شاعرانه

اشعار زیبا؛ دفتر بهترین شعرهایی که خوانده‌ام

شاعرانه

اشعار زیبا؛ دفتر بهترین شعرهایی که خوانده‌ام

و گه گاهی
دو خط شعری
که گویای همه چیز است و
خود ناچیز...

یک بار برایم نوشتی دوستت دارم

من هزار بار خواندمش، هزار بار ضربان قلبم بالا گرفت

هزار بار نفس در سینه ام برید، هزار بار در وجودم ریشه کرد

انگار که هزار بار شنیده ام

انگار که هزار بار نوشته ای ...

 

یک بار در آغوشت کشیدم

هزار بار خوابش را دیدم، هزار بار تب کردم

هزار بار آرام گرفتم

انگار که هزار بار در آغوشم بوده ای ...

 

تو یک بار دروغ گفتی

من دروغت را هزار بار تکرار کردم ، هزار بار رویا ساختم

هزار بار باور کردم

انگار خانه ام را روی آب ساخته باشم ...


تو یک بار نبودی

من هزار بار دنبالت گشتم، هزار بار خاموش بودی

هزار بار به در بسته خوردم، هزار بار دلم گرفت

انگار که تمام هزارانم را باخته باشم ...

 

و اما یک باره در دلم فرو ریختی

و من که تو را هزار بار زندگی کرده بودم هزار بار مردم ...


تو همیشه همان یک بودی

یک دوستی، یک تب، یک رابطه، یک تجربه 

و این من بودم که از یک، هزار ساخته بودم ...

 

هیلا صدیقی

۰ نظر ۱۲ تیر ۹۶ ، ۱۴:۲۹

هر که شد مَحرَمِ دل، در حرم یار بماند  

وآن که این کار ندانست، در انکار بماند                                                                                                                                                                          

اگر از پرده برون شد دلِ من، عیب مکن!                             

شُکرِ ایزد که نه در پرده‌ی پندار بماند


صوفیان واسِتُدند از گروِ مِی همه‌رَخْت                 

دَلقِ ما بود که در خانه‌ی خَمّار بماند

 

محتسب شیخ شد و فِسقِ خود از یاد ببُرد!                              

قصه‌ی ماست که در هر سرِ بازار بماند

 

هر میِ لعل کز آن دستِ بلورین ستدیم                   

آبِ حَسرت شد و در چشمِ گُهربار بماند

 

جز دلِ من، که‌زَ ازل تا به‌ابد عاشق رفت                              

جاودان کس نشنیدیم که در کار بماند


گشت بیمار که چون چَشمِ تو گردد نرگس                              

شیوه‌ی تو نشدَش حاصل و بیمار بماند!

 

از صدای سخنِ عشق ندیدم خوش‌تر                      

یادگاری که در اینِ گنبد دَوّار بماند

 

داشتم دَلقی و صد عیب مرا می‌پوشید...                

خِرقه رهنِ مِی و مُطرب شد و زُنّار بماند

 

بر جمالِ تو چنان صورت چین حیران شد                             

که حدیثش همه‌جا بر در و دیوار بماند

 

به تماشاگهِ زلفش، دلِ حافظ روزی،                      

شُد که بازآید و جاوید گرفتار بماند

 

