اما اگر هیچ چیز
نتواند ما را از مرگ برهاند
لااقل "عشق"
از زندگی نجاتمان خواهد داد ...
پابلو نرودا
اما اگر هیچ چیز
نتواند ما را از مرگ برهاند
لااقل "عشق"
از زندگی نجاتمان خواهد داد ...
پابلو نرودا
باید به فکر تنهایی خودم باشم
دست خودم را میگیرم و
از خانه بیرون میزنیم
در پارک
به جز درخت
هیچکس نیست
روی تمام نیمکتهای خالی مینشینیم
تا پارک
از تنهایی رنج نبرد
دلم گرفته
یاد تنهایی اتاق خودمان میافتم
و از خودم خواهش میکنم
به خانه باز گردد
محمدعلی بهمنی
هر "سربازی" در جیبهایش
در موهایش و لای دکمه های یونیفورمش
"زنی" را به میدان "جنگ" میبرد
آمار کشته های جنگ
همیشه غلط بوده است
هر گلوله دونفر را از پا در می آورد
"سرباز"
و "دختری" که در سینه اش میتپد...
مریم نظریان
گاهی وقتها
دلت میخواهد با یکی مهربان باشی
دوستش بداری
وَ برایش چای بریزی...
گاهی وقتها
دلت میخواهد یکی را صدا کنی
بگویی سلام،
میآیی قدم بزنیم؟
گاهی وقتها
دلت میخواهد یکی را ببینی
بروی خانه بنشینی، فکر کنی
وَ برایش بنویسی ...
گـاهی وقتها
آدم چه چیزهایِ سادهای را ندارد!
افشین صالحی
هر کسی عشق را با زبان خود بیان میکند...
دارکوب، میکوبد
پیکاسو، میکِشد
باباطاهر، میمیرد
قناری، میخواند
هیتلر، میکُشد
آهو، می دوَد
هیچکاک، می نویسد
خدا...میبخشد.
ولی من٬ در سکوتی محض
فقط میروم...
رضا علیزاده
این شهر
پر از صدای پای مردمیست
که همچنان که تورا می بوسند
طناب دارت را می بافند
مردمانی که
صادقانه دروغ می گویند
و عاشقانه خیانت می کنند!!!
کاش
دلها آنقدر پاک بود
که برای گفتن "دوستت دارم"
نیازی به قسم خوردن نبود..
فروغ فرخراد
خوابیدی بدون لالایی و قصه
بگیر آسوده بخواب بی درد و غصه
دیگه کابوس زمستون نمیبینی
توی خواب گلای حسرت نمیچینی
دیگه خورشید چهرت نمیسوزونه
جای سیلی های باد روش نمیمونه
دیگه بیدار نمیشی با نگرونی
یا با تردید که بری یا که بمونی
رفتی آدمکا رو جا گذاشتی
قانون جنگل زیر پا گذاشتی
اینجا قهرن سینه ها با مهربونی
تو تو جنگل نمی تونستی بمونی
دلت بردی با خود به جای دیگه
اونجا که خدا برات لالایی می گه
میدونم می بینمت یه روز دوباره
توی دنیایی که آدمک نداره
علی فرید
سینه از آتشِ دل در غمِ جانانه بسوخت
آتشی بود در این خانه که کاشانه بسوخت
تنم از واسطهی دوریِ دلبر بگداخت
جانم از آتشِ مِهرِ رُخِ جانانه بسوخت
سوزِدل بین که ز بس آتش اشکم، دل شمع
دوش بر من، ز سر مهر، چو پروانه بسوخت
آشنایی نَه، غریب است که دلسوز من است
چون من از خویش برفتم، دلِ بیگانه بسوخت
خرقهی زُهد مرا آب خرابات ببرد
خانهی عقل مرا آتش میخانه بسوخت
چون پیاله، دلم از توبه که کردم، بشکست
همچو لاله جگرم بی مِی و خُمخانه بسوخت
ماجرا کم کن و بازآ که مرا مَردُمِ چشم
خرقه از سر به درآورد و به شکرانه بسوخت
ترک افسانه بگو حافظ و مِی نوش دمی!
که نخفتیم شب و شمع به افسانه بسوخت
حافظ
همه
لرزش دست و دلم
از آن بود
که عشق
پناهی گردد
پروازی نه
گریزگاهی گردد.
آی عشق آی عشق
چهره ی آبیت پیدا نیست.
وخنکای مرهمی
بر شعله ی زخمی
نه شور شعله
بر سرمای درون.
