شاعرانه

اشعار زیبا؛ دفتر بهترین شعرهایی که خوانده‌ام

شاعرانه

اشعار زیبا؛ دفتر بهترین شعرهایی که خوانده‌ام

و گه گاهی
دو خط شعری
که گویای همه چیز است و
خود ناچیز...

۳۰ مطلب در شهریور ۱۳۹۴ ثبت شده است

آی آدم ها که بر ساحل نشسته شاد و خندانید!

یک نفر در آب دارد می سپارد جان.

یک نفر دارد که دست و پای دایم می زند

روی این دریای تند و تیره و سنگین که می دانید.

آن زمان که مست هستید از خیال دست یاییدن به دشمن

آن زمان که پیش خود بی هوده پندارید

که گرفت استید دست ناتوانی را

تا توانایی بهتر را پدید آرید.

آن زمانی که تنگ می بندید

بر کمر هاتان کمر بند

در چه هنگامی بگویم من؟

یک نفر در آب دارد می کند بی هوده جان، قربان!


آی آدم ها که بر ساحل بساط دلگشا دارید!

نان به سفره، جامه تان بر تن؛

یک نفر در آب می خواند شما را.

موج سنگین را به دست خسته می کوبد

باز می دارد دهان با چشم از وحشت دریده

سایه هاتان را ز راه دور دیده.

آب را بلعیده در گود کبود و هر زمان بی تابی اش افزون

می کند زین آب، بیرون

گاه سر، گه پا

آی آدم ها!


او ز راه دور این کهنه جهان را باز می پاید

می زند فریاد و امید کمک دارد.

آی آدم ها که روی ساحل آرام در کار تماشایید!

موج می کوبد به روی ساحل خاموش

پخش می گردد چنان مستی به جای افتاده بس مدهوش.

می رود نعره زنان، وین بانگ باز از دور می آید:

«آی آدم ها»

و صدای باد هر دم دل گزاتر

و در صدای باد بانگ او رهاتر

از میان آب های دور و نزدیک

باز در گوش این ندا‌ها:

آی آدم ها...


نیما یوشیج

۱ نظر ۰۶ شهریور ۹۴ ، ۰۱:۰۰

سکوت را می‌پذیرم

اگر بدانم

روزی با تو سخن خواهم گفت


تیره بختی را می‌پذیرم

اگر بدانم

روزی چشم‌های تو را خواهم سرود


مرگ را می‌پذیرم

اگر بدانم

روزی تو خواهی فهمید

که دوستت دارم 


جبران خلیل جبران

۰ نظر ۰۵ شهریور ۹۴ ، ۲۲:۵۰

دستم را داغ می گذارم

که نبینمت دیگر ،

تو اما هرشب

داغم را تازه می کنی ...


 کامران رسول زاده 

۱ نظر ۰۵ شهریور ۹۴ ، ۱۴:۴۷

آسمان‌اش را گرفته تنگ در آغوش

ابربا آن پوستین سرد نمناک‌اش

باغ بی برگی،

روز و شب تنهاست

با سکوت پاک غمناک‌اش

ساز او باران، سرودش باد

جامه‌اش شولای عریانی‌ست

ور جز این‌اش جامه‌ای باید

بافته بس شعله‌ی زر تار پودش باد

گو‌ بروید نه نروید

 هر چه در هر جا

 که خواهد یا نمی‌خواهد

باغبان و رهگذاری نیست

باغ نومیدان چشم در راه بهاری نیست

گر ز چشم‌اش پرتو گرمی نمی‌تابد

ور به روی‌اش برگ‌ لبخندی نمی‌روید

باغ بی‌برگی که می‌گوید که زیبا نیست

باغ بی‌برگی

داستان از میوه های سر به گردونسای 

اینک خفته در تابوت پست خاک می‌گوید

باغ بی برگی

خنده‌اش خونی‌ست اشک‌آمیز

جاودان بر اسب یال افشان زردش

می‌چمد در آن

پادشاه فصل‌ها، پاییز.


مهدی اخوان ثالث

۰ نظر ۰۴ شهریور ۹۴ ، ۱۹:۰۷

به دیدام بیا هر شب

به دیدارم بیا هر شب،

در این تنهاییِ تنها و تاریکِ خدا مانند، 

دلم تنگ است

بیا ای روشن، ای روشن تر از لبخند.

شبـم را روز کن در زیر سر پوش سیاهی ها.


