شاعرانه

اشعار زیبا؛ دفتر بهترین شعرهایی که خوانده‌ام

شاعرانه

اشعار زیبا؛ دفتر بهترین شعرهایی که خوانده‌ام

و گه گاهی
دو خط شعری
که گویای همه چیز است و
خود ناچیز...

۱۴ مطلب در مهر ۱۳۹۴ ثبت شده است

من غلام قمرم غیر قمر هیچ مگو

پیش من جز سخی شمع و شکر هیچ مگو

سخن رنج مگو جز سخن گنج مگو

ور از این بی‌خبری رنج مبر هیچ مگو

دوش دیوانه شدم عشق مرا دید و بگفت

آمدم نعره مزن جامه مدر هیچ مگو

گفتم ای عشق من از چیز دگر می‌ترسم

گفت آن چیز دگر نیست دگر هیچ مگو

من به گوش تو سخن‌های نهان خواهم گفت

سر بجنبان که بلی جز که به سر هیچ مگو

قمری جان صفتی در ره دل پیدا شد

در ره دل چه لطیف است سفر هیچ مگو

گفتم ای دل چه مه‌ست این دل اشارت می‌کرد

که نه اندازه توست این بگذر هیچ مگو

گفتم این روی فرشته‌ست عجب یا بشر است

گفت این غیر فرشته‌ست و بشر هیچ مگو

گفتم این چیست بگو زیر و زبر خواهم شد

گفت می‌باش چنین زیر و زبر هیچ مگو

ای نشسته تو در این خانه پرنقش و خیال

خیز از این خانه برو رخت ببر هیچ مگو

گفتم ای دل پدری کن نه که این وصف خداست

گفت این هست ولی جان پدر هیچ مگو


مولانا 

۰ نظر ۳۰ مهر ۹۴ ، ۲۰:۵۲

صدایت زدم

که شاید به اندوهم رحم کنی

که شاید بدانی

من به تنهایی گرمای تمام عشق ها را به تو خواهم بخشید

صدایت زدم

که مگر روزی

تاراندن پروانه های باغ را بس کنی

تا مگر روزی از دویدن در جاده ها

دست برداری

تا شاید بدانی

همیشه تنها خواهی بود

و به زودی مرا جستجو خواهی کرد

صدایت زدم

هیچکس جز باد مرا نشنید

هیچکس جز باران به تسلیتم نیامد 


ریتا عوده 

۰ نظر ۳۰ مهر ۹۴ ، ۱۴:۱۰

ﺣﺮﻑ ﻫﺎﯾﺖ ﺭﺍ ﺑﺎ ﮐﺴﯽ ﺑﺰﻥ ﮐﻪ

ﺑﺎ ﺟﻐﺮﺍﻓﯿﺎﯼ ﮐﻠﻤﺎﺗﺖ ﺁﺷﻨﺎﺳﺖ !

ﮐﺴﯽ ﮐﻪ ﻣﯽ ﺗﻮﺍﻧﺪ ﻭﻗﺖ ﻫﺎﯾﯽ ﮐﻪ ﺷﺒﯿﻪ ﯾﮏ ﮐﻮﻩ

ﯾﺨﯽ ﻣﯽﺷﻮﯼ

ﺁﻓﺘﺎﺑﯽ ﺷﻮﺩﻭﺁﺑﺖ ﮐﻨﺪ..

ﺁﺭﺍﻡ

ﺁﺭﺍﻡ

ﮐﺴﯽ ﮐﻪ ﻣﯿﺪﺍﻧﺪﻭﻗﺖ ﻫﺎﯾﯽ ﮐﻪ ﺳﮑﻮﺕ ﻣﯿﮑﻨﯽ

ﯾﻌﻨﯽ ﺣﺮﻑ ﻫﺎﯾﺖ ﺟﺎﯾﯽ ﮔﯿﺮﮐﺮﺩﻩ ﺍﻧﺪ

ﮐﺴﯽ ﮐﻪ

ﻧﺎﮔﻔﺘﻪ‌های ﺗﻮ ﺭﺍ ﺑﻔﻬﻤﺪ... 

۰ نظر ۲۶ مهر ۹۴ ، ۲۲:۵۰

آسمان، آبی اما کم رمق

تکه پنبه های پهن شده، کم آب و رنگ

مرزها نامشخص، ابرها هم کم رمق


آنتن های بی مخاطب

امواج پر صدای زورگو


کارگران مشغول کار

ماشین ها دور... اما عجول

روح‌ها خسته

گره‌های کور

فضا پور نور،

معتدل اما گرفته!


