شاعرانه

اشعار زیبا؛ دفتر بهترین شعرهایی که خوانده‌ام

شاعرانه

اشعار زیبا؛ دفتر بهترین شعرهایی که خوانده‌ام

و گه گاهی
دو خط شعری
که گویای همه چیز است و
خود ناچیز...

۸۴ مطلب با موضوع «اجتماعی» ثبت شده است

هر "سربازی" در جیبهایش

در موهایش و لای دکمه های یونیفورمش

"زنی" را به میدان "جنگ" میبرد

آمار کشته های جنگ 

همیشه غلط بوده است

 هر گلوله دونفر را از پا در می آورد 

"سرباز" 

و "دختری" که در سینه اش می‌تپد...


مریم نظریان

۰ نظر ۲۳ اسفند ۹۴ ، ۱۶:۴۵

آری آری

زندگی زیباست

زندگی آتشگهی دیرنده پابرجاست

گر بیفروزیش

رقص شعله اش در هر کران پیداست

ورنه خاموشست و خاموشی گناه ماست


سیاوش کسرایی

۰ نظر ۱۹ بهمن ۹۴ ، ۱۶:۱۵

گاهی برویم پشت دریاها

همان شهری که سهراب میگفت در آن پنجره‌ها رو به تجلی باز است...

و بیندیشیم که چرا این روزها

باغچه‌ای نیست که در آن،

گل سرخی قبله‌مان باشد...

و چرا اسب هم دیگر حیوان نجیبی نیست

و انگار مرگ هم، پایان کبوتر...

جنگ خونین هم نه فقط بین انار و دندان

و آب‌ها همه گِل...

 

افشین

۱ نظر ۱۷ بهمن ۹۴ ، ۰۰:۰۶

این چه شوریست که در دور قمر می بینم

همه افاق پر از فتنه و شر می بینم  


هـــــــر کسی روزه بهی می طلــبد از ایام

علت آنست که هـــــــروز بدتـر می بیــــنم


ابلهان را همه شـــربت زگلاب و قند است

قوت دانا همه از خون جگــــــــر می بینم


اســـــــب تازی شـــده زخمی به زیر پالان

طوق زرین همـــه بر گردن خــر می بینم


دختران را همه در جنگ و جدل با مـــادر

پســــــــران را همه بد خواه پدر می بینم


هیـــــچ رحـــــمی نه برادر به برادر دارد

هیـــــچ شفقت نه پدر را به پـسر می بینم


پند حافظ بشنو خواجه برو نیکی کن

که من این پند به از گنج و گوهر می بینم


حافظ

۰ نظر ۱۴ آبان ۹۴ ، ۲۳:۴۳

و من اینجا

تنها

در نقطه ای از این جسم گ‍ِرد


که از بالا آبی‌ست

اما درون تیره


محور چرخش از بالا خورشید 

اما درون هر موجود دوپا


از بالا در حال گردش

از درون اما

تنها سنگ‌های متحرک پر صدا؛

بلندگوهای دروغ گو


از بالا سرسبز

از درون گل آلود،

با کرم‌هایی مشمئز کننده...


آری 

تنها راه نیالودن

تنهایی...


افشین 

۲ نظر ۰۷ آبان ۹۴ ، ۱۹:۱۲

آسمان، آبی اما کم رمق

تکه پنبه های پهن شده، کم آب و رنگ

مرزها نامشخص، ابرها هم کم رمق


آنتن های بی مخاطب

امواج پر صدای زورگو


کارگران مشغول کار

ماشین ها دور... اما عجول

روح‌ها خسته

گره‌های کور

فضا پور نور،

معتدل اما گرفته!


