شاعرانه

اشعار زیبا؛ دفتر بهترین شعرهایی که خوانده‌ام

شاعرانه

اشعار زیبا؛ دفتر بهترین شعرهایی که خوانده‌ام

و گه گاهی
دو خط شعری
که گویای همه چیز است و
خود ناچیز...

من مست و تو دیوانه ما را کی برد خانه

من چند تو را گفتم کم خور دو سه پیمانه

در شهر یکی کس را هشیار نمی‌بینم

هر یک بتر از دیگر شوریده و دیوانه

جانا به خرابات آ تا لذت جان بینی

جان را چه خوشی باشد بی‌صحبت جانانه

هر گوشه یکی مستی دستی ز بر دستی

و آن ساقی هر هستی با ساغر شاهانه

تو وقف خراباتی دخلت می و خرجت می

زین وقف به هشیاران مسپار یکی دانه

ای لولی بربط زن تو مست تری یا من

ای پیش چو تو مستی افسون من افسانه

از خانه برون رفتم مستی‌م به پیش آمد

در هر نظرش مضمر صد گلشن و کاشانه

چون کشتی بی‌لنگر کژ می‌شد و مژ می‌شد

وز حسرت او مرده صد عاقل و فرزانه

گفتم ز کجایی تو تسخر زد و گفت ای جان

نیمی‌ام ز ترکستان نیمیم ز فرغانه

نیمیم ز آب و گل نیمیم ز جان و دل

نیمیم لب دریا نیمی همه دردانه

گفتم که رفیقی کن با من که منم خویشت

گفتا که بنشناسم من خویش ز بیگانه

من بی‌دل و دستارم در خانه خمارم

یک سینه سخن دارم هین شرح دهم یا نه

در حلقه لنگانی می‌باید لنگیدن

این پند ننوشیدی از خواجه علیانه

سرمست چنان خوبی کی کم بود از چوبی

برخاست فغان آخر از استن حنانه

شمس الحق تبریزی از خلق چه پرهیزی

اکنون که درافکندی صد فتنه فتانه

مولانا

۰ نظر ۲۱ تیر ۹۸ ، ۱۹:۵۴

شهر ما از روز آغازش سر و سامان نداشت
هیچ آغازى براى شهر ما پایان نداشت

خود پرستى آفتى در کوچه باغِ شهر بود
هیچ کس در شهرِ ما یک یارِ هم پیمان نداشت

یک نفر نان داشت اما بى نوا دندان نداشت
آن یکى بیچاره دندان داشت اما نان نداشت

آن‌که ایمان داشت روزى مى رسد بیچاره بود
آن‌که در اموال دنیا غرق بود ایمان نداشت

یک نفر فردوس را ارزان به مردم مى فروخت
نقشه‌ها ک او داشت در پندار خود شیطان نداشت

یک نفر هر شب فرو مى رفت در گردابِ درد
یک نفر مى خواست دستش را بگیرد جان نداشت

دشت باور داشت گرگى در میان گلّه بود
من نمى دانم چرا باور سگِ چوپان نداشت

سروهاى جنگل سرسبز را سر مى زدند
هیچ احساسى به این کشتار جنگلبان نداشت

یک نفر پالانِ خر را در میان خانه پنهان کرده بود
یک نفر بر پشت خر مى رفت و خر پالان نداشت

هر کجا دستِ نیازى بود در سویى دراز
رعیتِ بیچاره بخشش داشت اما خان نداشت


پرواز همای

۱۱ نظر ۱۸ ارديبهشت ۹۸ ، ۲۳:۰۹

بیش از اینها، آه، آری

بیش از اینها می‌توان خاموش ماند


می‌توان ساعات طولانی

با نگاهی چون نگاه مردگان، ثابت

خیره شد در دود یک سیگار

خیره شد در شکل یک فنجان

در گلی بیرنگ، بر قالی

در خطی موهوم، بر دیوار


می‌توان با پنجه‌های خشک

پرده را یکسو کشید و دید

در میان کوچه باران تند میبارد

کودکی با بادبادک‌های رنگینش

ایستاده زیر یک طاقی

گاری فرسوده‌ای میدان خالی را

با شتابی پرهیاهو ترک می‌گوید

می‌توان بر جای باقی ماند

در کنار پرده، اما کور، اما کر

می‌توان فریاد زد

با صدائی سخت کاذب، سخت بیگانه

«دوست میدارم»