زندانی با شکنجه


دیوار‌های میخ دارِ بدون ساعت

ساعت‌های ساکت

شتاب‌های پوچ

گیج

گنگ


و گه گاهی

صدای کودکی در میان


و همیشه اخبار کذب

و حرف‌هایی که آدم نمی‌داند

برای‌شان بخندد یا گریه کند


افشین 

۰ نظر ۲۶ مهر ۹۴ ، ۱۱:۱۲
شب عاشقان بی‌دل چه شبی دراز باشد
تو بیا کز اول شب در صبح باز باشد

عجبست اگر توانم که سفر کنم ز دستت
به کجا رود کبوتر که اسیر باز باشد؟

ز محبتت نخواهم که نظر کنم به رویت
که محب صادق آنست که پاک‌باز باشد

به کرشمهٔ عنایت نگهی به سوی ما کن
که دعای دردمندان ز سر نیاز باشد

سخنی که نیست طاقت که ز خویشتن بپوشم
به کدام دوست گویم که محل راز باشد؟

چه نماز باشد آن را که تو در خیال باشی؟
تو صنم نمی‌گذاری که مرا نماز باشد

نه چنین حساب کردم چو تو دوست می‌گرفتم
که ثنا و حمد گوییم و جفا و ناز باشد

دگرش چو بازبینی غم دل مگوی سعدی
که شب وصال کوتاه و سخن دراز باشد

قدمی که برگرفتی به وفا و عهد یاران
اگر از بلا بترسی قدم مجاز باشد

سعدی
۰ نظر ۲۵ مهر ۹۴ ، ۲۲:۰۲

حال من مثل

حال ی مرد ثروتمنده، 

که اتفاقی معتاد می‌شه

و بعد از چند ماه، کارتن خواب...

حالا ی شب،

ی معجزه

ترکش داده

پاکه 

ولی تلخ و تهی...

 

افشین

۰ نظر ۲۲ مهر ۹۴ ، ۲۱:۲۵

به سر خاک پدر، دخترکی

صورت و سینه بناخن میخست


که نه پیوند و نه مادر دارم

کاش روحم به پدر می‌پیوست


گریه‌ام بهر پدر نیست که او

مرد و از رنج تهیدستی رست


زان کنم گریه که اندریم بخت

دام بر هر طرف انداخت گسست


شصت سال آفت این دریا دید

هیچ ماهیش نیفتاد به شست


پدرم مرد ز بی داروئی

وندرین کوی، سه داروگر هست


دل مسکینم از این غم بگداخت

که طبیبش ببالین ننشست


سوی همسایه پی نان رفتم

تا مرا دید، در خانه ببست


همه دیدند که افتاده ز پای

لیک روزی نگرفتندش دست


آب دادم به پدر چون نان خواست

دیشب از دیدهٔ من آتش جست


هم قبا داشت ثریا، هم کفش

دل من بود که ایام شکست


این همه بخل چرا کرد، مگر

من چه میخواستم از گیتی پست


سیم و زر بود، خدائی گر بود

آه از این آدمی دیوپرست


پروین اعتصامی

۰ نظر ۱۹ مهر ۹۴ ، ۲۰:۴۹

هر نسیمی که نصیب از گل و باران ببرد

می تواند خبر از مصر به کنعان ببرد

 

آه از عشق که یک مرتبه تصمیم گرفت:

یوسف از چاه درآورده به زندان ببرد

 

وای بر تلخی فرجام رعیت پسری

که بخواهد دلی از دختر یک خان ببرد

 

ماهرویی دل من برده و ترسم این است

سرمه بر چشم کشد، زیره به کرمان ببرد

 

دودلم اینکه بیاید من معمولی را

سر و سامان بدهد یا سر و سامان ببرد

 

مرد آنگاه که از درد به خود میپیچد

ناگزیر است لبی تا لب قلیان ببرد

 

شعر کوتاه ولی حرف به اندازه ی کوه

باید این قائله را "آه" به پایان ببرد

 

شب به شب قوچی ازین دهکده کم خواهد شد

ماده گرگی دل اگر از سگ چوپان ببرد


حامد عسکری

۰ نظر ۱۹ مهر ۹۴ ، ۰۰:۳۲

زندان آن زن

مانتوی قرمزش بود

زندان آن پلیس ها

ماشین سیاهشان


زندان پدرم

کت و شلوار راه راهش بود

که راه اداره را فراموش نمی کرد!