آی عشق آی عشق
چهره ی سرخت پیدا نیست.
غبار تیره ی تسکینی
بر حضور وهن
و دنج رهایی
بر گریز حضور
سیاهی
بر آرامش آبی
و سبزه ی برگچه
بر ارغوان
آی عشق آی عشق
رنگ آشنایت
پیدا نیست
احمد شاملو
ز جهان دل برکندم تا شوری پیدا کردم
تو سیه گیسو کردی چون مجنون صحرا گردم
ز تو نوشین لب باشد هم درمان و هم دردم
دلم از خون چون مینا لبریز و من خاموشم
شب هجران جای می خوناب دل می نوشم
ز خیالت برخیزد بوی گل از آغوشم
تو سیه چشم از چشمم تا دوری من بیمارم
تو سیه گیسو هر شب در خواب و من بیدارم
تو لب میگون داری من اشک گلگون دارم
ز تو دل گر برگیرم از غم دیگر می میرم
به خدا دور از رویت از جان شیرین سیرم
رحیم معینی کرمانشاهی
خرمن گیسویت را نمی خواهم
و کمان ابرویت را
یا نرگس چشم
یا غنچه ی دهان
یا قامت سر
یا لب لعل
و ماه صورتت را
نمی خواهم
آه،
اگر چیزی هست
برای رام کردن این اسبِ وحشیِ روح
صدایت صدایت صدایت
تنها صدایت از پشت تلفن راه دور...
مصطفی مستور
با من از شعر نگو
از خودت حرف بزن
دلتنگ حرف های معمولی ام
اینکه حالت خوب است
اینکه سرما نخورده ای
اینکه زود بر گرد!
مواظب خودت باش!
دلتنگ همین حرف های معمولی ام..
منوچهر آتشی
با خودم نشسته ام
و داغ داغ
چای می نوشم
دهانی را که "دوستت دارم" گفت و نبوسیدی
فقط باید سوزاند...!
فاطمه ضیاءالدینی
کوچ پرنده ها را دوست ندارم
میدانم
پرنده ای که کوچ کند
دل کندن را بلد است
من"یاکریم های" پنج دری خانه ی
مادر بزرگ را
به تمام پرستوهای مهاجر
ترجیح میدهم
یا این گنجشک های کوچک
که تمام زمستان را میلرزند
اما
میمانند
تا من پشت پنجره ام
تنها نباشم....
ای نگـــــاهت نخی از مخمل و از ابـــریـشــــــم
چند وقتی است که هر شب به تو می اندیشم
بــه تو آری به تو یعنی به همان منظر دور
به همان سبز صمیمی، به همان باغ بلور
به همان سایه، همان وهم، همان تصویری
کــــــــــه سراغش ز غزلهای خودم میگیری
بـــه تبسم، بـــــه تکلف، به دل آرایی تو
به خموشی، به تماشا، به شکیبایی تو
بــــه همان زل زدن از فاصله دور به هم
یعنی آن شیوه فهماندن منظور به هم
شبحی چند شب است آفت جانم شده است
اول اسم کسی ورد زبانــــــــــــــم شده است
در من انگار کسی در پی انکار من است
یک نفر مثل خودم عاشق دیدار من است
یک نفر ساده چنان ساده که از سادگیش
میشود یک شبه پی برد به دلدادگی اش
یک نفر سبز، چنان سبز، که از سرسبزیش
می توان پل زد از احساس خدا تا دل خویش
رعشه ای چند شب است آفت جانم شده است
اول اســــــم کسی ورد زبانــــــــم شده است
آی بی رنگ تر از آینــــــه یک لحظه بایست
راستی این شبح هر شبه تصویر تو نیست؟
اگــــــر این حادثه هر شبه تصویر تو نیست
پس چرا رنگ تو با آینه این قدر یکی است؟
حتـــم دارم کـــــــه تویی آن شبح آینه پـوش
عاشقی جرم قشنگی است به انکار مکوش
آری آن سایه که شب آفت جانم شده بود،
آن الفبا کـــــه همــه ورد زبانـم شده بود
اینک از پشت دل آینه پیدا شده است
و تماشاگه این خیل تماشا شده است
آن الفبــای دبستانی دلخــواه تـویــی
عشق من آن شبح شاد شبانگاه تویی
بهروز یاسمی
کاری نمی شود کرد.
شاید بهتر بود سایه دستهای تو را قرض می گرفتم
تا شبها از تاریکی ترسم نگیرد،
اما کاری نمی شود کرد.