می‌توان در بازوان چیرهٔ یک مرد

ماده‌ای زیبا و سالم بود

با تنی چون سفرهٔ چرمین

با دو پستان درشت سخت

می‌توان در بستر یک مست، یک دیوانه، یک ولگرد

عصمت یک عشق را آلود

می‌توان با زیرکی تحقیر کرد

هر معمای شگفتی را

می‌توان تنها به حل جدولی پرداخت

می‌توان تنها به کشف پاسخی بیهوده دل خوش ساخت

پاسخی بیهوده، آری پنج یا شش حرف

می‌توان یک عمر زانو زد

با سری افکنده، در پای ضریحی سرد

می‌توان در گور مجهولی خدا را دید

می‌توان با سکه‌ای ناچیز ایمان یافت

می‌توان در حجره‌های مسجدی پوسید

چون زیارتنامه خوانی پیر

می‌توان چون صفر در تفریق و جمع و ضرب

حاصلی پیوسته یکسان داشت

می‌توان چشم ترا در پیلهٔ قهرش

دکمهٔ بیرنگ کفش کهنه‌ای پنداشت

می‌توان چون آب در گودال خود خشکید

می‌توان زیبائی یک لحظه را با شرم

مثل یک عکس سیاه مضحک فوری

در ته صندوق مخفی کرد

میتوان در قاب خالی ماندهٔ یک روز

نقش یک محکوم، یا مغلوب، یا مصلوب را آویخت

می‌توان با صورتک‌ها رخنهٔ دیوار را پوشاند

می‌توان با نقش‌هائی پوچ‌تر آمیخت

میتوان همچون عروسک‌های کوکی بود

با دو چشم شیشه‌ای دنیای خود را دید

می‌توان در جعبه‌ای ماهوت

با تنی انباشته از کاه

سالها در لابلای تور و پولک خفت

می‌توان با هر فشار هرزهٔ دستی

بی‌سبب فریاد کرد و گفت

«آه، من بسیار خوشبختم»


فروغ

۰ نظر ۳۰ فروردين ۹۸ ، ۲۱:۰۹

خواجه در ابریشم و ما در گلیم 
عاقبت ای دل همه پا در گلیم 

تا در این دنیا توانی شاد باش 
چونکه از دنیای دیگر غافلیم 
عاقبت ای دل همه پا در گلیم 

زاهدا حرص بهشت و عالم فانی چرا؟ 
حرص از کف دادن تاج سلیمانی چرا 
غصه ی گبر و مسیحا و مسلمانی چرا؟ 
او به هر راهی که ما را می کشاند مایلیم 
عاقبت ای دل همه پا در گلیم 

زاهدا برخیزو کاری کن که تا مستی کنیم 
تا که در گیسوی یار مهربان دستی کنیم 
نیستی ها را فدای عالم هستی کنیم 
ما خراباتی و مستیم و گرفتار دلیم 
عاقبت ای دل همه پا در گلیم 

زاهدا اسرار این عالم از آن عالم جداست 
کس نمی داند که راه عالم دیگر کجاست 
عشق می گوید که عاشق هرکه باشد با خداست 
عقل می گوید که عاقل باش و ماهم عاقلیم 
عاقبت ای دل همه پا در گلیم


پرواز همای

۱ نظر ۱۵ فروردين ۹۸ ، ۱۸:۰۸

ای میهنم ای خاک پاک ایران
ای میهنم ای سرزمین شیران
اندیشه های دشمنانت ویران
ای سینه ات لبریز عشق و ایمان

                                            ای میهنم


روییده لاله ز خاکت

همرنگ شاخه ی تاکت
از خون پاک شهیدان

در خاک سینه ی پاکت
                                           ای میهنم

 

جانها که با تو فدا شد
در قلب  پاک تو جا شد
پاداش خون شهیدان
آغوش گرم خدا شد

تا در هوای تو هستم
از بوی خاک تو مستم
میخواهم که بمیرم
با مشت خاک تو دستم
تا مهر امیرِ امین تو دارم
جز لوح تو در دل و جان ننگارم
ای نام تو مایه ی فخر و قهارم
جز خاک تو جان به جهان نسپارم
                                           ای میهنم

