شاعرانه

اشعار زیبا؛ دفتر بهترین شعرهایی که خوانده‌ام

شاعرانه

اشعار زیبا؛ دفتر بهترین شعرهایی که خوانده‌ام

و گه گاهی
دو خط شعری
که گویای همه چیز است و
خود ناچیز...

۲۴۰ مطلب با موضوع «عاشقانه» ثبت شده است

نازنین آمد و دستی 

به دل ما زد و رفت

پرده ی خلوت این غمکده 

بالا زد و رفت


کنج تنهایی ما را 

به خیالی خوش کرد

خواب خورشید 

به چشم شب یلدا 

زد و رفت


درد بی عشقی ما 

دید و دریغش آمد

آتش شوق 

درین جان شکیبا 

زد و رفت


خرمن سوخته ی ما 

به چه کارش می خورد

که چو برق آمد و 

در خشک و تر ما زد و رفت


رفت و از گریه ی طوفانی ام 

اندیشه نکرد

چه دلی داشت خدایا 

که به دریا زد و رفت


بود آیا که ز دیوانه ی خود 

یاد کند

آن که زنجیر به پای 

دل شیدا زد و رفت


سایه آن چشم سیه

با تو چه می گفت که دوش

عقل فریاد برآورد و 

به صحرا زد و رفت


هوشنگ ابتهاج

۱ نظر ۰۷ تیر ۹۴ ، ۰۱:۵۵

ای آنکه مرا برده ای از یاد، کجایی؟

بیگانه شدی، دست مریزاد، کجایی؟

دردام توام، نیست مرا راه گریزی

من عاشق این دام و تو صیاد کجایی؟

محبوس شدم گوشه ی ویرانه ی عشقت

آوار غمت بر سرم افتاد،کجایی؟

آسودگی ام،زندگی ام، دارو ندارم

درراه تودادم همه بر باد، کجایی؟

اینجا چه کنم؟ از که بگیرم خبرت را؟

از دست تو و ناز تو فریاد، کجایی؟

دانم که مرا بی خبری می کشد آخر

دیوانه شدم خانه ات آباد کجایی؟

 

پریناز جهانگیر

۲ نظر ۰۷ تیر ۹۴ ، ۰۱:۵۱

وحشت از عشق که نه... 

ترس ما فاصله هاست 

وحشت از غصه که نه... 

ترس ما خاتمه هاست 

ترس بیهوده نداریم... 

صحبت از خاطره هاست 

صحبت از کشتن ناخواسته ی عاطفه هاست 

کوله باریست پر از هیچ که بر شانه ی  ماست

گله از دست کسی نیست... 

مقصر دل دیوانه ی ماست..! 


قیصر امین پور 

۰ نظر ۰۷ تیر ۹۴ ، ۰۱:۴۸

دوستت میدارم و بیهوده پنهان میکنم

خلق میدانند و من انکارایشان میکنم


عشق بی هنگام من تا از گریبان سر کشید

از غم رسوا شدن سر درگریبان میکنم


دست عشقت بند زرین زد به پایم این زمان

کاین سیه کاری بهموی نقره افشان میکنم


سینه پر حسرت و سیمای خندانم ببین

زیر چتر نسترنآتش فروزان میکنم


دیده بر هم مینهم تا بسته ماند سر عشق

این حباب ساده راسرپوش طوفان میکنم


این من و این دامن و این مستی آغوش تو

تا چه مستوری منآلوده دامان میکنم


دست و پا گم کرده و آشفته می مانم به جای

نعمت وصل تورا اینگونه کفران میکنم


ای شگرف، ای ژرف، ای پر شور، ای دریای عشق

در وجودتخویش را چون قطره ویران میکنم


تا چراغانی کنم راه تو را هر شامگاه

اشک شوقی نو به نو آویز مژگان میکنم


زان نگاه کهربایی چاره فرمان بردن است

هرچه میخواهی بگو آن میکنم آنمیکنم


 سیمین بهبهانی

۰ نظر ۰۷ تیر ۹۴ ، ۰۱:۳۵

او ز من رنجیده است

آن دو چشم نکته بین و نکته گیر

در من آخر نکته ای بد دیده است !

