شاعرانه

اشعار زیبا؛ دفتر بهترین شعرهایی که خوانده‌ام

شاعرانه

اشعار زیبا؛ دفتر بهترین شعرهایی که خوانده‌ام

و گه گاهی
دو خط شعری
که گویای همه چیز است و
خود ناچیز...

۶۹ مطلب با موضوع «عارفانه» ثبت شده است

من بی می ناب زیستن نتوانم
بی باده کشید بارتن نتوانم
من بنده آن دمم که ساقی گوید
یک جام دگر بگیر و من نتوانم
خیام

۲ نظر ۰۲ بهمن ۹۴ ، ۲۱:۴۲

باز هم من زنده ام، آه ای خدا متشکرم!

بازباران برغبارشیشه ها،متشکرم!


بازهم بیداری وخمیازه وصبحی دگر،

دیدن آینه و نوروصدا،متشکرم!


 بازهم یک سفره ویک چای داغ ونان گرم،

 فرصت دیدارتو دراین فضا، متشکرم!


 باردیگر میتوانم بوکنم از پنجره،

یاس خیس خانه همسایه رامتشکرم!


 گرچه دراین وقت پر، گهگاه یادت میکنم،

 خاطرم جمع است میبخشی مرا، متشکرم!


 منکه بی تسبیح وبی سجاده ام

ازمن بگیر این غزل ها رابعنوان دعا، متشکرم


حمید مصدق 

۰ نظر ۲۲ آذر ۹۴ ، ۰۲:۰۳

بشکفد بار دگر لاله رنگین مراد
غنچه سرخ فرو بسته دل باز شود
من نگویم که بهاری که گذشت آید باز
روزگاری که به سر آمده آغاز شود
روزگار دگری هست و بهاران دگر
شاد بودن هنر است ، شاد کردن هنری والاتر
لیک هرگز نپسندیم به خویش
که چو یک شکلک بی جان شب و روز
بی خبر از همه خندان باشیم
بی غمی عیب بزرگی است که دور از ما باد
کاشکی آینه ای بود درون بین که در آن خویش را می دیدیم
آنچه پنهان بود از آینه ها می دیدیم
می شدیم آگه از آن نیروی پاکیزه نهاد
که به ما زیستن آموزد و جاوید شدن
پیک پیروزی و امید شدن
شاد بودن هنر است گر به شادی تو دلهای دگر باشد شاد

زندگی صحنه ی یکتای هنرمندی ماست
هر کسی نغمه ی خود خواند و از صحنه رود
صحنه پیوسته به جاست
خرم آن نغمه که مردم بسپارند به یاد


ژاله اصفهانی

۰ نظر ۱۹ آذر ۹۴ ، ۱۷:۱۴

کفش هایم کو

چه کسی بود صدا زد سهراب؟

آشنا بود صدا مثل هوا با تن برگ.

مادرم در خواب است

و منوچهر و پروانه و شاید همه ی مردم شهر.

شب خرداد به آرامی یک مرثیه از روی سر ثانیه ها می گذرد

و نسیمی خنک

از حاشیه ی سبز پتو خواب مرا می روبد.

بوی هجرت می آید:

بالش من پر آواز پر چلچله هاست.

صبح خواهد شد

وبه این کاسه ی آب

آسمان هجرت خواهد کرد.

باید امشب بروم.

من که از باز ترین پنجره با مردم این ناحیه صحبت کردم

حرفی از جنس زمان نشنیدم.

هیچ چشمی،عاشقانه به زمین خیره نبود.

کسی از دیدن یک باغچه مجذوب نشد.

هیچکس زاغچه ای را سر یک مزرعه جدی نگرفت.

من به اندازه ی یک ابر دلم می گیرد

وقتی از پنجره میبینم حوری

-دختر بالغ همسایه

پای کمیاب ترین نارون  روی زمین

فقه می خواند

چیزهایی هم هست،لحظه هایی پر اوج

(مثلا شاعره ای را دیدم

آنچنان محو تماشای فضا بود که در چشمانش

آسمان تخم گذاشت.

