شاعرانه

اشعار زیبا؛ دفتر بهترین شعرهایی که خوانده‌ام

شاعرانه

اشعار زیبا؛ دفتر بهترین شعرهایی که خوانده‌ام

و گه گاهی
دو خط شعری
که گویای همه چیز است و
خود ناچیز...

۱۷ مطلب با موضوع «حافظ» ثبت شده است

دیر است که دل‌دار پیامی نفرستاد

ننوشت سلامی و کلامی نفرستاد

 

صد نامه فرستادم و آن شاه ِ سواران

پیکی نَدَوانید و سلامی نفرستاد

 

سو یِ من ِ وحشی‌صفت ِ عقل‌رمیده

آهورَوِشی، کبک‌خرامی نفرستاد

 

دانست که خواهد‌شدن‌ام مرغ ِ دل از دست

وز آن خط ِ چون سلسله، دامی نفرستاد


فریاد که آن ساقی‌یِ شکّرلب ِ سرمست

دانست که مخمور اَم و جامی نفرستاد

 

چندان که زدم لاف ِ کرامات و مقامات

هیچ‌ام خبر از هیچ مقامی نفرستاد 


حافظ به‌ادب باش! که واخواست نباشد

گر شاه پیامی به غلامی نفرستاد

 

حافظ

۰ نظر ۰۳ مرداد ۹۶ ، ۱۲:۱۵

هر که شد مَحرَمِ دل، در حرم یار بماند  

وآن که این کار ندانست، در انکار بماند                                                                                                                                                                          

اگر از پرده برون شد دلِ من، عیب مکن!                             

شُکرِ ایزد که نه در پرده‌ی پندار بماند


صوفیان واسِتُدند از گروِ مِی همه‌رَخْت                 

دَلقِ ما بود که در خانه‌ی خَمّار بماند

 

محتسب شیخ شد و فِسقِ خود از یاد ببُرد!                              

قصه‌ی ماست که در هر سرِ بازار بماند

 

هر میِ لعل کز آن دستِ بلورین ستدیم                   

آبِ حَسرت شد و در چشمِ گُهربار بماند

 

جز دلِ من، که‌زَ ازل تا به‌ابد عاشق رفت                              

جاودان کس نشنیدیم که در کار بماند


گشت بیمار که چون چَشمِ تو گردد نرگس                              

شیوه‌ی تو نشدَش حاصل و بیمار بماند!

 

از صدای سخنِ عشق ندیدم خوش‌تر                      

یادگاری که در اینِ گنبد دَوّار بماند

 

داشتم دَلقی و صد عیب مرا می‌پوشید...                

خِرقه رهنِ مِی و مُطرب شد و زُنّار بماند

 

بر جمالِ تو چنان صورت چین حیران شد                             

که حدیثش همه‌جا بر در و دیوار بماند

 

به تماشاگهِ زلفش، دلِ حافظ روزی،                      

شُد که بازآید و جاوید گرفتار بماند

 