من چه می دانم که او

با چه مقیاسی مرا سنجیده است !

من همان هستم که بودم ، شاید او

چون مرا دیوانه ی خود دیده است

بیوفایی می کند بلکه من

دور از دیدار او عاقل شوم !

او نمی داند که من ، دوست می دارم جنون عشق را

من نمی خواهم که حتی لحظه ای

لحظه ای از یاد او غافل شوم !


فروغ فرخزاد

۰ نظر ۰۷ تیر ۹۴ ، ۰۱:۱۲

اشک رازی ست

لبخند رازی ست

عشق راز‌ی ست


اشک  آن شب لبخند  عشقم بود


قصه نیستم که بگویی

نغمه نیستم که بخوانی

صدا نیستم که بشنوی

یا چیزی چنان که ببینی

یا چیزی چنان که بدانی


من درد  مشترکم

مرا فریاد کن ...


درخت با جنگل سخن می ‌گوید

علف با صحرا

ستاره با کهکشان

و من با تو سخن می ‌گویم


نامت را به من بگو

دستت را به من بده

حرفت را به من بگو

قلبت را به من بده

من ریشه ‌های  تو را دریافته ‌ام

با لبانت برای  همه لب ‌ها سخن گفته ‌ام

و دستهایت با دستان  من آشناست ...


احمد شاملو

۰ نظر ۰۷ تیر ۹۴ ، ۰۱:۰۰

نشود فاش کسی آنچه میان من و توست 

تا اشارات نظر نامه رسان من و توست 

گوش کن، با لب خاموش سخن می گویم 

پاسخم گو به نگاهی که زبان من و توست 

روزگاری شد و کس مرد ره عشق  ندید 

حالیا چشم جهانی نگران من و توست 

گرچه درخلوت راز دل ما کس نرسید 

همه جا زمزمه ی عشق نهان من و توست 

گو بهار دل وجان باش و خزان باش,ار نه 

ای بساباغ وبهاران که خزان من و توست 

این همه قصه ی فردوس و تمنای بهشت 

گفت و گویی و خیالی زجهان من و توست

نقش ما گو ننگارند به دیباچه ی عقل

هرکجا نامه ی عشق است نشان من و توست

سایه!ز آتشکده ی ماست فروغ مه و مهر

وه ازین اتش روشن که به جان من و توست


هوشنگ ابتهاج (سایه)

۲ نظر ۰۷ تیر ۹۴ ، ۰۰:۵۴

همه می پرسند:

چیست در زمزمه مبهم آب؟

چیست در همهمه دلکش برگ؟

چیست در بازی آن ابر سپید، روی این آبی آرام بلند

که ترا می برد این گونه به ژرفای خیال؟

چیست در خلوت خاموش کبوترها؟

چیست در کوشش بی حاصل موج؟

چیست در خنده جام

که تو چندین ساعت، مات و مبهوت به آن می نگری؟


نه به ابر، نه به آب، نه به برگ،

نه به این آبی آرام بلند،

نه به این آتش سوزنده که لغزیده به جام،

نه به این خلوت خاموش کبوترها،

من به این جمله نمی اندیشم …


من مناجات درختان را هنگام سحر،

رقص عطر گل یخ را با باد،

نفس پاک شقایق را در سینه کوه،

صحبت چلچله ها را با صبح،

نبض پاینده هستی را در گندم زار،

گردش رنگ و طراوت را در گونه گل،

همه را می شنوم؛ می بینم

من به این جمله نمی اندیشم …


به تو می اندیشم !

ای سراپا همه خوبی !

تک و تنها به تو می اندیشم

همه وقت، همه جا،

من به هر حال که باشم به تو می اندیشم


تو بدان این را، تنها تو بدان

تو بیا؛

تو بمان با من، تنها تو بمان

جای مهتاب به تاریکی شبها تو بتاب !

من فدای تو، به جای همه گلها تو بخند !


