشش قصهٔ عشق :

تو را می خواهم ای جانانهٔ من

تو را می خواهم ای آغوش جانبخش

تو را ، ای عاشق دیوانهٔ من


هوس در دیدگانش شعله افروخت

شراب سرخ در پیمانه رقصید

تن من در میان بستر نرم

به روی سینه اش مستانه لرزید


گنه کردم گناهی پر ز لذت

درآغوشی که گرم و آتشین بود

گنه کردم میان بازوانی

که داغ و کینه جوی و آهنین بود


فروغ فرخزاد

۱ نظر ۱۴ آبان ۹۴ ، ۱۲:۳۰
تو به من خندیدی و نمی دانستی
من به چه دلهره از باغچه همسایه سیب را دزدیدم
باغبان از پی من تند دوید
سیب را دست تو دید
غضب آلود به من کرد نگاه
سیب دندان زده از دست تو افتاد به خاک
و تو رفتی و هنوز،
سالهاست که در گوش من آرام آرام
خش خش گام تو تکرار کنان می دهد آزارم
و من اندیشه کنان غرق در این پندارم
که چرا باغچه کوچک ما سیب نداشت

حمید مصدق
——————————

من به تو خندیدم
چون که می دانستم
تو به چه دلهره از باغچه ی همسایه سیب را دزدیدی
پدرم از پی تو تند دوید
و نمی دانستی باغبان باغچه همسایه
پدر پیر من است
من به تو خندیدم
تا که با خنده خود پاسخ عشق تو را خالصانه بدهم
بغض چشمان تو لیک
لرزه انداخت به دستان من و
سیب دندان زده از دست من افتاد به خاک
دل من گفت: برو
چون نمی خواست به خاطر بسپارد
گریه تلخ تو را
و من رفتم و هنوز
سالهاست که در ذهن من آرام آرام
حیرت و بغض تو تکرار کنان
می دهد آزارم
و من اندیشه کنان غرق در این پندارم
که چه می شد اگر باغچه خانه ما سیب نداشت