زندانی با شکنجه


دیوار‌های میخ دارِ بدون ساعت

ساعت‌های ساکت

شتاب‌های پوچ

گیج

گنگ


و گه گاهی

صدای کودکی در میان


و همیشه اخبار کذب

و حرف‌هایی که آدم نمی‌داند

برای‌شان بخندد یا گریه کند


افشین 

۰ نظر ۲۶ مهر ۹۴ ، ۱۱:۱۲

به سر خاک پدر، دخترکی

صورت و سینه بناخن میخست


که نه پیوند و نه مادر دارم

کاش روحم به پدر می‌پیوست


گریه‌ام بهر پدر نیست که او

مرد و از رنج تهیدستی رست


زان کنم گریه که اندریم بخت

دام بر هر طرف انداخت گسست


شصت سال آفت این دریا دید

هیچ ماهیش نیفتاد به شست


پدرم مرد ز بی داروئی

وندرین کوی، سه داروگر هست


دل مسکینم از این غم بگداخت

که طبیبش ببالین ننشست


سوی همسایه پی نان رفتم

تا مرا دید، در خانه ببست


همه دیدند که افتاده ز پای

لیک روزی نگرفتندش دست


آب دادم به پدر چون نان خواست

دیشب از دیدهٔ من آتش جست


هم قبا داشت ثریا، هم کفش

دل من بود که ایام شکست


این همه بخل چرا کرد، مگر

من چه میخواستم از گیتی پست


سیم و زر بود، خدائی گر بود

آه از این آدمی دیوپرست


پروین اعتصامی

۰ نظر ۱۹ مهر ۹۴ ، ۲۰:۴۹

زندان آن زن

مانتوی قرمزش بود

زندان آن پلیس ها

ماشین سیاهشان


زندان پدرم

کت و شلوار راه راهش بود

که راه اداره را فراموش نمی کرد!


زندان های زیادی

در خیابان راه می روند

با تلفن حرف می زنند

سیگار می کشند


مثلاً آن زن

زندانش آشپزخانه کوچکی ست

یا آن مرد

که زندانش را در آغوش گرفته

و دنبال شیر خشک می گردد


یا آن چند نفر

زندانشان اتوبوسی ست

که هر روز شش صبح

به سمت کارخانه می رود


زندان من و تو امّا

تخت خوابی دو نفره بود

که روزها از آن فرار می کردیم

و شب ها

ما را باز می گرداندند!


چراغ ها که خاموش می شد

زیر ملحفه ای راه راه

خود را به خواب می زدیم

تا صدای گریه ی هم سلولی مان را نشنویم... 


حامد ابراهیم پور

۰ نظر ۱۴ مهر ۹۴ ، ۱۷:۱۷

 

بـه گـرد کعبـه می گـردی پریشان          کـه وی خود را در آنجا کرده پنهان

اگــر در کعبــه می گـــردد نمـایـان          پس بگرد تا بگردی بگرد تا بگردی

 

در اینجا باده مینوشی، در آنجا خرقه می پوشی، چرا بیهوده میکوشی

در اینجا مـــــردم آزاری، در آنجا از گنه عاری، نمی دانم چه پنداری

 

در اینجــا همـــدم و همسایــــه است در رنــج و بیمــاری

تو آنجا در پی یاری

چــه پنـــداری کجــــا وی از تـــو می خواهـد چنین کــاری

 

چه پیغــامـــی که جــز بــا یــک زبــــان گفتـــن نمی داند

چه ســلطانی که جــز در خـــانـــه اش خفتــن نمی داند

چه دیداری که جز دینار و درهم از شما سفتن نمی داند

 

به دنبال چه می گردی که حیرانی

خـرد گم کرده ای شاید نمی دانی

 

همـــای از جــــان خـــود سیری           کـــه خـــامـــوشی نمی گیـــری

لبت را چون لبــــان فرخی دوزند           تو را در آتش اندیشه ات سوزند

هــــــــزاران فتنـــــــه انگیـــــــزند           تــــو را بـــر سر در میخانه آویزند

 