 حافظ

۰ نظر ۱۹ خرداد ۹۶ ، ۱۶:۲۶

نوبهار است در آن کوش که خوشدل باشی

که بسی گل بدمد باز و تو در گل باشی


من نگویم که کنون با که نشین و چه بنوش

که تو خود دانی اگر زیرک و عاقل باشی


چنگ در پرده همین می‌دهدت پند ولی

وعظت آن گاه کند سود که قابل باشی


در چمن هر ورقی دفتر حالی دگر است

حیف باشد که ز کار همه غافل باشی


نقد عمرت ببرد غصه دنیا به گزاف

گر شب و روز در این قصه مشکل باشی


گر چه راهیست پر از بیم ز ما تا بر دوست

رفتن آسان بود ار واقف منزل باشی


حافظا گر مدد از بخت بلندت باشد

صید آن شاهد مطبوع شمایل باشی

حافظ

۰ نظر ۳۰ اسفند ۹۵ ، ۱۲:۱۴

زلف بر باد مده تا ندهی بر بادم
ناز بنیاد مکن تا نکنی بنیادم


می مخور با همه کس تا نخورم خون جگر
سر مکش تا نکشد سر به فلک فریادم


زلف را حلقه مکن تا نکنی دربندم
طره را تاب مده تا ندهی بر بادم


یار بیگانه مشو تا نبری از خویشم
غم اغیار مخور تا نکنی ناشادم


رخ برافروز که فارغ کنی از برگ گلم
قد برافراز که از سرو کنی آزادم


شمع هر جمع مشو ور نه بسوزی ما را
یاد هر قوم مکن تا نروی از یادم


شهره شهر مشو تا ننهم سر در کوه
شور شیرین منما تا نکنی فرهادم


رحم کن بر من مسکین و به فریادم رس
تا به خاک در آصف نرسد فریادم


حافظ از جور تو حاشا که بگرداند روی
من از آن روز که دربند توام آزادم


حافظ

۰ نظر ۰۹ مهر ۹۵ ، ۱۴:۳۳

گلعذاری ز گلستان جهان ما را بس

 چمن سایه آن سرو روان ما را بس

من و همصحبتی اهل ریا دورم باد

گرانان جهان رطل گران ما را بس

قصر فردوس به پاداش عمل می‌بخشند  

ما که رندیم و گدا دیر مغان ما را بس

بنشین بر لب جوی و گذر عمر ببین  

کاین اشارت ز جهان گذران ما را بس

نقد بازار جهان بنگر و آزار جهان  

گر شما را نه بس این سود و زیان ما را بس

یار با ماست چه حاجت که زیادت طلبیم  

دولت صحبت آن مونس جان ما را بس

از در خویش خدا را به بهشتم مفرست  

که سر کوی تو از کون و مکان ما را بس

حافظ از مشرب قسمت گله ناانصافیست  

طبع چون آب و غزل‌های روان ما را بس


حافظ

۰ نظر ۰۲ مهر ۹۵ ، ۰۰:۲۵

زاهد خلوت نشین دوش به میخانه شد

از سر پیمان برفت با سر پیمانه شد

صوفی مجلس که دی جام و قدح می‌شکست

باز به یک جرعه می عاقل و فرزانه شد

شاهد عهد شباب آمده بودش به خواب

باز به پیرانه سر عاشق و دیوانه شد

مغبچه‌ای می‌گذشت راهزن دین و دل

در پی آن آشنا از همه بیگانه شد

آتش رخسار گل خرمن بلبل بسوخت

چهره خندان شمع آفت پروانه شد

گریه شام و سحر شکر که ضایع نگشت

قطره باران ما گوهر یک دانه شد

نرگس ساقی بخواند آیت افسونگری

حلقه اوراد ما مجلس افسانه شد

منزل حافظ کنون بارگه پادشاست

دل بر دلدار رفت جان بر جانانه شد


حافظ

۰ نظر ۳۰ بهمن ۹۴ ، ۰۰:۵۷

سینه از آتشِ دل در غمِ جانانه بسوخت  

آتشی بود در این خانه که کاشانه بسوخت


تنم از واسطه‌ی دوریِ دلبر بگداخت  

جانم از آتشِ مِهرِ رُخِ جانانه بسوخت


سوزِ‌دل بین که ز بس آتش اشکم، دل شمع  

دوش بر من، ز سر مهر، چو پروانه بسوخت


آشنایی نَه، غریب است که دلسوز من است  

چون من از خویش برفتم، دلِ بیگانه بسوخت


خرقه‌ی زُهد مرا آب خرابات ببرد  

خانه‌ی عقل مرا آتش میخانه بسوخت


چون پیاله، دلم از توبه که کردم، بشکست  

همچو لاله جگرم بی مِی و خُمخانه بسوخت


ماجرا کم کن و بازآ که مرا مَردُمِ چشم  

خرقه از سر به درآورد و به شکرانه بسوخت


ترک افسانه بگو حافظ و مِی نوش دمی!  