 

پرواز همای

 

۰ نظر ۰۵ بهمن ۹۷ ، ۱۹:۱۶

برد دزدی را سوی قاضی عسس

خلق بسیاری روان از پیش و پس


گفت قاضی کاین خطاکاری چه بود

دزد گفت از مردم آزاری چه سود


گفت، بدکردار را بد کیفر است

گفت، بدکار از منافق بهتر است


گفت، هان بر گوی شغل خویشتن

گفت، هستم همچو قاضی راهزن


گفت، آن زرها که بردستی کجاست

گفت، در همیان تلبیس شماست


گفت، آن لعل بدخشانی چه شد

گفت، میدانیم و میدانی چه شد


گفت، پیش کیست آن روشن نگین

گفت، بیرون آر دست از آستین


دزدی پنهان و پیدا، کار تست

مال دزدی، جمله در انبار تست


تو قلم بر حکم داور میبری

من ز دیوار و تو از در میبری


حد بگردن داری و حد میزنی

گر یکی باید زدن، صد میزنی


میزنم گر من ره خلق، ای رفیق

در ره شرعی تو قطاع الطریق


می‌برم من جامهٔ درویش عور

تو ربا و رشوه میگیری بزور


دست من بستی برای یک گلیم

خود گرفتی خانه از دست یتیم


من ربودم موزه و طشت و نمد

تو سیهدل مدرک و حکم و سند


دزد جاهل، گر یکی ابریق برد

دزد عارف، دفتر تحقیق برد


دیده‌های عقل، گر بینا شوند

خود فروشان زودتر رسوا شوند


دزد زر بستند و دزد دین رهید

شحنه ما را دید و قاضی را ندید


من براه خود ندیدم چاه را

تو بدیدی، کج نکردی راه را


میزدی خود، پشت پا بر راستی

راستی از دیگران میخواستی


دیگر ای گندم نمای جو فروش

با ردای عجب، عیب خود مپوش


چیره‌دستان میربایند آنچه هست

میبرند آنگه ز دزد کاه، دست


در دل ما حرص، آلایش فزود

نیت پاکان چرا آلوده بود


دزد اگر شب، گرم یغما کردنست

دزدی حکام، روز روشن است


حاجت ار ما را ز راه راست برد

دیو، قاضی را بهرجا خواست برد


پروین اعتصامی


۰ نظر ۳۰ ارديبهشت ۹۷ ، ۲۲:۵۵

من می دونم که تو خوبی
اما می دونم که خیلی خوب نیستی.


می دونم که دوست دارم
اما مطمئنم که خیلی دوست ندارم.


می دونم که خیلی قشنگی
اما باور دارم که خوشگل تر از تو زیاد هست.


می دونم که عاشقتم
ولی اگه یکی پیدا بشه می تونم دوباره عاشق بشم.


اما تو نمی دونی که من
گاهی ...
بیشتر وقت ها ...
همیشه،
دلم واست تنگ می شه


شل سیلورستاین

۱ نظر ۱۱ فروردين ۹۷ ، ۱۴:۴۶

تو را زن می‌خواهم، آن‌گونه که هستی


تو را چون زنانی می‌خواهم
در تابلوی‌های جاودانه
چون دوشیزگان نقش شده بر سقف کلیساها
که تن در مهتاب می‌شویند

تو را زنانه می‌خواهم

تا درختان سبز شوند،

ابرهای پر باران به هم آیند،

باران فرو ریزد ...

تو را زنانه می‌خواهم
زیرا تمدن زنانه است
شعر زنانه است
ساقه‌ی گندم،
شیشه‌ی عطر،
حتی پاریس زنانه است
و بیروت – با تمامی زخم‌هایش – زنانه است

تو را سوگند به آنان که می‌خواهند شعر بسرایند … زن باش
تو را سوگند به آنان که می‌خواهند خدا را بشناسند … زن باش


نزار قربانی

۰ نظر ۱۹ اسفند ۹۶ ، ۱۲:۴۶

آنان به آفتاب شیفته بودند
زیرا که آفتاب
تنهاترین حقیقتِشان بود
احساسِ واقعیتِشان بود.
با نور و گرمی‌اش
مفهومِ بی‌ریای رفاقت بود
با تابناکی‌اش
مفهومِ بی‌فریبِ صداقت بود.