سرم درد دارد.
سینه ام درد دارد.
سایه ام درد دارد.
تو را ترک کرده ام؛
ترک کردن همیشه درد دارد.
بگذار دلم را بیندازم دور؛
بوی عشق تو را می دهد.
حامد ابراهیمپور
صدا کن مرا
صدای تو خوب است
صدای تو سبزینه آن گیاه عجیبی است
که در انتهای صمیمیت حزن می روید
در ابعاد این عصر خاموش
من از طعم تصنیف درمتن ادراک یک کوچه تنهاترم
بیا تابرایت بگویم چه اندازه تنهایی من بزرگ است
و تنهایی من شبیخون حجم ترا پیش بینی نمی کرد
و خاصیت عشق این است
کسی نیست
بیا زندگی را بدزدیم آن وقت
میان دو دیدار قسمت کنیم
بیا با هم از حالت سنگ چیزی بفهمیم
بیا زودتر چیزها را ببینیم
ببین عقرباک های فواره در صفحه ساعت حوض
زمان را به گردی بدل می کنند
بیا آب شو مثل یک واژه در سطر خاموشی ام
بیا ذوب کن در کف دست من جرم نورانی عشق را
مرا گرم کن
و یک بار هم در بیابان کاشان هوا ابر شد
و باران تندی گرفت
و سردم شد آن وقت در پشت یک سنگ
اجاق شقایق مرا گرم کرد
در این کوچه هایی که تاریک هستند
من از حاصل ضرب تردید و کبریت می ترسم
من از سطح سیمانی قرن می ترسم
بیا تا نترسم من از شهرهایی که خاک سیاشان چراگاه جرثقیل است
مرا باز کن مثل یک در به روی هبوط گلابی در این عصر معراج پولاد
مرا خواب کن زیر یک شاخه دور از شب اصطکاک فلزات
اگر کاشف معدن صبح آمد صدا کن مرا
و من در طلوع گل یاسی از پشت انگشت های تو بیدار خواهم شد
و آن وقت
حکایت کن از بمبهایی که من خواب بودم و افتاد
حکایت کن از گونه هایی که من خواب بودم و تر شد
بگو چند مرغابی از روی دریا پریدند
در آن گیر و داری که چرخ زره پوش از روی رویای کودک گذر داشت
قناری نخ زرد آواز خود را به پای چه احساس آسایشی بست
بگو در بنادر چه اجناس معصومی از راه وارد شد
چه علمی به موسیقی مثبت بوی باروت پی برد
چه ادراکی از طعم مجهول نان در مذاق رسالت تراوید
و آن وقت من مثل ایمانی از تابش استوا گرم
ترا در سرآغاز یک باغ خواهم نشانید
سهراب سپهری
قطار می رود
تو می روی
تمام ایستگاه می رود ...
و من چقدر ساده ام
که سالهای سال
در انتظار تو
کنار این قطارِ رفته ایستاده ام
و همچنان
به نرده های ایستگاهِ رفته
تکیه داده ام...!
قیصر امین پور
گنه کردم گناهی پر ز لذت
کنار پیکری لرزان و مدهوش
خداوندا چه می دانم چه کردم
در آن خلوتگه ِ تاریک و خاموش
در آن خلوتگه تاریک و خاموش
نگه کردم به چشم پر ز رازش
دلم در سینه بی تابانه لرزید
ز خواهش های چشم پر نیازش
در آن خلوتگه تاریک و خاموش
پریشان در کنار او نشستم
لبش بر روی لبهایم هوس ریخت
ز اندوه دل دیوانه رستم
فروخواندم به گوشش قصهٔ عشق :
تو را می خواهم ای جانانهٔ من
تو را می خواهم ای آغوش جانبخش
تو را ، ای عاشق دیوانهٔ من
هوس در دیدگانش شعله افروخت
شراب سرخ در پیمانه رقصید
تن من در میان بستر نرم
به روی سینه اش مستانه لرزید
گنه کردم گناهی پر ز لذت
درآغوشی که گرم و آتشین بود
گنه کردم میان بازوانی
که داغ و کینه جوی و آهنین بود
فروغ فرخزاد
می خواهی
من را
به بیخبری از خودت
عادت بدهی؟
من
به بیخبری از تو
عادت نمیکنم
من به نبودنت
عادت نمیکنم
به بودنت
عادت نمیکنم
من
فقط میتوانم عاشق بشوم
که شده ام
من را
به هیچ چیز از خودت
عادت نده
عادت نمیکنم
افشین یداللهی