فروغ فرخزاد 
——————————
۰ نظر ۲۶ مرداد ۹۴ ، ۱۵:۲۴

ای شب از رویای تو رنگین شده 

سینه از عطر تواَم سنگین شده 

ای به روی چشم من گسترده خویش 

شادیَم بخشیده از اندوه بیش 

همچو بارانی که شوید جسم خاک 

هستیَم زآلودگی ها کرده پاک 


ای تپش های تن سوزان من 

آتشی در سایهٔ مژگان من 

ای ز گندمزارها سرشارتر 

ای ز زرین شاخه ها پر بارتر 

ای در ِ بگشوده بر خورشیدها 

در هجوم ِ ظلمتِ تردید ها 

با تواَم دیگر ز دردی بیم نیست 

هست اگر ، جز درد خوشبختیم نیست 


این دل تنگ من و این بار نور ؟

هایهوی زندگی در قعر گور ؟


ای دو چشمانت چمنزاران من 

داغ چشمت خورده بر چشمان من 

پیش از اینت گر که در خود داشتم 

هر کسی را تو نمی انگاشتم 


درد تاریکیست درد خواستن 

رفتن و بیهوده خود را کاستن 

سرنهادن بر سیه دل سینه ها 

سینه آلودن به چرک کینه ها 

در نوازش ، نیش ماران یافتن

زهر در لبخند یاران یافتن 

زر نهادن در کف طرّارها 

گمشدن در پهنهٔ بازارها


آه ، ای با جان من آمیخته 

ای مرا از گور من انگیخته 

چون ستاره ، با دو بال زرنشان 

آمده از دوردست آسمان 

از تو تنهاییم خاموشی گرفت 

پیکرم بوی همآغوشی گرفت 

جوی خشک سینه ام را آب ، تو 

بستر رگهام را سیلاب ، تو 

در جهانی این چنین سرد و سیاه 

با قدمهایت قدمهایم به راه


ای به زیر پوستم پنهان شده

همچو خون در پوستم جوشان شده 

گیسویم را از نوازش سوخته 

گونه هام از هرم خواهش سوخته 

آه ، ای بیگانه با پیراهنم 

آشنای سبزه زاران تنم

آه ، ای روشن طلوع بی غروب

آفتاب سرزمین های جنوب 

آه ، آه ای از سحر شاداب تر 

از بهاران تازه تر سیراب تر 

عشق دیگر نیست این ، این خیرگیست

چلچراغی در سکوت و تیرگیست 

عشق چون در سینه ام بیدار شد 

از طلب پا تا سرم ایثار شد 

این دگر من نیستم ، من نیستم 

حیف از آن عمری که با من زیستم 

ای لبانم بوسه گاه بوسه ات 

خیره چشمانم به راه بوسه ات 

ای تشنج های لذت در تنم 

ای خطوط پیکرت پیراهنم 

آه ، می خواهم که بشکافم ز هم 

شادیَم یکدم بیالاید به غم 

آه ، می خواهم که برخیزم ز جای 

همچو ابری اشک ریزم هایهای 


این دل تنگ من و این دود عود ؟

در شبستان ، زخمه های چنگ و رود ؟

این فضای خالی و پروازها ؟

این شب خاموش و این آوازها ؟


ای نگاهت لای لایی سِحربار 

گاهوار ِ کودکان بی قرار 

ای نفسهایت نسیم نیمخواب 

شسته از من لرزه های اضطراب 

خفته در لبخند فرداهای من 

رفته تا اعماق دنیاهای من 


ای مرا با شور شعر آمیخته 

این همه آتش به شعرم ریخته 

چون تب عشقم چنین افروختی 

لاجرم شعرم به آتش سوخت


فروغ فرخزاد 

۰ نظر ۰۸ مرداد ۹۴ ، ۲۲:۴۳

با امیدی گرم و شادی بخش 

با نگاهی مست و رویایی 

دخترک افسانه می خواند 

نیمه شب در کنج تنهایی :

***

بی گمان روزی ز راهی دور 

می رسد شهزاده ای مغرور

می خورد بر سنگفرش کوچه های شهر 

ضربهٔ سُمّ ستور باد پیمایش

می درخشد شعلهٔ خورشید 

بر فراز تاج زیبایش .

تار و پود جامه اش از زر 

سینه اش پنهان به زیر رشته هایی از دُر و گوهر 

می کشاند هر زمان همراه خود سویی

باد ... پرهای کلاهش را 

یا بر آن پیشانی روشن 

حلقهٔ موی سیاهش را 

***

مردمان در گوش هم آهسته می گویند

( آه ... او با این غرور و شوکت و نیرو )

( در جهان یکتاست )

( بی گمان شهزاده ای والاست )

***

دختران سر می کشند از پشت روزنها 

گونه ها شان آتشین از شرم این دیدار 

سینه ها لرزان و پر غوغا 

در تپش از شوق یک پندار 

( شاید او خواهان من باشد . )

***

لیک گویی دیدهٔ شهزادهٔ زیبا 

دیدهٔ مشتاق آنان را نمی بیند

او از این گلزار عطر آگین 

برگ سبزی هم نمی چیند 

همچنان آرام و بی تشویش 

می رود شادان به راه خویش 

می خورد بر سنگفرش کوچه های شهر

ضربهٔ سم سُتور باد پیمایش 

مقصد او ... خانهٔ دلدار زیبایش 

***

مردمان از یکدیگر آهسته می پرسند:

کیست پس این دختر خوشبخت ؟ 

***

ناگهان در خانه می پیچد صدای در 

سوی در گویی ز شادی می گشایم پر 

اوست ... آری ... اوست 

( آه ، ای شهزاده ، ای محبوب رویایی

نیمه شبها خواب می دیدم که می آیی . )

زیر لب چون کودکی آهسته می خندد 

با نگاهی گرم و شوق آلود 

بر نگاهم راه می بندد 

( ای دو چشمانت رهی روشن به سوی شهر زیبایی 

ای نگاهت باده ای در جام مینایی 

آه ، بشتاب ای لبت همرنگ خون لالهٔ خوشرنگ صحرایی 

ره ، بسی دور است 

لیک در پایان این ره ... قصر پر نور است . )

***

می نهم پا بر رکاب مرکبش خاموش 

می خزم در سایهٔ آن سینه و آغوش 

می شوم مدهوش .

بازهم آرام و بی تشویش

می خورد بر سنگفرش کوچه های شهر 

ضربهٔ سم ستور باد پیمایش 

می درخشد شعلهٔ خورشید 

بر فراز تاج زیبایش .

***

می کشم همراه او زین شهر غمگین رخت . 

مردمان با دیدهٔ حیران 

زیر لب آهسته میگویند:

دختر خوشبخت ! 