پرواز همای

۰ نظر ۰۲ مهر ۹۴ ، ۲۳:۵۶

یار دبستانی من، با من و همراه منی

چوب الف بر سر ما، بغض من و آه منی


حک شده اسم من و تو، رو تن این تخته سیاه

ترکهٔ بیداد و ستم، مونده هنوز رو تن ما


دشت بی‌فرهنگی ما، هرزه تموم علفاش

خوب اگه خوب، بد اگه بد، مرده دلای آدماش


دست من و تو باید این، پرده‌ها رو پاره کنه

کی می‌تونه جز من و تو، درد ما رو چاره کنه؟


یار دبستانی من، با من و همراه منی

چوب الف بر سر ما، بغض من و آه منی


حک شده اسم من و تو، رو تن این تخته سیاه

ترکهٔ بیداد و ستم، مونده هنوز رو تن ما


منصور تهرانی

۰ نظر ۰۲ مهر ۹۴ ، ۱۱:۲۰

دزد پیری را به دام انداختند

دست و پا بستند و حد بنواختند

گفت قاضی : این خطا کاری چه بود ؟

گفت دزد : هان گر گویم به پا خیزد ز دامان تو دود

گفت هان برگوی کار خویشتن

گفت : هستم همچو قاضی راهزن

گفت: آن زرها که بردستی کجاست

گفت: در نزد شماست

گفت: آن لعل بدخشانی چه شد

گفت: میدانیم و میدانی چه شد

گفت: پیش کیست آن روشن نگین

گفت: بیرون آر دست از آستین

بردن پیدا و پنهان کار کیست؟

نان این افتادگان گشنه در انبار کیست؟

تو قلم بر حکم داور میبری

من ز دیوار و تو از در میبری

حد بگردن داری و حد میزنی

گر یکی باید زدن، صد میزنی

می‌برم من ردای کهنه ی درویش عور

از چه بستانی تو از مردم به زور

دیدگان عقل گر بینا شود

خود فروشان عاقبت رسوا شوند

از برای کهنه دلقی بی بها

دست ما بستند و نا اهلان رها

من به راه خود ندیدم چاه را

ای که دیدی کج نکردی راه را

می زنی خود پشت پا بر راستی

راستی از دیگران می خواستی

دیگر ای گندم نمای جو فروش

با ردای عجب عیب خود مپوش

ای که بردستی ز مردم هرچه هست

گر نمک خوردی نمکدان را نمی باید شکست

در دل ما فقر آلایش فزود

نیت پاکان چرا آلوده بود ؟

حاجت ار ما را ز راه راست برد

پس شما را دیو هر جا خواست برد


پرواز همای 

۸ نظر ۳۱ شهریور ۹۴ ، ۱۶:۳۵

محتسب مستى به ره دید و گریبانش گرفت

مست گفت اى دوست، این پیراهن است، افسار نیست


گفت: مستى، زان سبب افتان و خیزان میروى

گفت: جرم راه رفتن نیست، ره هموار نیست


گفت: میباید تو را تا خانه قاضى برم

گفت: رو صبح آى، قاضى نیمه شب بیدار نیست


گفت: نزدیک است والى را سراى، آنجا شویم

گفت: والى از کجا در خانه خمار نیست


گفت: تا داروغه را گوئیم، در مسجد بخواب

گفت: مسجد خوابگاه مردم بدکار نیست


گفت: دینارى بده پنهان و خود را وارهان

گفت: کار شرع، کار درهم و دینار نیست


گفت: از بهر غرامت، جامه ات بیرون کنم

گفت: پوسیدست، جز نقشى ز پود و تار نیست


گفت: آگه نیستى کز سر در افتادت کلاه

گفت: در سر عقل باید، بى کلاهى عار نیست


گفت: مى بسیار خوردى، زان چنین بیخود شدى

گفت: اى بیهوده گو، حرف کم و بسیار نیست


گفت: باید حد زند هشیار مردم، مست را

گفت: هشیارى بیار، اینجا کسى هشیار نیست



پروین اعتصامی 

۰ نظر ۱۷ شهریور ۹۴ ، ۰۲:۳۶

زنبورها را مجبور کرده ایم،

             از گلهای سمی عسل بیاورند!


و گنجشکی که سالها،

              بر سیم برق نشسته

                         از شاخه های درخت می ترسد!


با من بگو چگونه بخندم؟

هنگامی که دور لبهایم را،

                        مین گذاری کرده اند!


ما کاشفان کوچه های بن بستیم

حرفهای خسته ای داریم،

این بار،

          پیامبری بفرست،

                       که تنها گوش کند...


گروس عبدالملکیان

۰ نظر ۱۴ شهریور ۹۴ ، ۰۰:۵۱

کوچک بودند 

برای تیتر بزرگ خبر شدن،

دویست گربه ی سرگردان گرگرفته

که خاکسترشان را باد

به آسمان برد

و مادرترزای مشتعلی

که همچنان

نگران کودکان پریشان خود بود.


روزنامه ها را ورق نزن!

سهم آن فرشته ی بی بال و گربه هایش

تنها دو سطر ساده 

در گوشه ی صفحه ی حوادث است.


اینجا برای تیتر یک بودن

باید صعود قیمت نفت باشی،

سقوط قیمت سکه،

یا اکران دولتی فیلمی دروغگو.


ما سال هاست

در دل گربه ای بزرگ زندگی می کنیم

که می سوزد.