دلم تنگ است؛ 

بیا بنگر، چه غمگین و غریبانه،

در این ایوان سر پوشیده، وین تالاب مالامال

دلی خوش کرده ام با این پرستوها و ماهی ها

و این نیلوفر آبی و این تالاب مهتابی

بیا، ای هم گناهِ من در این برزخ

بهشتم نیز و هم دوزخ


به دیدارم بیا، ای هم گناه، ای مهربان من،

که اینان زود می پوشند رو در خواب های بی گناهی ها

و من می مانم و بیداد بی خوابی

در این ایوان سر پوشیده ی متروک،

شب افتاده ست و در تالابِ من دیری ست،

که در خوابند آن نیلوفر آبی و ماهی ­ها، پرستوها،

بیا امشب که بس تاریک و تنهایم

بیا ای روشنی، امّا بپوشان روی

که می ترسم تو را خورشید پندارند

وَ می ترسم همه از خواب بر خیزند

و می ترسم که چشم از خواب بردارند

نمی خواهم ببیند هیچ کس ما را

نمیخواهم بداند هیچ کس ما را

و نیلوفر که سر بر می ­کشد از آب؛

پرستوها که با پرواز و با آواز،

و ماهی ها که با آن رقص غوغایی؛

نمی خواهم بفهمانند بیدارند

شب افتاده ست و من تنها و تاریکم

و در ایوان و در تالاب من دیری ست در خوابند،

پرستوها و ماهی ها و آن نیلوفر آبی.

بیا ای مهربان با من!

بیا ای یاد مهتابی!


مهدی اخوان ثالث 

۰ نظر ۰۴ شهریور ۹۴ ، ۱۴:۰۲

دلش خواست می رود...

می‌رود!


آدم که نیست خسته شود، بتمرگد

بشیند برایِ خودش چای بریزد

سیگار بکشد...


می‌رود!


گاهی به دور می‌رود گاهی به درد


گاهی به شادی کنارِ تو چنباتمه می‌زند


گاهی به دلخوری برایِ تو ساز را، ناکوک می‌زند...


می‌رود!


حالش که جا باشد حالِ تو را جا می‌آورد

برایِ تو شال می‌خرد

شعر می‌بافد

برایِ تو از هوایِ خوشِ رنگ می‌گوید


تو را به نام  صدا می‌زند

کیف می‌کند...


می‌رود!


فکر،

هر جایِ تو دلش خواست می‌رود...


افشین صالحی

۰ نظر ۰۳ شهریور ۹۴ ، ۱۴:۲۱

زن دم درگاه بود

با بدنی از همیشه.

رفتم نزدیک:

چشم ، مفصل شد.

حرف بدل شد به پر، به شور، به اشراق.

سایه بدل شد به آفتاب.

رفتم قدری در آفتاب بگردم.

دور شدم در اشاره های خوشایند:

رفتم تا وعده گاه کودکی و شن ،

تا وسط اشتباه های مفرح،

تا همه چیزهای محض.

رفتم نزدیک آب های مصور،

پای درخت شکوفه دار گلابی

با تنه ای از حضور.

نبض می آمیخت با حقایق مرطوب.

حیرت من با درخت قاتی می شد.

دیدم در چند متری ملکوتم.

دیدم قدری گرفته ام.

انسان وقتی دلش گرفت

از پی تدبیر می رود.

من هم رفتم.

رفتم تا میز،

تا مزه ماست، تا طراوت سبزی .

آنجا نان بود و استکان و تجرع:

حنجره می سوخت در صراحت ودکا.

باز که گشتم،

زن دم درگاه بود

با بدنی از همیشه ها جراحت.

حنجره جوی آب را

قوطی کنسرو خالی

زخمی می کرد. 


سهراب سپهری

۰ نظر ۰۳ شهریور ۹۴ ، ۰۲:۳۶

من از این‌جا خواهم رفت

و فرقی هم نمی‌کند

که فانوسی داشته باشم یا نه

کسی که می‌گریزد

از گم شدن نمی‌ترسد


رسول یونان

۰ نظر ۰۲ شهریور ۹۴ ، ۱۳:۱۶

عیب رندان مکن ای زاهد پاکیزه سرشت

که گناه دگران بر تو نخواهند نوشت


من اگر نیکم و گر بد تو برو خود را باش

هر کسی آن درود عاقبت کار که کشت


همه کس طالب یارند چه هشیار و چه مست

همه جا خانه عشق است چه مسجد چه کنشت


سر تسلیم من و خشت در میکده‌ها

مدعی گر نکند فهم سخن گو سر و خشت


ناامیدم مکن از سابقه لطف ازل

تو پس پرده چه دانی که که خوب است و که زشت


نه من از پرده تقوا به درافتادم و بس

پدرم نیز بهشت ابد از دست بهشت


حافظا روز اجل گر به کف آری جامی

یک سر از کوی خرابات برندت به بهشت


حافظ

۱ نظر ۰۱ شهریور ۹۴ ، ۱۶:۵۶

آدم ها تمام نمی شوند

آدم ها نیمه شب

با همه ی آنچه در پسِ ذهن تو

برایت باقی گذاشته اند،

به تو هجوم می آورند!


هرتا مولر

۰ نظر ۰۱ شهریور ۹۴ ، ۱۴:۱۲