وشبی از شبها

مردی از من پرسید

تا طلوع انگور،چند ساعت راه است؟)

باید امشب بروم

باید امشب چمدانی را

که به اندازه ی پیراهن تنهایی من جادارد،بردارم

وبه سمتی بروم

که درختان حماسی پیداست،

رو به آن وسعت بی واژه که همواره مرا می خواند.

یک نفر باز صدا زد :سهراب!

کفشهایم کـو؟


سهراب سپهری

۰ نظر ۲۲ آبان ۹۴ ، ۱۳:۳۱

صدا کن مرا

صدای تو خوب است

صدای تو سبزینه آن گیاه عجیبی است

 که در انتهای صمیمیت حزن می روید

در ابعاد این عصر خاموش

 من از طعم تصنیف درمتن ادراک یک کوچه تنهاترم

بیا تابرایت بگویم چه اندازه تنهایی من بزرگ است

و تنهایی من شبیخون حجم ترا پیش بینی نمی کرد

 و خاصیت عشق این است

 کسی نیست

 بیا زندگی را بدزدیم آن وقت

میان دو دیدار قسمت کنیم

بیا با هم از حالت سنگ چیزی بفهمیم

بیا زودتر چیزها را ببینیم

ببین عقرباک های فواره در صفحه ساعت حوض

زمان را به گردی بدل می کنند

بیا آب شو مثل یک واژه در سطر خاموشی ام

بیا ذوب کن در کف دست من جرم نورانی عشق را

 مرا گرم کن

و یک بار هم در بیابان کاشان هوا ابر شد

و باران تندی گرفت

 و سردم شد آن وقت در پشت یک سنگ

اجاق شقایق مرا گرم کرد

در این کوچه هایی که تاریک هستند

 من از حاصل ضرب تردید و کبریت می ترسم

من از سطح سیمانی قرن می ترسم

 بیا تا نترسم من از شهرهایی که خاک سیاشان چراگاه جرثقیل است

مرا باز کن مثل یک در به روی هبوط گلابی در این عصر معراج پولاد

مرا خواب کن زیر یک شاخه دور از شب اصطکاک فلزات

اگر کاشف معدن صبح آمد صدا کن مرا

 و من در طلوع گل یاسی از پشت انگشت های تو بیدار خواهم شد

 و آن وقت

حکایت کن از بمبهایی که من خواب بودم و افتاد

حکایت کن از گونه هایی که من خواب بودم و تر شد

بگو چند مرغابی از روی دریا پریدند

در آن گیر و داری که چرخ زره پوش از روی رویای کودک گذر داشت

قناری نخ زرد آواز خود را به پای چه احساس آسایشی بست

بگو در بنادر چه اجناس معصومی از راه وارد شد

چه علمی به موسیقی مثبت بوی باروت پی برد

چه ادراکی از طعم مجهول نان در مذاق رسالت تراوید

و آن وقت من مثل ایمانی از تابش استوا گرم

 ترا در سر‌آغاز یک باغ خواهم نشانید


سهراب سپهری 

۰ نظر ۲۰ آبان ۹۴ ، ۱۵:۱۹

این چه شوریست که در دور قمر می بینم

همه افاق پر از فتنه و شر می بینم  


هـــــــر کسی روزه بهی می طلــبد از ایام

علت آنست که هـــــــروز بدتـر می بیــــنم


ابلهان را همه شـــربت زگلاب و قند است

قوت دانا همه از خون جگــــــــر می بینم


اســـــــب تازی شـــده زخمی به زیر پالان

طوق زرین همـــه بر گردن خــر می بینم


دختران را همه در جنگ و جدل با مـــادر

پســــــــران را همه بد خواه پدر می بینم


هیـــــچ رحـــــمی نه برادر به برادر دارد

