شاعرانه

اشعار زیبا؛ دفتر بهترین شعرهایی که خوانده‌ام

شاعرانه

اشعار زیبا؛ دفتر بهترین شعرهایی که خوانده‌ام

و گه گاهی
دو خط شعری
که گویای همه چیز است و
خود ناچیز...

۱۰ مطلب با موضوع «رسول یونان» ثبت شده است

داشتم از این شهر می‌رفتم

صدایم کردی...

جا ماندم

از کشتی‌ای که رفت و غرق شد


البته...

این فقط می‌تواند یک قصه باشد

در این شهر دود و آهن

دریا کجا بود

که من بخواهم سوار کشتی شوم

و تو صدایم کنی


فقط می‌خواهم بگویم

تو نجاتم دادی

تا اسیرم کنی


رسول یونان

۰ نظر ۰۶ آذر ۹۶ ، ۱۷:۰۰

خودم را 

جایی جا گذاشته ام

شاید کنار تو

در باغ های سیب

شاید بالای تپه ها

و یا شاید

در جاده ای که

جنگل را دور می زد و

به دریا می رسید


رو به روی آینه ایستاده ام

اما

از چهره ام خبری نیست


رسول یونان


۰ نظر ۲۵ دی ۹۴ ، ۰۱:۲۸

تو ماه را

بیشتر از همه دوست می‌داشتی

و حالا ماه هر شب

تو را به یاد من می‌آورد

می‌خواهم فراموش‌ات کنم

اما این ماه

با هیچ دستمالی

از پنجره‌ها پاک نمی‌شود!


رسول یونان

۰ نظر ۱۴ شهریور ۹۴ ، ۲۳:۴۳

من از این‌جا خواهم رفت

و فرقی هم نمی‌کند

که فانوسی داشته باشم یا نه

کسی که می‌گریزد

از گم شدن نمی‌ترسد


رسول یونان

۰ نظر ۰۲ شهریور ۹۴ ، ۱۳:۱۶

دﯾﮕﺮ ﻣﻨﺘﻈﺮ ﮐﺴﯽ ﻧﯿﺴﺘﻢ 

ﻫﺮ ﮐﻪ آﻣﺪ 

ﺳﺘﺎرﻩ از روﯾﺎﻫﺎﯾﻢ دزدﯾﺪ 

ﻫﺮ ﮐﻪ آﻣﺪ 

ﺳﻔﯿﺪی از ﮐﺒﻮﺗﺮاﻧﻢ ﭼﯿﺪ 

ﻫﺮ ﮐﻪ آﻣﺪ 

ﻟﺒﺨﻨﺪ از ﻟﺐﻫﺎﯾﻢ ﺑﺮﯾﺪ 

ﻣﻨﺘﻈﺮ ﮐﺴﯽ ﻧﯿﺴﺘﻢ 

از ﺳﺮ ﺧﺴﺘﮕﯽ در اﯾﻦ اﯾﺴﺘﮕﺎﻩ ﻧﺸﺴﺘﻪام!


رﺳﻮل ﯾﻮﻧﺎن

۰ نظر ۱۳ مرداد ۹۴ ، ۱۵:۴۰

این شهر

شهر قصه های مادر بزرگ نیست

که زیبا و آرام باشد

آسمانش را

هرگز آبی ندیده ام

من از اینجا خواهم رفت

و فرقی هم نمی کند

که فانوسی داشته باشم یا نه

کسی که می گریزد

از گم شدن نمی ترسد.


رسول‌ یونان 

۱ نظر ۰۳ مرداد ۹۴ ، ۱۴:۱۷

تو نیستی

اما من برایت چای می‌ریزم

دیروز هم

نبودی که برایت بلیت سینما گرفتم

دوست داری بخند

دوست داری گریه کن

و یا دوست داری

        مثل آینه مبهوت باش

             مبهوت من و دنیای کوچکم

دیگر چه فرق می‌کند

باشی یا نباشی

من با تو زندگی می‌کنم.


رسول یونان 

۰ نظر ۳۱ تیر ۹۴ ، ۱۷:۳۴

کنار دریا

عاشق که باشی،

عاشق تر می شوی ...

و اگر دیوانه ،

دیوانه تر ...

این خاصیت دریاست

به همه چیز وسعتی از جنون می بخشد ،

شاعران از شهر های ساحلی جان سالم به در نمی برند!


رسول یونان

۰ نظر ۳۰ تیر ۹۴ ، ۱۶:۰۸

عشق

آدمها را به جاهای ناشناخته می برد 

مثلا به ایستگاههای متروک 

به خلوت زنگ زده ی واگن ها 

به شهری که 

فقط آن را در خواب دیده 

وقتی عاشق شدی 

ادامه ی این شعر را 

تو خواهی نوشت 


رسول یونان

۰ نظر ۲۹ تیر ۹۴ ، ۰۸:۰۲

با شعر و سیگار

به جنگ نابرابری ها می روم

من، دون کیشوتی مضحک هستم

که جای کلاهخود و سرنیزه

مدادی در دست و

قابلمه ای بر سر دارد

عکسی به یادگار از من بگیرید

من انسان قرن بیست و یکم هستم!


 رسول یونان

۰ نظر ۰۹ تیر ۹۴ ، ۰۲:۱۱