یغما گلرویی

۰ نظر ۱۰ شهریور ۹۴ ، ۲۰:۱۹

آی آدم ها که بر ساحل نشسته شاد و خندانید!

یک نفر در آب دارد می سپارد جان.

یک نفر دارد که دست و پای دایم می زند

روی این دریای تند و تیره و سنگین که می دانید.

آن زمان که مست هستید از خیال دست یاییدن به دشمن

آن زمان که پیش خود بی هوده پندارید

که گرفت استید دست ناتوانی را

تا توانایی بهتر را پدید آرید.

آن زمانی که تنگ می بندید

بر کمر هاتان کمر بند

در چه هنگامی بگویم من؟

یک نفر در آب دارد می کند بی هوده جان، قربان!


آی آدم ها که بر ساحل بساط دلگشا دارید!

نان به سفره، جامه تان بر تن؛

یک نفر در آب می خواند شما را.

موج سنگین را به دست خسته می کوبد

باز می دارد دهان با چشم از وحشت دریده

سایه هاتان را ز راه دور دیده.

آب را بلعیده در گود کبود و هر زمان بی تابی اش افزون

می کند زین آب، بیرون

گاه سر، گه پا

آی آدم ها!


او ز راه دور این کهنه جهان را باز می پاید

می زند فریاد و امید کمک دارد.

آی آدم ها که روی ساحل آرام در کار تماشایید!

موج می کوبد به روی ساحل خاموش

پخش می گردد چنان مستی به جای افتاده بس مدهوش.

می رود نعره زنان، وین بانگ باز از دور می آید:

«آی آدم ها»

و صدای باد هر دم دل گزاتر

و در صدای باد بانگ او رهاتر

از میان آب های دور و نزدیک

باز در گوش این ندا‌ها:

آی آدم ها...


نیما یوشیج

۱ نظر ۰۶ شهریور ۹۴ ، ۰۱:۰۰

آسمان‌اش را گرفته تنگ در آغوش

ابربا آن پوستین سرد نمناک‌اش

باغ بی برگی،

روز و شب تنهاست

با سکوت پاک غمناک‌اش

ساز او باران، سرودش باد

جامه‌اش شولای عریانی‌ست

ور جز این‌اش جامه‌ای باید

بافته بس شعله‌ی زر تار پودش باد

گو‌ بروید نه نروید

 هر چه در هر جا

 که خواهد یا نمی‌خواهد

باغبان و رهگذاری نیست

باغ نومیدان چشم در راه بهاری نیست

گر ز چشم‌اش پرتو گرمی نمی‌تابد

ور به روی‌اش برگ‌ لبخندی نمی‌روید

باغ بی‌برگی که می‌گوید که زیبا نیست

باغ بی‌برگی

داستان از میوه های سر به گردونسای 

اینک خفته در تابوت پست خاک می‌گوید

باغ بی برگی

خنده‌اش خونی‌ست اشک‌آمیز

جاودان بر اسب یال افشان زردش

می‌چمد در آن

پادشاه فصل‌ها، پاییز.


مهدی اخوان ثالث

۰ نظر ۰۴ شهریور ۹۴ ، ۱۹:۰۷

به دیدام بیا هر شب

به دیدارم بیا هر شب،

در این تنهاییِ تنها و تاریکِ خدا مانند، 

دلم تنگ است

بیا ای روشن، ای روشن تر از لبخند.

شبـم را روز کن در زیر سر پوش سیاهی ها.


دلم تنگ است؛ 

بیا بنگر، چه غمگین و غریبانه،

در این ایوان سر پوشیده، وین تالاب مالامال

دلی خوش کرده ام با این پرستوها و ماهی ها

و این نیلوفر آبی و این تالاب مهتابی

بیا، ای هم گناهِ من در این برزخ

بهشتم نیز و هم دوزخ


به دیدارم بیا، ای هم گناه، ای مهربان من،

که اینان زود می پوشند رو در خواب های بی گناهی ها

و من می مانم و بیداد بی خوابی

در این ایوان سر پوشیده ی متروک،

شب افتاده ست و در تالابِ من دیری ست،

که در خوابند آن نیلوفر آبی و ماهی ­ها، پرستوها،

بیا امشب که بس تاریک و تنهایم

بیا ای روشنی، امّا بپوشان روی

که می ترسم تو را خورشید پندارند

وَ می ترسم همه از خواب بر خیزند

و می ترسم که چشم از خواب بردارند

نمی خواهم ببیند هیچ کس ما را

نمیخواهم بداند هیچ کس ما را

و نیلوفر که سر بر می ­کشد از آب؛

پرستوها که با پرواز و با آواز،

و ماهی ها که با آن رقص غوغایی؛

نمی خواهم بفهمانند بیدارند

شب افتاده ست و من تنها و تاریکم

و در ایوان و در تالاب من دیری ست در خوابند،

پرستوها و ماهی ها و آن نیلوفر آبی.