هیـــــچ شفقت نه پدر را به پـسر می بینم


پند حافظ بشنو خواجه برو نیکی کن

که من این پند به از گنج و گوهر می بینم


حافظ

۰ نظر ۱۴ آبان ۹۴ ، ۲۳:۴۳
بلبل تنها خبرت کو؟
آن چه‌چه باغ نظرت کو؟
 
صـدا صدای باد و رود است
قصه ای از بود و نبود است
 
تنها تو خوابه که همه رودا پر آبه
لـب پر خـنده چـشم چشمه آبه
 
باد بوی هوای سفر آورد
یاد تو را در گذر آورد
 
بوی خوش یاسمنی تو
مـرغ شبم یاسمنی تو
 
چـلچـمن باغ خیالی تو
فـصل خـوش مـاهی و سالی تو
 
تنها تو خوابه که همه رودا پر آبه
لب پر خنده چشم چشمه آبه
 
هوای ابر رو بلبل نداره
به جز فکر گل و سنبل نداره
نـمیدونه اگـه بارون نباره

 

گل پژمرده بوی گل نداره
 
محمد‌ابراهیم جعفری
۰ نظر ۱۱ آبان ۹۴ ، ۱۸:۳۲

در پس پرده یک ظهر غریب ...

من و یک خواب عجیب …!

رازها در پس این خواب نهان است ...

نهان ...


من کویری بودم!

خالی از شور و نشاط

خالی از نغمه مرغان خوش آواز بهار ...


و فقط من بودم، نالهء مبهم باد ...

خار هم، از دل دیوانه من می رویید!


آسمانم خالی

و در این پهنه ندیدم ابری!


پس خودم باریدم …

آنقدر باریدم ...

تا کویرم گل داد

گلی از عشق درونش رویید ...


پس تو هم باران باش

به کویر دل خود سخت ببار

و برون کن زدلت

نفرت و بیزاری را

و فقط عشق بورز 

به خودت،

و همه آدم‌ها

۰ نظر ۰۹ مهر ۹۴ ، ۱۶:۴۳

دشت هایی چه فراخ‌! 

کوه هایی چه بلند! 


در گلستانه چه بوی علفی می آمد! 

من در این آبادی‌، پی چیزی می گشتم‌: 

پی خوابی شاید، 

پی نوری‌، ریگی‌، لبخندی‌. 


پشت تبریزی ها 

غفلت پاکی بود، که صدایم می زد. 


پای نی زاری ماندم‌، باد می آمد، گوش دادم‌: 

چه کسی با من‌، حرف می زند؟ 

سوسماری لغزید. 

راه افتادم‌. 

یونجه زاری سر راه‌. 

بعد جالیز خیار، بوته های گل رنگ 

و فراموشی خاک‌. 


لب آبی 


گیوه ها را کندم‌، و نشستم‌، پاها در آب‌:

«من چه سبزم امروز 

و چه اندازه تنم هوشیار است‌! 

نکند اندوهی‌، سر رسد از پس کوه‌. 

چه کسی پشت درختان است؟ 

هیچ‌، می چرخد گاوی در کرد. 

ظهر تابستان است‌. 

سایه ها می دانند، که چه تابستانی است‌. 

سایه هایی بی لک‌، 

گوشه یی روشن و پاک‌، 

کودکان احساس‌! جای بازی این جاست‌. 

زندگی خالی نیست‌: 

مهربانی هست‌، سیب هست‌، ایمان هست‌. 

آری 

تا شقایق هست‌، زندگی باید کرد. 


در دل من چیزی است‌، مثل یک بیشه نور، مثل خواب دم 

صبح 


و چنان بی تابم‌، که دلم می خواهد 

بدوم تا ته دشت‌، بروم تا سر کوه‌. 

دورها آوایی است‌، که مرا می خواند.»


سهراب سپهری

۱ نظر ۲۲ شهریور ۹۴ ، ۱۵:۵۹

زن دم درگاه بود

با بدنی از همیشه.

رفتم نزدیک:

چشم ، مفصل شد.

حرف بدل شد به پر، به شور، به اشراق.

سایه بدل شد به آفتاب.

رفتم قدری در آفتاب بگردم.