زندان های زیادی

در خیابان راه می روند

با تلفن حرف می زنند

سیگار می کشند


مثلاً آن زن

زندانش آشپزخانه کوچکی ست

یا آن مرد

که زندانش را در آغوش گرفته

و دنبال شیر خشک می گردد


یا آن چند نفر

زندانشان اتوبوسی ست

که هر روز شش صبح

به سمت کارخانه می رود


زندان من و تو امّا

تخت خوابی دو نفره بود

که روزها از آن فرار می کردیم

و شب ها

ما را باز می گرداندند!


چراغ ها که خاموش می شد

زیر ملحفه ای راه راه

خود را به خواب می زدیم

تا صدای گریه ی هم سلولی مان را نشنویم... 


حامد ابراهیم پور

۰ نظر ۱۴ مهر ۹۴ ، ۱۷:۱۷

در پس پرده یک ظهر غریب ...

من و یک خواب عجیب …!

رازها در پس این خواب نهان است ...

نهان ...


من کویری بودم!

خالی از شور و نشاط

خالی از نغمه مرغان خوش آواز بهار ...


و فقط من بودم، نالهء مبهم باد ...

خار هم، از دل دیوانه من می رویید!


آسمانم خالی

و در این پهنه ندیدم ابری!


پس خودم باریدم …

آنقدر باریدم ...

تا کویرم گل داد

گلی از عشق درونش رویید ...


پس تو هم باران باش

به کویر دل خود سخت ببار

و برون کن زدلت

نفرت و بیزاری را

و فقط عشق بورز 

به خودت،

و همه آدم‌ها

۰ نظر ۰۹ مهر ۹۴ ، ۱۶:۴۳

مکالمه های کوتاه

کفاف گلایه های بلند مرا نخواهد داد

تا کی سلام کنیم

حال هم را بپرسیم

و به هم دروغ بگوییم که خوبیم

دروغ هایمان از سیم های تلگراف و کوهها و دشت ها عبور کنند


و صادقانه به هم برسند

ما فقط

دروغهایمان به هم می رسد

من خوب نیستم...

اصلا


رویا شاه‌حسین‌زاده

۰ نظر ۰۹ مهر ۹۴ ، ۰۱:۰۷

 

بـه گـرد کعبـه می گـردی پریشان          کـه وی خود را در آنجا کرده پنهان

اگــر در کعبــه می گـــردد نمـایـان          پس بگرد تا بگردی بگرد تا بگردی

 

در اینجا باده مینوشی، در آنجا خرقه می پوشی، چرا بیهوده میکوشی

در اینجا مـــــردم آزاری، در آنجا از گنه عاری، نمی دانم چه پنداری

 

در اینجــا همـــدم و همسایــــه است در رنــج و بیمــاری

تو آنجا در پی یاری

چــه پنـــداری کجــــا وی از تـــو می خواهـد چنین کــاری

 

چه پیغــامـــی که جــز بــا یــک زبــــان گفتـــن نمی داند

چه ســلطانی که جــز در خـــانـــه اش خفتــن نمی داند

چه دیداری که جز دینار و درهم از شما سفتن نمی داند

 

به دنبال چه می گردی که حیرانی

خـرد گم کرده ای شاید نمی دانی

 

همـــای از جــــان خـــود سیری           کـــه خـــامـــوشی نمی گیـــری

لبت را چون لبــــان فرخی دوزند           تو را در آتش اندیشه ات سوزند

هــــــــزاران فتنـــــــه انگیـــــــزند           تــــو را بـــر سر در میخانه آویزند

 

پرواز همای

۰ نظر ۰۲ مهر ۹۴ ، ۲۳:۵۶

یار دبستانی من، با من و همراه منی

چوب الف بر سر ما، بغض من و آه منی


حک شده اسم من و تو، رو تن این تخته سیاه

ترکهٔ بیداد و ستم، مونده هنوز رو تن ما


دشت بی‌فرهنگی ما، هرزه تموم علفاش

خوب اگه خوب، بد اگه بد، مرده دلای آدماش


دست من و تو باید این، پرده‌ها رو پاره کنه

کی می‌تونه جز من و تو، درد ما رو چاره کنه؟


یار دبستانی من، با من و همراه منی

چوب الف بر سر ما، بغض من و آه منی


حک شده اسم من و تو، رو تن این تخته سیاه

ترکهٔ بیداد و ستم، مونده هنوز رو تن ما


منصور تهرانی

۰ نظر ۰۲ مهر ۹۴ ، ۱۱:۲۰

تابستان داغ امسال هم تمام شد

اگر میوه آرزویت هنوز کال است...

غصه نخور،

شاید آرزویت انار سرخی باشد

که برای رسیدن

محتاج خورشید کم رمق پاییز است!

۱ نظر ۰۱ مهر ۹۴ ، ۱۹:۳۴