اینک این من که به پای تو در افتادم باز؛ 

ریسمانی کن از آن موی دراز؛ 

تو بگیر؛ تو ببند؛ تو بخواه


پاسخ چلچله ها را تو بگو

قصه ابر هوا را تو بخوان

تو بمان با من، تنها تو بمان


در دل ساغر هستی تو بجوش

من همین یک نفس از جرعه جانم باقی ست؛ 

آخرین جرعه این جام تهی را تو بنوش …


فریدون مشیری

۰ نظر ۰۵ تیر ۹۴ ، ۱۴:۱۰

نگه دگر به سوی من چه می کنی ؟

چو در بر رقیب من نشسته ای


به حیرتم که بعد از آن فریب ها

تو هم پی فریب من نشسته ای


به چشم خویش دیدم آن شب ای خدا

که جام خود به جام دیگری زدی


چو فال حافظ آن میانه باز شد

تو فال خود به نام دیگری زدی


 

برو ... برو ... به سوی او ، مرا چه غم

تو آفتابی ... او زمین ... من آسمان


بر او بتاب زآنکه من نشسته ام

به ناز روی شانه ی ستارگان



بر او بتاب زآنکه گریه می کند

در این میانه قلب من به حال او


کمال عشق باشد این گذشت ها

دل تو مال من ، تن تو مال او



تو که مرا به پرده ها کشیده ای

چگونه ره نبرده ای به راز من؟


گذشتم از تن تو زآنکه در جهان

تنی نبود مقصد نیاز من



اگر بسویت این چنین دویده ام

به عشق عاشقم نه بر وصال تو


به ظلمت شبان بی فروغ من

خیال عشق خوشتر از خیال تو



کنون که در کنار او نشسته ای

تو و شراب و دولت وصال او !


گذشت و رفت و آن فسانه کهنه شد

تن تو ماند و عشق بی زوال او !