دور شدم در اشاره های خوشایند:

رفتم تا وعده گاه کودکی و شن ،

تا وسط اشتباه های مفرح،

تا همه چیزهای محض.

رفتم نزدیک آب های مصور،

پای درخت شکوفه دار گلابی

با تنه ای از حضور.

نبض می آمیخت با حقایق مرطوب.

حیرت من با درخت قاتی می شد.

دیدم در چند متری ملکوتم.

دیدم قدری گرفته ام.

انسان وقتی دلش گرفت

از پی تدبیر می رود.

من هم رفتم.

رفتم تا میز،

تا مزه ماست، تا طراوت سبزی .

آنجا نان بود و استکان و تجرع:

حنجره می سوخت در صراحت ودکا.

باز که گشتم،

زن دم درگاه بود

با بدنی از همیشه ها جراحت.

حنجره جوی آب را

قوطی کنسرو خالی

زخمی می کرد. 


سهراب سپهری

۰ نظر ۰۳ شهریور ۹۴ ، ۰۲:۳۶

عیب رندان مکن ای زاهد پاکیزه سرشت

که گناه دگران بر تو نخواهند نوشت


من اگر نیکم و گر بد تو برو خود را باش

هر کسی آن درود عاقبت کار که کشت


همه کس طالب یارند چه هشیار و چه مست

همه جا خانه عشق است چه مسجد چه کنشت


سر تسلیم من و خشت در میکده‌ها

مدعی گر نکند فهم سخن گو سر و خشت


ناامیدم مکن از سابقه لطف ازل

تو پس پرده چه دانی که که خوب است و که زشت


نه من از پرده تقوا به درافتادم و بس

پدرم نیز بهشت ابد از دست بهشت


حافظا روز اجل گر به کف آری جامی

یک سر از کوی خرابات برندت به بهشت


حافظ

۱ نظر ۰۱ شهریور ۹۴ ، ۱۶:۵۶

غنچه خندید ولی باغ به این خنده گریست

غنچه آنروز ندانست که این گریه زچیست


باغبان آمد ویک یک همه گلها را چید

باغ عریان شد و دیدند که ازگل خالیست


باغ پرسید چه سودی بری از چیدن گل؟

گفت پژمردگی اش را نتوانم نگریست


گریه ی باغ از آن بود که او میدانست

غنچه گرگل بشود هستی او گردد نیست


رسم تقدیر چنین است و چنان خواهد بود

می رود عمر ولی خنده به لب باید زیست

۰ نظر ۲۶ مرداد ۹۴ ، ۱۲:۵۴

گر من ز می مغانه مستم، هستم 

گر کافر و گبر و بت پرستم، هستم


هر طایفه ای بمن گمانی دارد

من زان خودم، چنانکه هستم، هستم


خیام

۰ نظر ۲۴ مرداد ۹۴ ، ۲۰:۱۹

و نترسیم از مرگ

مرگ پایان کبوتر نیست

مرگ وارونه یک زنجیره نیست

مرگ در ذهن اتاقی جاری است

مرگ در آب و هوای خوش اندیشه، نشیمن دارد

مرگ در ذات شب دهکده از صبح سخن میگویید

مرگ با خوشه انگور می آید به دهان

مرگ در حنجره سرخ گلو می خواند

مرگ مسئول قشنگ پر شاپرک است

مرگ گاهی ریحان می چیند

مرگ گاهی ودکا می نوشد

گاه در سایه نشسته است به ما می نگرد

 و همه میدانیم

ریه های لذت، پر اکسیژن مرگ است


سهراب سپهری 

۰ نظر ۱۸ مرداد ۹۴ ، ۰۲:۱۳

هر لحظه که تسلیمم

  در کارگه تقدیر

     آرامتر از آهو

        بی باک تر از شیرم


 هر لحظه که می کوشم

      در کار کنم تدبیر

         رنج از پی رنج آید

             زنجیر پی زنجیر ...