فروغ فرخزاد 

۰ نظر ۰۵ مرداد ۹۴ ، ۱۷:۱۳

می روم ، اما نمی پرسم ز خویش

ره کجا؟ منزل کجا؟ مقصود چیست؟


بوسه می بخشم ، ولی خود غافلم

کاین دل دیوانه ، را معبود کیست؟


آه ، آری ، این منم ، اما چه سود

" او" که در من بود ، دیگر نیست، نیست


می خروشم زیر لب، دیوانه وار

"او" که در من بود ، آخر کیست؟ کیست؟


فروغ فرخزاد

۰ نظر ۰۳ مرداد ۹۴ ، ۱۴:۵۷

نیست یاری تابگویم راز خویش

ناله پنهان کرده ام درسازخویش

چنگ اندوهم،خدارا، زخمه ای

زخمه ای،تابرکشم آوازخویش


برلبانم قفل خاموشی زدم

باکلیدی آشنابازش کنید

کودک دل رنجه دست جفاست

با سرانگشت وفانازش کنید


پرکن این پیمانه را ای همنفس

پرکن این پیمانه را ازخون او

مست مستم کن چنان کزشورمِی

بازگویم قصه افسون او


رنگ چشمش راچه میپرسی زمن

رنگ چشمش کی مراپابندکرد

آتشی کزدیدگانش سرکشید

این دل دیوانه رادربندکرد


ازلبانش کی نشان دارم به جان

جزشراربوسه های دلنشین

برتنم کی مانده ازاویادگار

جزفشاربازوان آهنین


من چه میدانم سرانگشتش چه کرد

درمیان خرمن گیسوی من

آنقدردانم که این آشفتگی

زان سبب افتاده اندرموی من


آتشی شد بردل وجانم گرفت

راهزن شدراه ایمانم گرفت

رفته بودازدست من دامان صبر

چون زپا افتادم آسانم گرفت


گم شدم در پهنه صحرای عشق

درشبی چون چهره بختم سیاه

ناگهان بی آنکه بتوانم گریخت

برسرم باریدباران گناه


مست بودم، مست عشق ومست ناز

مردی آمدقلب سنگم را ربود

بسکه رنجم دادولذت دادمش

ترک اوکردم، چه میدانم که بود


مستیم ازسرپرید، ای همنفس

باردیگرپرکن این پیمانه را

خون بده، خون دل آن خودپرست

تا به پایان آرم این افسانه را


فروغ فرخزاد

۱ نظر ۳۱ تیر ۹۴ ، ۱۷:۱۱

آری آغاز دوست داشتن است 

گرچه پایان راه ناپیداست 

من به پایان دگر نیندیشم 

که همین دوست داشتن زیباست 


شب پر از قطره‌های الماس است 

از سیاهی چرا هراسیدن 

آنچه از شب به جای می‌ماند 

عطر سکرآور گل یاس است 


آه بگذار گم شوم در تو 

کس نیابد دگر نشانه‌ی من 

روح سوزان و آه مرطوبت 

بوزد بر تن ترانه من 


آه بگذار زین دریچه باز 

خفته بر بال گرم رویاها 

همره روزها سفر گیرم 

بگریزم ز مرز دنیاها 


دانی از زندگی چه می‌خواهم 

من تو باشم.. تو.. پای تا سر تو 

زندگی گر هزار باره بود 

بار دیگر تو.. بار دیگر تو 


فروغ فرخزاد

۰ نظر ۱۰ تیر ۹۴ ، ۱۲:۰۱

جنازه های خوشبخت

جنازه های ملول

جنازه های ساکت متفکر

جنازه های خوش بر خورد ،خوش پوش ، خوش خوراک

در ایستگاه های وقت های معین

و در زمینه ی مشکوک نورهای موقت

و شهوت خرید میوه های فاسد بیهودگی ....

آه ،چه مردمانی در چارراهها نگران حوادث اند

واین صدای سوت های توقف

در لحظه ای که باید ،باید ، باید

مردی به زیر چرخ های زمان لـِـه شود

مردی که از کنار درختان خیس میگذرد...

 

فروغ فرخزاد

۰ نظر ۰۹ تیر ۹۴ ، ۰۶:۴۲

او ز من رنجیده است

آن دو چشم نکته بین و نکته گیر

در من آخر نکته ای بد دیده است !

من چه می دانم که او

با چه مقیاسی مرا سنجیده است !

من همان هستم که بودم ، شاید او

چون مرا دیوانه ی خود دیده است

بیوفایی می کند بلکه من

دور از دیدار او عاقل شوم !

او نمی داند که من ، دوست می دارم جنون عشق را

من نمی خواهم که حتی لحظه ای

لحظه ای از یاد او غافل شوم !


فروغ فرخزاد

۰ نظر ۰۷ تیر ۹۴ ، ۰۱:۱۲

نگه دگر به سوی من چه می کنی ؟

چو در بر رقیب من نشسته ای


به حیرتم که بعد از آن فریب ها

تو هم پی فریب من نشسته ای


به چشم خویش دیدم آن شب ای خدا

که جام خود به جام دیگری زدی


چو فال حافظ آن میانه باز شد

تو فال خود به نام دیگری زدی


 

برو ... برو ... به سوی او ، مرا چه غم

تو آفتابی ... او زمین ... من آسمان


بر او بتاب زآنکه من نشسته ام

به ناز روی شانه ی ستارگان



بر او بتاب زآنکه گریه می کند

در این میانه قلب من به حال او


کمال عشق باشد این گذشت ها

دل تو مال من ، تن تو مال او



تو که مرا به پرده ها کشیده ای

چگونه ره نبرده ای به راز من؟


گذشتم از تن تو زآنکه در جهان

تنی نبود مقصد نیاز من



اگر بسویت این چنین دویده ام

به عشق عاشقم نه بر وصال تو


به ظلمت شبان بی فروغ من

خیال عشق خوشتر از خیال تو



کنون که در کنار او نشسته ای

تو و شراب و دولت وصال او !


گذشت و رفت و آن فسانه کهنه شد

تن تو ماند و عشق بی زوال او !


فروغ


۰ نظر ۰۵ تیر ۹۴ ، ۱۳:۵۹