 حافظ

۰ نظر ۱۹ خرداد ۹۶ ، ۱۶:۲۶

بس بگردید و بگردد روزگار

دل به دنیا درنبندد هوشیار

ای که دستت می‌رسد کاری بکن

پیش از آن کز تو نیاید هیچ کار

اینکه در شهنامه‌هاآورده‌اند

رستم و رویینه‌تن اسفندیار

تا بدانند این خداوندان ملک

کز بسی خلقست دنیا یادگار

اینهمه رفتند و مای شوخ چشم

هیچ نگرفتیم از ایشان اعتبار

ای که وقتی نطفه بودی بی‌خبر

وقت دیگر طفل بودی شیرخوار

مدتی بالا گرفتی تا بلوغ

سرو بالایی شدی سیمین عذار

همچنین تا مرد نام‌آور شدی

فارس میدان و صید و کارزار

آنچه دیدی بر قرار خود نماند

وینچه بینی هم نماند بر قرار

دیر و زود این شکل و شخص نازنین

خاک خواهد بودن و خاکش غبار

گل بخواهد چید بی‌شک باغبان

ور نچیند خود فرو ریزد ز بار

اینهمه هیچست چون می‌بگذرد

تخت و بخت و امر و نهی و گیر و دار

نام نیکو گر بماند ز آدمی

به کزو ماند سرای زرنگار

سال دیگر را که می‌داند حساب؟

یا کجا رفت آنکه با ما بود پار؟

خفتگان بیچاره در خاک لحد

خفته اندر کلهٔ سر سوسمار

صورت زیبای ظاهر هیچ نیست

ای برادر سیرت زیبا بیار

هیچ دانی تا خرد به یا روان

من بگویم گر بداری استوار

آدمی را عقل باید در بدن

ورنه جان در کالبد دارد حمار

پیش از آن کز دست بیرونت برد

گردش گیتی زمام اختیار

گنج خواهی، در طلب رنجی ببر

خرمنی می‌بایدت، تخمی بکار


سعدی


۰ نظر ۰۵ خرداد ۹۶ ، ۱۸:۳۷

من 

پری کوچک غمگینی را می شناسم 

که در اقیانوسی مسکن دارد 

و دلش را در یک نی لبک چوبین می نوازد آرام، آرام 

پری کوچک غمگینی که شب از یک بوسه می میرد 

و سحرگاه از یک بوسه به دنیا خواهد آمد.


فروغ فرخزاد 



I know a sad little fairy

who lives in an ocean

and ever so softly

plays her heart into a magic flute

a sad little fairy

who dies with one kiss each night

and is reborn with one kiss each dawn


Forogh Farokhzad

(translated by Karim Emami)

۱ نظر ۰۲ خرداد ۹۶ ، ۲۳:۰۹

مرگ من روزی فرا خواهد رسید
در بهاری روشن از امواج نور
در زمستانی غبار آلود و دور
یا خزانی خالی از فریاد و شور
مرگ من روزی فرا خواهد رسید
روزی از این تلخ و
شیرین روزها
روز پوچی همچو روزان دگر
سایه ای ز امروز ها ‚ دیروزها
دیدگانم همچو دالانهای تار
گونه هایم همچو مرمرهای سرد
ناگهان خوابی مرا خواهد ربود
من تهی خواهم شد از فریاد درد
می خزند آرام روی دفترم
دستهایم فارغ از افسون شعر
یاد می آرم که در دستان من
روزگاری شعله میزد خون شعر
خاک میخواند مرا هر دم به خویش
می رسند از ره که در خاکم نهند
آه شاید عاشقانم نیمه شب
گل به روی گور غمناکم نهند
بعد من ناگه به یکسو می روند
پرده های تیره دنیای من چشمهای ناشناسی می خزند
روی کاغذها و دفترهای من
در اتاق کوچکم
پا می نهد
بعد من با یاد من بیگانه ای
در بر آینه می ماند به جای
تار مویی نقش دستی شانه ای
می رهم از خویش و میمانم ز خویش
هر چه بر جا مانده ویران می شود
روح من چون بادبان قایقی
در افقها دور و پنهان میشود
می شتابند از پی هم بی شکیب
روزها و هفته ها و ماهها
چشم تو در انتظار نامه ای
خیره میماند به چشم راهها
لیک دیگر پیکر سرد مرا
می فشارد خاک دامنگیر خاک
بی تو دور از ضربه های قلب تو
قلب من میپوسد آنجا زیر خاک
بعد ها نام مرا باران و باد
نرم میشویند از رخسار سنگ
گور من گمنام می ماند به راه
فارغ از
افسانه های نام و ننگ