                                                                 

مولانا

۰ نظر ۱۷ مرداد ۹۴ ، ۱۳:۱۳

دوش  در  مهتاب دیدم مجلسی از دور  مست

طفل مست و پیر مست و  مطرب و تنبور مست


ماه   داده  آسمان را  جرعه ای  زان  جام  و  می

ماه مست و مهر مست و سایه مست و نور مست


بوی  زان  می  چون  رسیده  بر  دماغ  بوستان

سبزه مست و آب مست و شاخ مست انگور مست


خورده رضوان  ساغری  از  دست ساقی الست

عرش مست و فرش مست و خلد مست و حور مست


زان طرف بزم  شهانه   از  شراب نیم جوش

تاج مست  و تخت  مست  و قیصر و  فغفور  مست


صوفیان جمعی نشسته  در مقام  بی خودی

خرقه مست و جُبّه مست و  شبلی و  منصور  مست


آن طرف جمعِ ملائک،  گشته ساقی جبرئیل

عرش مست و سدره مست و حشر مست و صور مست


شمس تبریزی  شده از جرعه ای مست و خراب

لاجرم   مست  است و  از گفتار خود معذور مست                                       


(منسوب به) مولانا 

۷ نظر ۱۲ مرداد ۹۴ ، ۱۵:۴۷
ﺯﺍﻫﺪﯼ ﺑﻬﺮ ﻋﺒﺎﺩﺕ ﺷﺪ ﺑﻪ ﮐﻮﻫﯽ ﺩﺭ ﻓﺮﺍﺯ
ﺗﺎ ﺑﻪ ﺩﻭﺭ ﺍﺯ ﺧﻠﻖ ﺑﺎ ﺣﻖ ﺑﺎﺷﺪﺵ ﺭﺍﺯ ﻭ ﻧﯿﺎﺯ