بیا ای مهربان با من!

بیا ای یاد مهتابی!


مهدی اخوان ثالث 

۰ نظر ۰۴ شهریور ۹۴ ، ۱۴:۰۲

عیب رندان مکن ای زاهد پاکیزه سرشت

که گناه دگران بر تو نخواهند نوشت


من اگر نیکم و گر بد تو برو خود را باش

هر کسی آن درود عاقبت کار که کشت


همه کس طالب یارند چه هشیار و چه مست

همه جا خانه عشق است چه مسجد چه کنشت


سر تسلیم من و خشت در میکده‌ها

مدعی گر نکند فهم سخن گو سر و خشت


ناامیدم مکن از سابقه لطف ازل

تو پس پرده چه دانی که که خوب است و که زشت


نه من از پرده تقوا به درافتادم و بس

پدرم نیز بهشت ابد از دست بهشت


حافظا روز اجل گر به کف آری جامی

یک سر از کوی خرابات برندت به بهشت


حافظ

۱ نظر ۰۱ شهریور ۹۴ ، ۱۶:۵۶

ای که میگویی مسلمان باش و مِی خواری مکن

ای که خود گفتی مکن مِی خوارگی ، آری مکن 


هرچه میخواهی بکن اما ریا کاری مکن

مِی بخور منبر بسوزان مردم آزاری مکن


مردمان را غرق اندوهی که خود داری مکن

خود گرفتاری و مردم را گرفتارِ گرفتاری مکن


من خوشم، شادم، نمی خواهم جز این کاری کنم

من نمی‌خواهم بجای خوش بُدن زاری کنم


زاهدا خوش باش و خندان، پیش ما زاری مکن

مِی بخور منبر بسوزان مردم آزاری مکن...


پرواز همای 

۴ نظر ۲۹ مرداد ۹۴ ، ۰۳:۰۱

رفت روزی زاهدی در آسیاب

آسیابان را صدا زد با عتاب


گفت دانی کیستم من گفت :نه

گفت نشناسی مرا ای رو سیه


این منم من زاهدی عالیمقام

در رکوع و درسجودم صبح وشام


ذکر یا قدوس ویا سبوح   من

برده تا پیش ملایک روح من


مستجاب الدعوه ام تنها وبس

عزت مارا نداند هیچ کس


هرچه خواهم از خدا آن میشود

بانفیرم زنده بی جان میشود


حال برخیز وبه خدمت کن شتاب

گندم آوردم برای آسیاب


زود این گندم درون دلو ریز

تا بخواهم از خدا باشی عزیز


آسیابت را کنم کاخی بلند

برتو پوشانم لباسی از پرند


صد غلام وصد کنیز خوبرو

میکنم امشب برایت آرزو


آسیابان گفت ای مردخدا

من کجا و آنچه میگویی کجا


چون که عمری را به همت زیستم

راغب یک کاخ و دربان نیستم


درمرامم هرکسی را حرمتیست

آسیابم هم همیشه نوبتیست


نوبتت چون شد کنم بار تو باز

خواه مومن باش و خواهی بی نماز


باز زاهد کرد فریاد و عتاب

کاسیابت برسرت سازم خراب


یک دعا گویم سقط گردد خرت

بر زمین ریزد همه بار و برت


آسیابان خنده زد ای مرد حق

از چه بر بیهوده می ریزی عرق


گر دعاهای تو می سازد مجاب

با دعایی گندم خود را بساب


پ.ن: درمورد شاعر این اثر، بسیاری به اشتباه منسوب به مولانا کردن که قطعا چنین نیست. ظاهرا شاعر جناب اقای ”مسیح اسدی پویا” هستند.

۳ نظر ۲۲ مرداد ۹۴ ، ۰۱:۳۶