فروغ


۰ نظر ۰۵ تیر ۹۴ ، ۱۳:۵۹

ﺑﮕﺬﺍﺭ ﺳﺮ ﺑﻪ ﺳﻴﻨﻪ ی ﻣﻦ ﺗﺎ ﺑﮕﻮﻳﻤﺖ

ﺍﻧﺪﻭﻩ ﭼﻴﺴﺖ ، ﻋﺸﻖ ﻛﺪﺍﻣﺴﺖ ، ﻏﻢ ﻛﺠﺎﺳﺖ 

ﺑﮕﺬﺍﺭ ﺗﺎ ﺑﮕﻮﻳﻤﺖ ﺍﻳﻦ ﻣﺮﻍ ﺧﺴﺘﻪ ﺟﺎﻥ

ﻋﻤﺮیست ﺩﺭ ﻫﻮﺍﻱ ﺗﻮ ، ﺍﺯ ﺁﺷﻴﺎﻥ ﺟﺪﺍﺳﺖ

ﺩﻟﺘﻨﮕﻢ ﺁﻥ ﭼﻨﺎﻥ ، ﻛﻪ ﺍﮔﺮ ﺑﺒﻴﻨﻤﺖ ﺑﻪ ﻛﺎﻡ

ﺧﻮﺍﻫﻢ ﻛﻪ ﺟﺎﻭﺩﺍﻧﻪ ﺑﻨﺎﻟﻢ ﺑﻪ ﺩﺍﻣﻨﺖ

ﺷﺎﻳﺪ ﻛﻪ ﺟﺎﻭﺩﺍﻧﻪ ﺑﻤﺎﻧﻲ ﻛﻨﺎﺭ ﻣﻦ

ﺍﻱ ﻧﺎﺯﻧﻴﻦ ، ﻛﻪ ﻫﻴﭻ ﻭﻓﺎ ﻧﻴﺴﺖ ﺑﺎ ﻣﻨﺖ

ﺑﮕﺬﺍﺭ ﺗﺎ ﺑﺒﻮﺳﻤﺖ ﺍﻱ ﻧﻮﺷﺨﻨﺪ ﺻﺒﺢ

ﺑﮕﺬﺍﺭ ﺗﺎ ﺑﻨﻮﺷﻤﺖ ﺍﻱ ﭼﺸﻤﻪ ﺷﺮﺍﺏ

ﺑﻴﻤﺎﺭ ﺧﻨﺪﻩ ﻫﺎﻱ ﺗﻮﺍﻡ ، ﺑﻴﺸﺘﺮ ﺑﺨﻨﺪ

ﺧﻮﺭﺷﻴﺪ ﺁﺭﺯﻭﻱ ﻣﻨﻲ ، ﮔﺮﻡ ﺗﺮ ﺑﺘﺎﺏ


 ﻓﺮﯾﺪﻭﻥ ﻣﺸﯿﺮﯼ

۰ نظر ۰۵ تیر ۹۴ ، ۱۳:۲۷

ﺧﯿﺮﻩ ﺍﻡ ﺩﺭ ﭼﺸﻢِ ﺧﯿﺴﺖ ﺣﺴﺮﺗﻢ ﺭﺍ ﺩﺭﮎ ﮐﻦ

ﻗﺒﻠﻪ ﺍﻡ ﺑﺎﺵ ﻋﺎﺷﻘﺎﻧﻪ ، ﻧﯿﺘﻢ ﺭﺍ ﺩﺭﮎ ﮐﻦ


ﺍﯼ ﮐﻪ ﺭﻭﯾﺎﯾﺖ ﺩﻟﯿﻞِ ﮔُﻨﮓِ ﻋﺼﯿﺎﻧﻢ ﺷﺪﻩ ﺳﺖ

ﺷﻌﺮﻫﺎﯾﻢ ،ﮔﺮﯾﻪ ﻫﺎﯾﻢ ، ﺧﻠﻮﺗﻢ ﺭﺍ ﺩﺭﮎ ﮐﻦ


علیرضا احمدی

۰ نظر ۰۵ تیر ۹۴ ، ۱۳:۲۴

ﺭﺍﺳﺖ ﮔﻔﺘﯽ ﺳﻬﺮﺍﺏ!

ﻣﻦ ﻫﻢ ﺩﺭ ﺗﺮﺩﯾﺪﻡ،

ﻣﻦ ﺩﺭ ﺍﯾﻦ ﻋﺮﺻﻪ ﺁﻏﺸﺘﻪ ﺑﻪ ﺑﻐﺾ

ﻟﺐ ﺧﻨﺪﺍﻥ ﺩﯾﺪﻡ..

ﭼﺸﻢ ﮔﺮﯾﺎﻥ ﺩﯾﺪﻡ..،

ﮔﺮﯾﻪ ﮐﺮﺩﻡ ﺍﻣﺎ ...

ﺑﺎﺭﻫﺎ ﺧﻨﺪﯾﺪﻡ!!

ﺭﻣﺰ ﺑﯿﺪﺍﺭﯼ ﺭﺍ،

ﭘﺸﺖ ﺑﯽ ﺧﻮﺍﺑﯽ ﺍﯾﻦ ﺛﺎﻧﯿﻪ ﻫﺎ ، ﻓﻬﻤﯿﺪﻡ..!!

ﺗﻮ ﺑﻪ ﺁﻣﺎﺭ ﺯﻣﯿﻦ .."ﻣﺸﮑﻮﮐﯽ"

ﻣﻦ ﺑﻪ ﺩﻟﻬﺎﯼ ﺯﻣﯿﻦ...

۱ نظر ۰۵ تیر ۹۴ ، ۱۳:۲۲

کجایِ قصه 

نگفته ام دوستت دارم ؟؟

بگذار فکر کنم ...

هیچ کجا انگار !

تا یادم می آید

بهانه هایم هم پر بود از فریاد

فریادِ اینکه

دیــــــــــوانه ! من دیوانه ی توام ...

اما ببخش مرا !

انگار همچون کودکی نوزاد بوده ام

که هرچه تقلا می کند

کسی نمی فهمد

که شیر نمی خواهد...

که گرمایِ تنِ مادر می خواهد...


اما ...