ﺩﯾﺪ ﻣﺠﻨﻮﻥ ﺭﺍ ﺳﺘﺎﺩﻩ ﻣﺴﺖ ﺩﺭ ﺣﺎﻝ ﻧﻤﺎﺯ
ﺷﻌﺮ می‌خوﺍﻧﺪ ﺯ ﻫﺠﺮﺍﻧﺶ ﺑﻪ ﺻﻮﺗﯽ ﺩﻟﻨﻮﺍﺯ

ﺩﺭ ﻗﻨﻮﺗﺶ ﺑﺎ ﭼﻪ ﺣﺎﻟﯽ ﻧﺎﻡ " ﻟﯿﻠﯽ" ﻣﯽﺑﺮﺩ
ﻧﺎﻡ ﺍﻭ ﺑﺎ ﻧﺎﻟﻪ ﺍﺯ ﺑﻬﺮ " ﺗﺴﻠﯽ" ﻣﯽ ﺑﺮﺩ

ﮔﻔﺖ ﺍﯼ ﻣﺠﻨﻮﻥ ﺑﯿﭽﺎﺭﻩ ﻧﻤﺎﺯﺕ ﺑﺎﻃﻞ ﺍﺳﺖ
ﺍﯾﻦ ﮐﻪ ﻧﺎﻣﺶ می‌برﯼ ﺧﻮﺩ ﺑﻨﺪﻩﺍﯼ ﻧﺎ ﻗﺎﺑﻞ ﺍﺳﺖ

ﭼﻮﻥ ﻧﺪﺍﺭﯼ ﺗﻮ ﺧﺪﺍ ﺍﯾﻨﮕﻮﻧﻪ ﻣﺠﻨﻮﻥ ﮔﺸﺘﻪﺍﯼ
می‌دﻫﻢ ﻓﺘﻮﺍ ﺯ ﺧﻮﺩ ﺍﺯ ﺩﯾﻦ ﺗﻮ ﺑﯿﺮﻭﻥ ﮔﺸﺘﻪﺍﯼ

ﮔﻔﺖ ﻣﺠﻨﻮﻥ: ﺷﯿﺦ ﺯﺍﻫﺪ ﺗﻮ ﺧﺪﺍﯾﺖ ﺩﯾﺪﻩﺍﯼ؟!
ﺩﺭ ﻓﻀﺎﯼ ﮔﺮﻡ ﺁﻏﻮﺷﺶ ﺩﻣﯽ ﺁﺳﻮﺩﻩﺍﯼ ... ؟

ﻣﻦ ﺧﺪﺍ ﺭﺍ ﺩﺭ ﺳﺮﺷﺖ ﭘﺎﮎ ﻟﯿﻼ ﺩﯾﺪﻩﺍﻡ،
ﮔﻮﺵ ﮐﻦ ﺯﺍﻫﺪ ﺑﺒﯿﻦ ﺍﻭ ﺭﺍ ﭼﻪ ﺯﯾﺒﺎ دیده ام

قامتی دارد که سرو از دیدنش
چهره ای که خرشید از خجالت سوخته

دیده گانش را چه گویم از عسل خوشرنگ تر
غنچه لب ها بسی از غنچه گل تنگ تر

اوصنم روشن تر از خرشید وماهش بنده است
دایما بر لعل لبش شراب خنده است

گفت مجنون تو با شیطان مجاور گشته ی
در نمازت کفر میگوی کافر گشته ای

گفت ای زاهد تو که از عشق حق دم میزنی
دم زعشق ذات حق این راز مبهم میزنی

بی نشان از عمق خاکی کی بالا میرسی
کی به عشق پاک تعالی می رسی

سالیان عمر بر زهد ریا پرداختی
صد نشان از حق تعالی بدیدی و یکی نشناختی


۰ نظر ۱۱ مرداد ۹۴ ، ۲۰:۴۷

با این که سخن به لطف آب است

کم گفتن هر سخن صواب است

آب ار چه همه زلال خیزد

از خوردن پر ملال خیزد

کم گوی و گزیده گوی چون در

تا ز اندک تو جهان شود پر

لاف از سخن چو در توان زد

آن خشت بود که پر توان زد


نظامی

۰ نظر ۱۱ مرداد ۹۴ ، ۱۳:۰۸

خدا در روستای ماست

خدا در روستای ما کشاورز است

خدا را دیده ام با کارگر ها مهر را می کاشت

ایمان را درو می کرد

خدا روی چمن ها می دمید و می دوید از روی شالیزار

خدا با باد و گندمزار می رقصید

گهی با ابرها می رفت گهی با باد می امد

و اشکش را تهی می کرد روی کشتزار روستای ما


خدا در روستای ماست

خدا در روستای ماکشاورز است

ولی با کدخدای روستای ما برادر نیست

خدا از ابشار کوه های روستا جاریست

خدا در روستای ما کشاورز است

کنار چشمه ی پاکی

من او را دیده ام با دستهای ساده و خاکی

خدا هم همچو دیگر مردمان روستا از کدخدا شاکی

من از این روستای سبز و از این

بوی شالی گشته ام سرمست

میان روستای ما

خدا هرجا که بوی گندم و اب علف

باشد در انجا هست


پرواز همای

۱ نظر ۰۸ مرداد ۹۴ ، ۱۴:۰۵

این چه حرف است که در عالم بالاست بهشت؟

هر کجا وقت خوشی رو دهد آنجاست بهشت

باده هر جا که بود چشمه کوثر نقدست

هر کجا سرو قدی هست دو بالاست بهشت

دل رم کرده ندارد گله از تنهایی

که به وحشت زدگان دامن صحراست بهشت

از درون سیه توست جهان چون دوزخ

دل اگر تیره نباشد همه دنیاست بهشت

دارد از خلد ترا بی بصریها محجوب

ورنه در چشم و دل پاک مهیاست بهشت

هست در پرده آتش رخ گلزار خلیل

در دل سوختگان انجمن آراست بهشت

عمر زاهد به سر آمد به تمنای بهشت

نشد آگاه که در ترک تمناست بهشت

صائب از روی بهشتی صفتان چشم مپوش

که درین آینه بی پرده هویداست بهشت


صائب تبریزی

۰ نظر ۰۸ مرداد ۹۴ ، ۱۱:۰۹