فروغ فرخزاد

۱ نظر ۲۰ ارديبهشت ۹۶ ، ۲۱:۰۰

حرف که می زنی

من از هراس طوفان

زل میزنم به میز

به زیر سیگاری 

به خودکار 

تا باد مرا نبرد به آسمان


لبخند که میزنی

من -عین هالوها- زل میزنم به دست هات

به ساعت مچی طلایی ات

به آستین پیراهنت

تا فرو نروم در زمین


دیشب مادرم گفت تو از دیروز فرو رفته ای

در کلمه ای انگار

در عین

در شین

در قاف

در نقطه ها


مصطفی مستور

۰ نظر ۰۵ ارديبهشت ۹۶ ، ۲۰:۳۹

بیایید بیایید به گلزار بگردیم

بر این نقطه اقبال چو پرگار بگردیم


بیایید که امروز به اقبال و به پیروز

چو عشاق نوآموز بر آن یار بگردیم


بسی تخم بکشتیم بر این شوره بگشتیم

بر آن حب که نگنجید در انبار بگردیم


هر آن روی که پشت است به آخر همه زشت است

بر آن یار نکوروی وفادار بگردیم


چو از خویش برنجیم زبون شش و پنجیم

یکی جانب خمخانه خمار بگردیم


در این غم چو نزاریم در آن دام شکاریم

دگر کار نداریم در این کار بگردیم


چو ما بی‌سر و پاییم چو ذرات هواییم

بر آن نادره خورشید قمروار بگردیم


چو دولاب چه گردیم پر از ناله و افغان

چو اندیشه بی‌شکوت و گفتار بگردیم


مولانا

۰ نظر ۲۰ فروردين ۹۶ ، ۱۸:۵۲

من به تو می‌گویم دوستت دارم
تو به دیگری می‌گویی
او هم به کسی غیر از تو
همین طور دوستت دارمِ من
دست به دست
می‌چرخد
تا این که همه ی شهر
دوستت دارم ِ من را می‌شنوند
بی آن که کسی به کسی رسیده باشد

رسول ادهمی

۰ نظر ۱۴ فروردين ۹۶ ، ۲۱:۳۲

نوبهار است در آن کوش که خوشدل باشی

که بسی گل بدمد باز و تو در گل باشی


من نگویم که کنون با که نشین و چه بنوش

که تو خود دانی اگر زیرک و عاقل باشی


چنگ در پرده همین می‌دهدت پند ولی

وعظت آن گاه کند سود که قابل باشی


در چمن هر ورقی دفتر حالی دگر است

حیف باشد که ز کار همه غافل باشی


نقد عمرت ببرد غصه دنیا به گزاف

گر شب و روز در این قصه مشکل باشی


گر چه راهیست پر از بیم ز ما تا بر دوست

رفتن آسان بود ار واقف منزل باشی


حافظا گر مدد از بخت بلندت باشد

صید آن شاهد مطبوع شمایل باشی

حافظ

۰ نظر ۳۰ اسفند ۹۵ ، ۱۲:۱۴

غروبم، مرگه رو دوشم طلوعم کن، تو می تونی

تمومم سایه می پوشم شروعم کن، تو می تونی


شدم خورشید غرقِ خون میون مغرب دریا

منو با چشمای بازت ببر تا مشرق رویا


دلم با هر تپش با هرشکستن داره می فهمه

که هر اندازه خوبه عشق همون اندازه بی رحمه


چه راهایی که رفتم تا بفهمم جز تو راهی نیست

خلاصم کن از عشقایی که گاهی هست و گاهی نیست


تو خوب سوختنو می شناسی سکوتو از اونم بهتر

من آتیشم یه کاری کن نمونم زیر خاکستر


می خوام مثل همون روزا که بارون بود و ابریشم

دوباره تو حریر تو مث چشمات ابری شم


دکتر افشین یداللهی


متاسفانه الان با خبر شدم ایشون امروز در اثر سانحه رانندگی از بین ما رفتن... بسیار غمگین شدیم. روحشون شاد

۰ نظر ۲۵ اسفند ۹۵ ، ۱۲:۵۰

سلام!
حال همه‌ی ما خوب است 
ملالی نیست جز گم شدنِ گاه به گاهِ خیالی دور، 
که مردم به آن شادمانیِ بی‌سبب می‌گویند 
با این همه عمری اگر باقی بود 
طوری از کنارِ زندگی می‌گذرم 
که نه زانویِ آهویِ بی‌جفت بلرزد و 
نه این دلِ ناماندگارِ بی‌درمان