که نخفتیم شب و شمع به افسانه بسوخت


حافظ

۰ نظر ۱۱ دی ۹۴ ، ۱۳:۱۶

حاشا که من به موسم گل ترک می کنم

من لاف عقل می‌زنم این کار کی کنم

مطرب کجاست تا همه محصول زهد و علم

در کار چنگ و بربط و آواز نی کنم

از قیل و قال مدرسه حالی دلم گرفت

یک چند نیز خدمت معشوق و می کنم

کی بود در زمانه وفا جام می بیار

تا من حکایت جم و کاووس کی کنم

از نامه سیاه نترسم که روز حشر

با فیض لطف او صد از این نامه طی کنم

کو پیک صبح تا گله‌های شب فراق

با آن خجسته طالع فرخنده پی کنم

این جان عاریت که به حافظ سپرد دوست

روزی رخش ببینم و تسلیم وی کنم


حافظ

۱ نظر ۰۸ دی ۹۴ ، ۱۲:۰۲

این چه شوریست که در دور قمر می بینم

همه افاق پر از فتنه و شر می بینم  


هـــــــر کسی روزه بهی می طلــبد از ایام

علت آنست که هـــــــروز بدتـر می بیــــنم


ابلهان را همه شـــربت زگلاب و قند است

قوت دانا همه از خون جگــــــــر می بینم


اســـــــب تازی شـــده زخمی به زیر پالان

طوق زرین همـــه بر گردن خــر می بینم


دختران را همه در جنگ و جدل با مـــادر

پســــــــران را همه بد خواه پدر می بینم


هیـــــچ رحـــــمی نه برادر به برادر دارد

هیـــــچ شفقت نه پدر را به پـسر می بینم


پند حافظ بشنو خواجه برو نیکی کن

که من این پند به از گنج و گوهر می بینم


حافظ

۰ نظر ۱۴ آبان ۹۴ ، ۲۳:۴۳

عیب رندان مکن ای زاهد پاکیزه سرشت

که گناه دگران بر تو نخواهند نوشت


من اگر نیکم و گر بد تو برو خود را باش

هر کسی آن درود عاقبت کار که کشت


همه کس طالب یارند چه هشیار و چه مست

همه جا خانه عشق است چه مسجد چه کنشت


سر تسلیم من و خشت در میکده‌ها

مدعی گر نکند فهم سخن گو سر و خشت


ناامیدم مکن از سابقه لطف ازل

تو پس پرده چه دانی که که خوب است و که زشت


نه من از پرده تقوا به درافتادم و بس

پدرم نیز بهشت ابد از دست بهشت


حافظا روز اجل گر به کف آری جامی

یک سر از کوی خرابات برندت به بهشت


حافظ

۱ نظر ۰۱ شهریور ۹۴ ، ۱۶:۵۶

      ای پادشه خوبان داد از غم تنهایی    

      دل بی تو به جان آمد وقتست که بازایی    

      دایم گل این بستان شاداب نمی ماند    

      دریاب ضعیفان را در وقت توانایی

      دیشب گله زلفش با باد همی کردم 

      گفتا غلطی بگذر زین فکرت سودایی    

      صدباد صبا اینجا با سلسله میرقصند   

      اینست حریف ایدل تا باد نپیمایی

      مشتاقی و مهجوری دور از تو چنانم کرد   

      کز دست بخواهد شد پایاب شکیبایی

      یارب بکه شاید گفت این نکته که در عالم

      رخسار بکس ننمود آن شاهد هرجایی

      ساقی چمن گل را بی روی تو رنگی نیست

      شمشاد خرامان کن تا باغ بیارایی  

      ای درد توام درمان در بستر ناکامی

      وی یاد توام مونس در گوشه تنهایی    

      در دایره قسمت ما نقطه تسلیمیم  

      لطف آنچه تواندیشی حکم آنچه توفرمایی    

      فکرخودورای خوددر عالم رندی نیست  

      کفرست در این مذهب خود بینی و خودرایی 

      زین دایره مینا خونین جگرم می ده

      تا حل کنم این مشکل در ساغر مینایی  

      حافظ شب هجران شدبوی خوش وصل آمد

      شادیت مبارک باد ای عاشق شیدایی


      حافظ

۰ نظر ۱۳ مرداد ۹۴ ، ۲۲:۲۰

در ازل پرتو حسنت ز تجلی دم زد

عشق پیدا شد و آتش به همه عالم زد


جلوه‌ای کرد رخت دید ملک عشق نداشت

عین آتش شد از این غیرت و بر آدم زد


عقل می‌خواست کز آن شعله چراغ افروزد

برق غیرت بدرخشید و جهان برهم زد


مدعی خواست که آید به تماشاگه راز

دست غیب آمد و بر سینه نامحرم زد


دیگران قرعه قسمت همه بر عیش زدند

دل غمدیده ما بود که هم بر غم زد


جان علوی هوس چاه زنخدان تو داشت

دست در حلقه آن زلف خم اندر خم زد


حافظ آن روز طربنامه عشق تو نوشت

که قلم بر سر اسباب دل خرم ز‌د 


حافظ 

۰ نظر ۱۱ مرداد ۹۴ ، ۱۱:۵۰

روشن از پرتو رؤیت نظری نیست که نیست

منّت خاک درت بر بصری نیست که نیست

ناظر روی تو صاحب نظرانند آری

سرّ گیسوی تو در هیچ سری نیست که نیست