(ای کاش می‌توانستند
از آفتاب یاد بگیرند
که بی‌دریغ باشند
در دردها و شادی‌هاشان
حتی
   با نانِ خشکِشان.
و کاردهایشان را
جز از برایِ قسمت کردن
بیرون نیاورند.)

 

افسوس!
           آفتاب
مفهومِ بی‌دریغِ عدالت بود و
آنان به عدل شیفته بودند و
اکنون
      با آفتاب‌گونه‌یی
                        آنان را
اینگونه
      دل
         فریفته بودند!


احمد شاملو

۰ نظر ۲۶ بهمن ۹۶ ، ۲۰:۰۳

تو میدونی دل من بی تو چه رنگه

صبوری قسمتی در جون سنگه

 

شنیدُم باغ سنگی میوه داره

ای دلُم، ای دلُم کجا یا کی بهاره

 

تو میدونی که میبینم تو خوابت

گلیُ در خواب میگیرم گلابت

 

که رنگ چشمت پرسیدم از خواب

شب تاریک سنگستون و مهتاب

 

ای یاد مهتاب، ساغر به دستم

جان را رنگِ بی رنگی زده استم

...

 

در سایه ماه میپرم تو خوابت

شبنم شب بو میگیرم گلابت

 

که رنگ چشمت پرسیدم از خواب

شب تاریک سنگستون و مهتاب

 

از برگ مهتاب ساغر به دستم

تو برگ تاکی من مِی پرستم

 

 

 

این ترانه توسط بانو مهسا وحدت به زیبایی اجرا شده است

۰ نظر ۳۰ دی ۹۶ ، ۰۰:۱۳

 

جانا به غریبستان چندین به چه می‌مانی

بازآ تو از این غربت تا چند پریشانی

 

صد نامه فرستادم صد راه نشان دادم

یا راه نمی‌دانی یا نامه نمی‌خوانی

 

گر نامه نمی‌خوانی خود نامه تو را خواند

ور راه نمی‌دانی در پنجه ره دانی

 

بازآ که در آن محبس قدر تو نداند کس

با سنگ دلان منشین چون گوهر این کانی

 

ای از دل و جان رسته دست از دل و جان شسته

از دام جهان جسته بازآ که ز بازانی

 

هم آبی و هم جویی هم آب همی‌جویی

هم شیر و هم آهویی هم بهتر از ایشانی

 

چند است ز تو تا جان تو طرفه تری یا جان

آمیخته‌ای با جان یا پرتو جانانی

 

نور قمری در شب قند و شکری در لب

یا رب چه کسی یا رب اعجوبه ربانی

 

هر دم ز تو زیب و فر از ما دل و جان و سر

بازار چنین خوشتر خوش بدهی و بستانی

 

از عشق تو جان بردن وز ما چو شکر مردن

زهر از کف تو خوردن سرچشمه حیوانی


مولانا

۰ نظر ۰۷ دی ۹۶ ، ۲۱:۰۴

داشتم از این شهر می‌رفتم

صدایم کردی...

جا ماندم

از کشتی‌ای که رفت و غرق شد


البته...

این فقط می‌تواند یک قصه باشد

در این شهر دود و آهن

دریا کجا بود

که من بخواهم سوار کشتی شوم

و تو صدایم کنی


فقط می‌خواهم بگویم

تو نجاتم دادی

تا اسیرم کنی


رسول یونان

۰ نظر ۰۶ آذر ۹۶ ، ۱۷:۰۰

خورشید را می دزدم
فقط برای تو!
میگذارم توی جیبم
تا فردا بزنم به موهایت
فردا به تو می گویم چقدر دوستت دارم
فردا تو می فهمی
فردا تو هم مرا دوست خواهی داشت، می دانم ...
آخ ... فردا !
راستی چرا فردا نمی شود؟
این شب چقدر طول کشیده...
چرا آفتاب نمی شود ؟
یکی نیست بگوید خورشید کدام گوری رفته ؟