تا یادم نرفته است بنویسم 
حوالیِ خوابهای ما سالِ پربارانی بود 
می‌دانم همیشه حیاط آنجا پر از هوای تازه‌ی باز نیامدن است 
اما تو لااقل، حتی هر وهله، گاهی، هر از گاهی 
ببین انعکاس تبسم رویا 
شبیه شمایل شقایق نیست
راستی خبرت بدهم 
خواب دیده‌ام خانه‌ئی خریده‌ام 
بی‌پرده، بی‌پنجره، بی‌در، بی‌دیوار ... هی بخند!


بی‌پرده بگویمت

چیزی نمانده است، من چهل ساله خواهم شد 
فردا را به فال نیک خواهم گرفت 
دارد همین لحظه 
یک فوج کبوتر سپید 
از فرازِ کوچه‌ی ما می‌گذرد 
باد بوی نامهای کسان من می‌دهد 
یادت می‌آید رفته بودی 
خبر از آرامش آسمان بیاوری!؟ 


نه ری‌را جان

نامه‌ام باید کوتاه باشد 
ساده باشد 
بی حرفی از ابهام و آینه، 
از نو برایت می‌نویسم 
حال همه‌ی ما خوب است 
اما تو باور نکن!


سید علی صالحی

۰ نظر ۲۹ بهمن ۹۵ ، ۲۰:۴۴

چه فرقی به حال یک خیابان می کند

که یکی از ساختمان هایش رفته باشد؟

من به لیوان سوم و بشقاب چهارمی  فکر می کنم که از سفره ها کم شد 

به زنانی که هنوز از سر عادت 

یک استکان چای اضافی می آورند 

و کلید هایی که در جیب مردهای خانه ذوب شد

به اولین هفت سین بعد از این...


 رویا شاه حسین زاده

۰ نظر ۱۱ بهمن ۹۵ ، ۲۰:۱۲
  • ای دف ای ساز سلیم صادقان
    ای به شور افکنده جان عارفان