اشک غمّاز من ار سرخ برآمد چه عجب

خجل از کرده ی خود پرده دری نیست که نیست

تا به دامن ننشیند ز نسیمت گردی

سیل خیز از نظرم رهگذری نیست که نیست

تا دم از شام سر زلف تو هر جا نزند

با صبا گفت و شنیدم سحری نیست که نیست

من از این طالع شوریده به رنجم، ور نی

بهره مند از سر کویت دگری نیست که نیست

از حیای لب شیرین تو ای چشمه نوش

غرق آب و عرق اکنون شکری نیست که نیست

مصلحت نیست که از پرده برون افتد راز

ورنه در مجلس رندان خبری نیست که نیست

شیر در بادیه عشق تو روباه شود

آه ازین راه که در وی خطری نیست که نیست

آب چشمم که برو منّت خاک در تست

زیر صد منّت او خاک دری نیست که نیست

از وجود این قدرم نام و نشان هست که هست

ورنه از ضعف در آن جا اثری نیست که نیست

غیر از این نکته که حافظ ز تو ناخشنودست

در سراپای وجودت هنری نیست که نیست


حافظ

۰ نظر ۰۹ مرداد ۹۴ ، ۱۶:۵۹

گل در بر و می در کف و معشوق به کام است

سلطان جهانم به چنین روز غلام است


گو شمع میارید در این جمع که امشب 

در مجلس ما ماه رخ دوست تمام است


گوشم همه بر قول نی و نغمه چنگ است

چشمم همه بر لعل لب و گردش جام است


در مجلس ما عطر میامیز که ما را 

هر لحظه ز گیسوی تو خوش بوی مشام است


از چاشنی قند مگو هیچ و ز شکر

زآن رو که مرا از لب شیرین تو کام است


تا گنج غمت در دل ویرانه مقیم است

همواره مرا کوی خرابات مقام است


از ننگ چه گویی که مرا نام ز ننگ است

وز نام چه پرسی که مرا ننگ ز نام است


می خواره و سرگشته و رندیم و نظر باز 

وآن کس که چو ما نیست در این شهر کدام است؟! 


حافظ منشین بی می و معشوق زمانی

کایام گل و یاسمن و عید صیام است


حافظ 

۱ نظر ۲۸ تیر ۹۴ ، ۱۷:۲۷
فتوی پیر مغان دارم و قولیست قدیم
که حرام است می آن جا که نه یار است ندیم

چاک خواهم زدن این دلق ریایی چه کنم
روح را صحبت ناجنس عذابیست الیم

تا مگر جرعه فشاند لب جانان بر من
سال ها شد که منم بر در میخانه مقیم

مگرش خدمت دیرین من از یاد برفت
ای نسیم سحری یاد دهش عهد قدیم

بعد صد سال اگر بر سر خاکم گذری
سر برآرد ز گلم رقص کنان عظم رمیم

دلبر از ما به صد امید ستد اول دل
ظاهرا عهد فرامش نکند خلق کریم

غنچه گو تنگ دل از کار فروبسته مباش
کز دم صبح مدد یابی و انفاس نسیم

فکر بهبود خود ای دل ز دری دیگر کن
درد عاشق نشود به به مداوای حکیم

گوهر معرفت آموز که با خود ببری
که نصیب دگران است نصاب زر و سیم

دام سخت است مگر یار شود لطف خدا
ور نه آدم نبرد صرفه ز شیطان رجیم

حافظ ار سیم و زرت نیست چه شد شاکر باش
چه به از دولت لطف سخن و طبع سلیم

حافظ
۰ نظر ۱۹ تیر ۹۴ ، ۱۷:۳۹

رسید مژده که ایام غم نخواهد ماند

چنان نماند چنین نیز هم نخواهد ماند

من ار چه در نظر یار خاکسار شدم

رقیب نیز چنین محترم نخواهد ماند

چو پرده دار به شمشیر می‌زند همه را

کسی مقیم حریم حرم نخواهد ماند

چه جای شکر و شکایت ز نقش نیک و بد است

چو بر صحیفه هستی رقم نخواهد ماند

سرود مجلس جمشید گفته‌اند این بود

که جام باده بیاور که جم نخواهد ماند

غنیمتی شمر ای شمع وصل پروانه

که این معامله تا صبحدم نخواهد ماند

توانگرا دل درویش خود به دست آور

که مخزن زر و گنج درم نخواهد ماند

بدین رواق زبرجد نوشته‌اند به زر

که جز نکویی اهل کرم نخواهد ماند

ز مهربانی جانان طمع مبر حافظ

که نقش جور و نشان ستم نخواهد ماند


حافظ 

۱ نظر ۱۴ تیر ۹۴ ، ۱۳:۲۵

گلبن عیش می‌دمد ساقی گلعذار کو

باد بهار می‌وزد باده خوشگوار کو

هر گل نو ز گلرخی یاد همی‌کند ولی

گوش سخن شنو کجا دیده اعتبار کو

مجلس بزم عیش را غالیه مراد نیست

ای دم صبح خوش نفس نافه زلف یار کو

حسن فروشی گلم نیست تحمل ای صبا

دست زدم به خون دل بهر خدا نگار کو

شمع سحرگهی اگر لاف ز عارض تو زد

خصم زبان دراز شد خنجر آبدار کو

گفت مگر ز لعل من بوسه نداری آرزو

مردم از این هوس ولی قدرت و اختیار کو

حافظ اگر چه در سخن خازن گنج حکمت است

از غم روزگار دون طبع سخن گزار کو 


حافظ

۰ نظر ۰۹ تیر ۹۴ ، ۰۲:۲۸