شل سیلور استاین 

۰ نظر ۱۸ آبان ۹۶ ، ۲۳:۵۶

 وﻗﺘﻲ ﻛﻪ دﻟﺘﻨﮓ ﻣﻲﺷﻢ و

ﻫـﻤـﺮاه ﺗـﻨـﻬﺎﻳـﻲ ﻣﻴـﺮم،

داغ دﻟـﻢ ﺗﺎزه ﻣﻴﺸﻪ؛

زﻣﺰﻣﻪﻫﺎی ﺧﻮﻧﺪﻧﻢ

وﺳﻮﺳﻪﻫﺎی ﻣﻮﻧﺪم

ﺑﺎ ﺗﻮﻫﻢ اﻧﺪازه ﻣﻴﺸﻪ

ﻗـﺪ ﻫﺰارﺗـﺎ ﭘـﻨـﺠﺮه ﺗﻨﻬﺎﻳﻲ آواز ﻣﻲﺧﻮﻧﻢ

دارم ﺑﺎ ﻛﻲ ﺣﺮف ﻣﻲزﻧﻢ؟

ﻧـﻤـﻲدوﻧـﻢ، ﻧـﻤـﻲدوﻧـﻢ...


این روزا دﻧﻴﺎ واﺳﻪ ﻣﻦ از ﺧﻮﻧﻤﻮن ﻛﻮچیک ﺗﺮه

ﻛـﺎش ﻣﻲﺗـﻮﻧﺴﺘﻢ ﺑﺨـﻮﻧﻢ ﻗـﺪ ﻫـﺰارﺗﺎ ﭘـﻨـﺠﺮه

طﻠﻮع ﻣﻦ، ﻃﻠﻮع ﻣﻦ

وﻗﺘﻲ ﻏﺮوب ﭘﺮ ﺑﺰﻧﻪ

ﻣـﻮﻗـﻊ رﻓـﺘـﻦ ﻣـﻨﻪ

 

ﺣﺎﻻ ﻛﻪ دﻟﺘﻨﮕﻲ داره رﻓﻴـﻖ ﺗﻨﻬﺎﻳـﻴﻢ ﻣﻴﺸﻪ 

ﻛﻮﭼﻪﻫﺎ ﻧﺎرﻓﻴﻖ ﺷﺪن

ﺣﺎﻻ ﻛﻪ ﻣﻲﺧﻮام ﺷﺐ و روز ﺑـﻪ ﻫـﻢ دﻳـﮕـﻪ دروغ ﺑـﮕـﻦ

ﺳـﺎﻋﺖ ﻫﺎ ﻫـﻢ دﻗﻴـﻖ ﺷـﺪن


پدرام

۰ نظر ۰۹ آبان ۹۶ ، ۰۱:۲۷

این منم تنها و حیران، نیمه شب
کرده‌ام همراز خود،
مهتاب را…
گویم امشب بینم آن گل را به خواب؟
من مگر در خواب بینم،
خواب را...

فریدون مشیری


۰ نظر ۰۸ مهر ۹۶ ، ۱۸:۴۶

داد درویشی از سر تمهید
سر قلیان خویش را به مرید

گفت که از دوزخ، ای نکوکردار
قدری آتش به روی آن بگذار

بگرفت و ببرد و باز آورد
عقد گوهر ز درج راز آورد

گفت که در دوزخ هرچه گردیدم
درکات حجیم را دیدم

آتش و هیزم و ذغال نبود
اخگری بهر اشتعال نبود

هیچ کس آتشی نمی افروخت
ز آتش خویش هر کسی می سوخت


محمدحسین صغیر اصفهانی 

۰ نظر ۰۶ مهر ۹۶ ، ۰۰:۱۲

محبوبه ی من ... اگر روزی درباره ی من پرسیدند

زیاد فکر نکن

فقط گلویت را پر از باد کن و به آنها بگو:

دوستم دارد

دوستم دارد

دوستم دارد

*

دلبندم ... اگر پرسیدند:

چرا موهایت را کوتاه کرده ای

و چگونه توانستی شیشه ی عطری را بشکنی

که ماه ها نگهداری اش کرده بودی

و مانند تابستان سایه ساری خنک

و بویی خوش

در شهر ما می پراکند

به آنها بگو : موهایم را کوتاه کرده ام

زیرا آنکه دوستش دارم اینگونه می پسندد

شاهبانوی من... اگر با هم به رقص برخواستیم

و فضای پیرامون مان

سرشار از درخشش و نور شد

آنگاه همه گان تو را پروانه ای پنداشتند

که میخواهد پرواز کند

همچنان آرام برقص

بگذار بازوانم مانند تختخوابی تو را به میان بکشد

آنگاه با غرور به آنها بگو:

دوستم دارد

دوستم دارد

دوستم دارد

*

محبوب من

وقتی برایت خبر آوردند

که من هیچ قصر و غلامی ندارم

و دارای گردن آویز الماسی نیستم

که با آن گردن کوچکت را بپوشانم

با غرور به آنها بگو:

مرا کافی است که

دوستم دارد

دوستم دارد

*

محبوب من... آه ای محبوب من

عشقم به چشمانت خیلی بزرگ شده است

و بزرگ خواهد ماند



نزار قبانی

۰ نظر ۰۸ شهریور ۹۶ ، ۱۲:۳۰

از هر چه می‌رود، سخن دوست خوشتر است

پیغام آشنا نفس روح پرور است


هرگز وجود حاضر غایب شنیده‌ای؟

من در میان جمع و دلم جای دیگر است


شاهد که در میان نبود شمع گو بمیر

چون هست اگر چراغ نباشد منور است


ابنای روزگار به صحرا روند و باغ

صحرا و باغ زنده دلان کوی دلبر است


جان می‌روم که در قدم اندازمش ز شوق

درمانده‌ام هنوز که نُزلی محقر است


کاش آن به خشم رفتهٔ ما آشتی کنان

بازآمدی که دیدهٔ مشتاق بر در است


جانا دلم چو عود بر آتش بسوختی

وین دم که می‌زنم ز غمت دود مِجمر است


شب‌های بی توام شب گور است در خیال

ور بی تو بامداد کنم روز محشر است


گیسوت عنبرینهٔ گردن تمام بود

معشوق خوبروی چه محتاج زیور است


سعدی خیال بیهده بستی امید وصل

هجرت بکشت و وصل هنوزَت مصور است


زنهار از این امید درازت که در دل است

هیهات از این خیال محالت که در سر است


سعدی شیرازی


۱ نظر ۲۶ مرداد ۹۶ ، ۱۴:۲۵

دیر است که دل‌دار پیامی نفرستاد

ننوشت سلامی و کلامی نفرستاد

 

صد نامه فرستادم و آن شاه ِ سواران

پیکی نَدَوانید و سلامی نفرستاد

 

سو یِ من ِ وحشی‌صفت ِ عقل‌رمیده

آهورَوِشی، کبک‌خرامی نفرستاد

 

دانست که خواهد‌شدن‌ام مرغ ِ دل از دست

وز آن خط ِ چون سلسله، دامی نفرستاد


فریاد که آن ساقی‌یِ شکّرلب ِ سرمست

دانست که مخمور اَم و جامی نفرستاد

 

چندان که زدم لاف ِ کرامات و مقامات

هیچ‌ام خبر از هیچ مقامی نفرستاد 


حافظ به‌ادب باش! که واخواست نباشد

گر شاه پیامی به غلامی نفرستاد

 

حافظ

۰ نظر ۰۳ مرداد ۹۶ ، ۱۲:۱۵

خواب دیدم خواب موندی نرفتی ...
خواب دیدم هواپیما هنوز اختراع نشده
خواب دیدم قطار داره می‌آد، قطار داره می‌ره؛ بعد دیدم که دارم دست تکون می‌دم ...
خواب دیدم هنوز از من می‌پرسی کی قراره اخلاق گندم عوض بشه؟!
خواب دیدم توی همه‌ی مغازه‌ها یه پیرهن نشون کردی
خواب دیدم دو دسته شدیم؛ تو، با دسته‌ای بودی که داشتن می‌رفتن...

گفتم: «اگه نری اتفاقی می‌افته؟»

گفتی: «اگه برم هم اتفاقی نمی‌افته»

۰ نظر ۲۹ تیر ۹۶ ، ۱۳:۳۸