حالا می نویسم

بارها بخوان

بلند بخوان

دیــــــــــــــوانه

دوستت دارم 

۰ نظر ۰۴ تیر ۹۴ ، ۲۱:۵۴

گفتم بمان , نماند و هوا را بهانه کرد

بادی نمی وزید و بلا را بهانه کرد


می خواستم که سیر نگاهش کنم ولی

ابرو به هم کشید و حیا را بهانه کرد


آماده بود از سر خود وا کند مرا

قامت نبسته دستِ دعا را بهانه کرد 


من صاف و ساده حرف دلم را به او زدم

اما به دل گرفت و ریا را بهانه کرد


اما , اگر  نداشت دلش را نداد و رفت 

مختار بود و دست قضا را بهانه کرد


گفتم دمی بخند که زیبا شود جهان

پیراهن سیاه عزا را بهانه کرد


می خواستم که سجده کنم در برابرش 

سجاده پهن کرد و خدا را بهانه کرد


او بی ملاحظه کمرم را خودش شکست

حال مرا گرفت و عصا را بهانه کرد


بی جرم و بی گناه مرا راند از خودش

قابیل بود و روز جزا را بهانه کرد

۰ نظر ۰۴ تیر ۹۴ ، ۲۱:۵۲

ﻣﺎﺷﯿﻦ ﺑﺎ ﻣَـن ...

ﺟﺎﺩَﺵ ﺑﺎ ﻣَــن ...

ﺟﻨﮕﻞ ﺧﯿﺲ ﻭ بارون ﺧﻮﺭﺩﻩ ﺑﺎ ﻣَـن ...

ﺟﻤﻊﮐﺮﺩﻥ ﻫﯿﺰﻡ ﺑﺎ ﻣَـن ...

ﺩﺭﺳﺖ ﮐﺮﺩﻥ ﺁﺗﯿﺶ ﺑﺎ ﻣَــن ..

ﺩﯾﻮﻭﻧﻪ ﺑﺎﺯﯼ ﻫﺎ ﺑﺎ ﻣَــن ..

دیوونه کردنت ﺑﺎ ﻣَـن ...

مستى ﺑﺎ ﻣَــن ...

ﺩﺭﯾﺎ ﺑﺎ ﻣَــن ...

ﻏﺮﻭﺏ ﺑﺎ ﻣَــن ...

ﻣﺴﺖ ﮐﺮﺩﻧﺖ ﺑﺎ ﻣَــن ...

ﺑﻐﻞ کردنت ﮐﻨﺎﺭ ﺁﺗﯿﺶ ﺭﻭ ب ﺩﺭﯾﺎ ﺑﺎ ﻣَــن ..

ﺻﺒﺢ ﻭﺍﺳﻪ ﺩﯾﺪﻥ ﻃﻠﻮﻉ ﺧﻮﺭﺷﯿﺪ ﺑﯿﺪﺍﺭ ﮐﺮﺩﻧﺖ با ﻣَــن ...

ﯾﻪ ﺩﻧﯿــــا ﺧﺎﻃﺮﻩ ﻭ حس ﺧﻮﺏ ﺑﺮﺍﺕ ﺳﺎﺧﺘﻦ ﺑﺎ ﻣَــن ...

فقــط و فقــط ...

بــﻮﺩَﻥ ﺍﺯ ﺗــــو ...

تو فقط باش ...

همین .


۰ نظر ۰۴ تیر ۹۴ ، ۲۱:۵۲

همچو خورشید به عالم نظری مارا بس

 نفس گرم و دل پر شرری مارا بس

خنده درگلشن گیتی به گل ارزانی باد

همچو شبنم به جهان چشم تری مارا بس

گرچه دانم که میسر نشود روز وصال

 در شب هجر امیده سحری مارا بس

 اگر از دیده ی کوته نظران افتادی

 نیست غم صحبت صاحب نظری مارا بس

 در جهانی که نباشد ز کسی نام و نشان

 قدسی از گفته شیوا اثری مارا بس

 همچو خورشید به عالم نظری مارا بس

 نفس گرم و دل پر شرری مارا بس

 در شب هجر امیده سفری مارا بس


قدسی مشهدی

۰ نظر ۰۴ تیر ۹۴ ، ۲۱:۵۰

عاشق زنی مشو که می‌خواند

که زیاد گوش می‌دهد

زنی که می‌نویسد

عاشق زنی مشو که فرهیخته است

افسونگر، وهم‌آگین، دیوانه

عاشق زنی مشو که می‌اندیشد

که میداند که داناست، که توانِ پرواز دارد

به زنی که خود را باور دارد

عاشق زنی مشو که هنگام عشق ورزیدن می‌خندد یا می‌گرید

که قادر است جسمش را به روح بدل کند

و از آن بیشتر عاشق شعر است (اینان خطرناک‌ترین‌ها هستند)