    ای طنینت رفته تا اوج سپهر
    در صدایت هست پژواکی ز مهر

    حلقه هایت همچنان زلف کمند
    ای انیس صابران درد مند

    مونس هر عاشق و هر واله ای
    خرمن ماهی تو همچون هاله ای

    بزم هر محروم را رامش تویی
    بهر اینان رمز آرامش تویی


  • ای تو  ساز  مردم  اعصار  دور 

  •  ای دف ای غوغاگر خوب و صبور

    تا  دراویشند از  تو  در  سماع                  

  • با  تو  مأنوسند  تا  روز  وداع


  • ای تقدس در تو نزد مردمان
    بوده ای مجذوب جمع عاشقان

    داری اندر خویشتن صد رمز و راز

  • از فرود آری تو جان ها در فراز
بهزاد اراکی
۰ نظر ۲۲ دی ۹۵ ، ۲۰:۱۷

دزدیده چون جان می روی اندر میان جان من

سرو خرامان منی ای رونق بستان من


چون می روی بی‌من مرو ای جان جان بی‌تن مرو

وز چشم من بیرون مشو ای شعله تابان من


هفت آسمان را بردرم وز هفت دریا بگذرم

چون دلبرانه بنگری در جان سرگردان من


تا آمدی اندر برم شد کفر و ایمان چاکرم

ای دیدن تو دین من وی روی تو ایمان من


بی‌پا و سر کردی مرا بی‌خواب و خور کردی مرا

سرمست و خندان اندرآ ای یوسف کنعان من


از لطف تو چو جان شدم وز خویشتن پنهان شدم

ای هست تو پنهان شده در هستی پنهان من


گل جامه در از دست تو ای چشم نرگس مست تو

ای شاخ‌ها آبست تو ای باغ بی‌پایان من


یک لحظه داغم می کشی یک دم به باغم می کشی

پیش چراغم می کشی تا وا شود چشمان من


ای جان پیش از جان‌ها وی کان پیش از کان‌ها

ای آن پیش از آن‌ها ای آن من ای آن من


منزلگه ما خاک نی گر تن بریزد باک نی

اندیشه‌ام افلاک نی ای وصل تو کیوان من


مر اهل کشتی را لحد در بحر باشد تا ابد

در آب حیوان مرگ کو ای بحر من عمان من


ای بوی تو در آه من وی آه تو همراه من

بر بوی شاهنشاه من شد رنگ و بو حیران من


جانم چو ذره در هوا چون شد ز هر ثقلی جدا

بی‌تو چرا باشد چرا ای اصل چار ارکان من


ای شه صلاح الدین من ره دان من ره بین من

ای فارغ از تمکین من ای برتر از امکان من


مولانا

۰ نظر ۲۰ دی ۹۵ ، ۲۱:۱۷

وقتی‌ خدا می‌خواست تو را بسازد،

چه حال خوشی‌ داشت،

چه حوصله‌ای‌!

این موها، این چشم‌ها...

خودت می‌فهمی‌؟

من همه این‌ها را دوست دارم...


عباس معروفی

۰ نظر ۰۳ دی ۹۵ ، ۰۰:۵۱

سرانجام جایی دارد باران می‌بارد
و برنامه قرار گل ها را تنظیم می‌کند
و حلزون ها را شاد نگه می‌دارد...
تمام چیزی که ارزش دارد این است

ریچارد براتیگان

۰ نظر ۲۵ آذر ۹۵ ، ۲۲:۰۰

بوسه بده خویش را ای صنم سیم تن

ای به ختا تو مجو خویشتن اندر ختن

گر به بر اندر کشی سیمبری چون تو کو

بوسه جان بایدت؟ بر دهن خویش زن


مولانا

۰ نظر ۲۵ آذر ۹۵ ، ۰۱:۰۳

 تو دیدی هیچ عاشق را که سیری بود از این سودا

تو دیدی هیچ ماهی را که او شد سیر از این دریا


تو دیدی هیچ نقشی را که از نقاش بگریزد

تو دیدی هیچ وامق را که عذرا خواهد از عذرا


بود عاشق فراق اندر چو اسمی خالی از معنی

ولی معنی چو معشوقی فراغت دارد از اسما


تویی دریا منم ماهی چنان دارم که می‌خواهی

بکن رحمت بکن شاهی که از تو مانده‌ام تنها


ایا شاهنشه قاهر چه قحط رحمتست آخر

دمی که تو نه‌ای حاضر گرفت آتش چنین بالا


اگر آتش تو را بیند چنان در گوشه بنشیند

کز آتش هر که گل چیند دهد آتش گل رعنا


عذابست این جهان بی‌تو مبادا یک زمان بی‌تو

به جان تو که جان بی‌تو شکنجه‌ست و بلا بر ما


خیالت همچو سلطانی شد اندر دل خرامانی

چنانک آید سلیمانی درون مسجد اقصی


هزاران مشعله برشد همه مسجد منور شد

بهشت و حوض کوثر شد پر از رضوان پر از حورا


تعالی الله تعالی الله درون چرخ چندین مه

پر از حورست این خرگه نهان از دیده اعمی


زهی دلشاد مرغی کو مقامی یافت اندر عشق

به کوه قاف کی یابد مقام و جای جز عنقا


زهی عنقای ربانی شهنشه شمس تبریزی

که او شمسیست نی شرقی و نی غربی و نی در جا


مولانا

۰ نظر ۲۲ آذر ۹۵ ، ۲۱:۲۱

این قلب شکسته را که ترمیم کنم

باید به شما دوباره تقدیم کنم...

پس خود همه تکه ای از آن بردارید

سخت است که عادلانه تقسیم کنم


همای

۱ نظر ۱۳ آبان ۹۵ ، ۲۰:۴۵

بنگر ز صبا دامن گل چاک شده

بلبل ز جمال گل طربناک شده

در سایه گل نشین که بسیار این گل

در خاک فرو ریزد و ما خاک شده


خیام

۰ نظر ۰۷ آبان ۹۵ ، ۱۲:۴۴