و یا زنی که می‌تواند نیم ساعت مقابل یک نقاشی بایستد

و یا که توان زیستن بدون موسیقی را ندارد

زنی که از سیاست سر در می آورد

زنی که از بی عدالتی بیزار است 

عاشق زنی مشو که بازی های توپی و فوتبال را دوست دارد 

زنی که فارغ از ویژگی های صورت و پیکرش، زیباست 

عاشق زنی مشو که پُر، مفرح، هشیار، نافرمان و جواب‌ده است

که پیش نیاید که هرگز عاشق این چنین زنی شوی

چرا که وقتی عاشق زنی از این دست می‌شوی

که با تو بماند یا نه

که عاشق تو باشد یا نه

از این‌گونه زن، بازگشت به عقب ممکن نیست

هرگز


مارتا ریورا گاریدو

شاعر معاصر جمهوری دومینیکن

۰ نظر ۰۴ تیر ۹۴ ، ۲۱:۴۶

ﮐﯽ ﮔﻔﺘﻪ ﻣﻦ ﻋﺎﺷﻘﺘﻢ؟

نخیرم ...

ﻣﻦ ﻓﻘﻂ ﻭﻗﺘﯽ ﻣﯿﺒﯿﻨﻤﺖ ﻧﻔﺴﺎﻡ ﺗﻨﺪ ﻣﯿﺸﻪ ﻭ ﺩﺳﺘﻮ ﭘﺎﻣﻮ ﮔﻢ ﻣﯿﮑﻨﻢ 

فقط همین

فقط ﻋﺎﺩﺕ ﮐﺮﺩﻡ ﻭﻗﺘﯽ ﺣﻮﺍﺳﺖ ﺑﻬﻢ ﻧﯿﺲ ﺍﺯ ﺩﻭﺭ ﺑﻬﺖ ﺧﯿﺮﻩ ﺑﺸﻢ، ﻭ ﭼﺸﻢ ﺍﺯﺕ ﺑﺮ ﻧﺪﺍﺭﻡ 

ﻓﻘﻂ ﺍﺯ ﺩﯾﺪﻥ ﻟﺒﺨﻨﺪﺕ ﻟﺬﺕ ﻣﯿﺒﺮﻡ 

ﻓﻘﻂ ﻃﺎﻗﺖ ﺩﯾﺪﻥ ﻧﺎﺭﺍﺣﺘﯿﺘﻮ ﻧﺪﺍﺭﻡ 

ﻓﻘﻂ ﺑﺎ ﺷﻨﯿﺪﻥ ﺻﺪﺍﺕ ﺁﺭﻭﻣﻢ 

ﻓﻘﻂ ﻭﻗﺘﯽ ﺻﺪﺍﻡ ﻣﯿﮑﻨﯽ ﺍﺯ ﺷﻮﻕ ﺯﺑﻮﻧﻢ ﺑﻨﺪ ﻣﯿﺎﺩ 

فقط همین 

ﻓﻘﻂ ﺍﺯ ﺩﻭﺭﯾﺖ ﺍﻓﺴﺮﺩﮔﯽ ﻣﯿﮕﯿﺮﻡ 

ﻓﻘﻂ ﺍﺯ ﺻﺒﺢ ﮐﻪ ﭼﺸﻢ ﺑﺎﺯ ﻣﯿﮑﻨﻢ ﺑﻪ ﻓﮑﺮﺗﻢ 

ﻓﻘﻂ ﻫﻤﺶ ﺩﻟﻢ تند تند ﺑﺮﺍﺕ ﺗﻨﮓ ﻣﯿﺸﻪ 

ﻓﻘﻂ ﻧﻔﺴﺎﻡ ﺑﻪ ﺗﻮ ﻭﺻﻠﻪ 

ﻓﻘﻂ 

ﻓﻘﻂ ﻫﻤﯿنه همین ...

۰ نظر ۰۴ تیر ۹۴ ، ۲۱:۴۴

عروسک جون فدات شم

تو هم قلبت شکسته

که صد تا شبنم اشک

توی چشمات نشسته

منم مثل تو بودم

یه روز تنهام گذاشتن

یه دریا اشک حسرت

توی چشمام گذاشتن

چه تهمتها شنیدیم

چه تلخیها چشیدیم

عروسک جون تو میدونی

چه حسرتها کشیدیم

عروسک جون زمونه

منو این گوشه انداخت

بجای حجله بخت

برام زندون غم ساخت

بمیره اونکه میخواسته

ما رو گریون ببینه

سرای سینه هامونو

زغم ویرون ببینه


دلم میخواد یه روزی بعد سالها

پرستوی سعادت رو ببینی

نمیخوام بیش از این تو صورت من

نشون یاس و وحشت رو ببینی

دلم میخواد یه روزی فارغ از غم

تبسم روی لبهامون بشینه

شاید اونروز دوباره جون بگیره

نهال آرزوهامون تو سینه


عروسک جون نگام کن

چشام برقی نداره

زمستونه تو قلبم

که هیچ گرمی نداره

باید اینجا بخشکیم

تو گلدون شکسته

نه اینکه باغبون نیست

در گلخونه بسته


۰ نظر ۰۴ تیر ۹۴ ، ۲۱:۴۳

ﺷﺎﻋﺮ ﻭ ﻓﺮﺷﺘﻪ ﺍﯼ ﺑﺎ ﻫﻢ ﺩﻭﺳﺖ ﺷﺪﻧﺪ .

ﻓﺮﺷﺘﻪ ﭘﺮﯼ ﺑﻪ ﺷﺎﻋﺮ ﺩﺍﺩ ،

ﻭ ﺷﺎﻋﺮ، ﺷﻌﺮﯼ ﺑﻪ ﻓﺮﺷﺘﻪ .

ﺷﺎﻋﺮ ﭘﺮ ﻓﺮﺷﺘﻪ ﺭﺍ ﻻﯼ ﺩﻓﺘﺮ ﺷﻌﺮﺵ ﮔﺬﺍﺷﺖ ﻭ ﺷﻌﺮﻫﺎﯾﺶ ﺑﻮﯼ ﺁﺳﻤﺎﻥ

ﮔﺮﻓﺖ .

ﻓﺮﺷﺘﻪ ﺷﻌﺮ ﺷﺎﻋﺮ ﺭﺍ ﺯﻣﺰﻣﻪ ﮐﺮﺩ ﻭ ﺩﻫﺎﻧﺶ ﻣﺰﻩ ﻋﺸﻖ ﮔﺮﻓﺖ .

ﺧﺪﺍ ﮔﻔﺖ : ﺩﯾﮕﺮ ﺗﻤﺎﻡ ﺷﺪ . ﺩﯾﮕﺮ ﺯﻧﺪﮔﯽ ﺑﺮﺍﯼ ﻫﺮ ﺩﻭﺗﺎﻥ ﺩﺷﻮﺍﺭ ﻣﯽ ﺷﻮﺩ .!

ﺯﯾﺮﺍ ﺷﺎﻋﺮﯼ ﮐﻪ ﺑﻮﯼ ﺁﺳﻤﺎﻥ ﺭﺍ ﺑﺸﻨﻮﺩ ، ﺯﻣﯿﻦ ﺑﺮﺍﯾﺶ ﮐﻮﭼﮏ ﺍﺳﺖ ،

ﻓﺮﺷﺘﻪ ﺍﯼ ﮐﻪ ﻣﺰﻩ ﻋﺸﻖ ﺭﺍ ﺑﭽﺸﺪ ، ﺁﺳﻤﺎﻥ ﺑﺮﺍﯾﺶ ﮐﻮﭼﮏ .


شل سیلور استاین 

۰ نظر ۰۴ تیر ۹۴ ، ۲۱:۴۱